بدرود عشق من. پارت ۱۰
حرف حس عجیبی بود نمیدونم شاید برای تغیر این کلبه بود شایدم برای تغیر من بود شایدم برای اینکه بایک دختر دیگه وارد این کلبه شدم نمیدونم
تهیونگ با صدای ا/ت به خودش اومد
ا/ت: اهای از خواب و خیال بیا بیرون
ا/ت همون جوری که تهیونگ رو گرفته بود به سمت شومینه رفت و تهیونگ رو روی زمین کمی اون طرف تر از شومینه گذاشت روی زمین تهیونگ نشست ا/ت رفت و شومینه رو روشن کرد و نشست اون طرف اتاق درست روبه روی اتاق سکوتی بین اونا حکم فرما بود که با صدای ا/ت شکست
ا/ت: هی تهیونگ
تهیونگ: هوممم
ا/ت: چرا اومدی این جا؟
تهیونگ: کجا؟
ا/ت: به این روستا؟
تهیونگ: برای دیدن زنی که عاشقشم
ا/ت: اهوم چند وقته که ندیدیش
تهیونگ: حدود ۳۰ سال
ا/ت: چی ســـــی سال 😳(با صدای بلند)
تهیونگ: چته چرا داد میزنی ارومم بگی صدات میرسه
ا/ت بلند شد و رفت کنار تهیونگ نشست
ا/ت: واقعن سی سال ندیدیش
تهیونگ با تعجب زل زد به ا/ت
تهیونگ: چرا مگه چیه
ا/ت: میگی چیه ۳۰ سال ندیدیش بعدش الان داری میری پیشش
تهیونگ : خب میگی چیکار کنم
ا/ت: اگه ازدواج کرده باشع چی؟ اکه دو سه تا بچه داشته باشه چی؟ میخای چیکار کنی؟
تهیونگ: نه امکان نداره
ا/ت: تو از کجا میدونی گفتی که سی ساله که ندیدیش
تهیونگ: اون همچنین ادمی نیست
ا/ت: تهیونگ اون زن ادمه. واقعیت ادم اینه که ازدواج کنه و بچه دار بشه. امکان نداره تو این سی سال ازدواج نکرده باشه یا حتی بچه نداشته باشه
تهیونگ: تو از کجا میدونی
ا/ت: واقعیت ادم ها همینه تازه همه زنای این روستا پیرن و ازدواج کردن و همشون بچه دارن
تهیونگ: اون به من خیانت نمیکنه
ا/ت: تهیونگ (ا/ت دستشو گذاشت روی زانو تهیونگ) خودتو گول نزن میدونی که دارم واقعیت رو میگم
تهیونگ به چشمای ا/ت زل زده بود و ا/ت هم به چشمای تهیونگ. تهیونگ در چشمای دخترک دنیا رو میدید چشمانش معنای عجیبی داشت براش برای تهیونگ عجیب بود که یک دختر که صدها سال ازش کوچکتره بیاد و همچین حرف های رو بهش بزنه حرف های که واقعن بهش نیاز داشت اون واقعن داشت خودشو گول میزد واقعن اگه واقعن جانس عشق دیرینش ازدواج کرده باشه چی اگه بچه داشته باشه چی اگه با بچه اش هم صحبت شده باشم چی اون واقعن ولم کرده باشه چی ا/ت راست میگفت اگه بهم خیانت کرده باشه چی چی میشد اگه ولش نمیکردم چی میشع اگه.......
ویو ا/ت
بعد از گفتن اون حرفا تهیونگ زل زد به چشمام چشاش پر از غم بود من حرفایی رو زدم که حس کردم واقعن بهش احتیاج داره به نظرم پذیرش واقعیت براش سخته واسه همین خودشو گول میزنه
با خوردن چیزی روی شونم از فکرو خیال بیرون اومدم.......... دیدم تهیونگه سرش روگذاشته رو شونم یکم که گذشت دیدم سرش رو بر نداشت..... نگران شدم.. چرخوندمش و سرشرو گزاشتم رو پام چراغ قوه ام رو از تو کیفم برداشتم چشماشو با دستم باز کردم و نور انداختم تو چشماش........ دیدم که از هوش رفته چراغ قوه رو گذاشتم کنار دستم رو گذاشتم رو پیشونیش...... دیدم داغه.... عهه وای تب داره.......؟ از تو کیفم بطری اب رو برداشتم...... حوله می خواستم چمدونش رو کشیدم سمت خودم......
ا/ت: شرمنده تهیونگ اما باید تبت رو بیارم پایین
بازش کردم......... حوله اش رو گذاشته بود رو........ پس سریع برش داشتم در چمدونش رو بستم حوله رو خیس کردم و گزاشتم رو پیشونیش........... به سقف نگاه کردم یک صدای میومد...... فکر کنم داره بارون میاد حدسم درست بود به تهیونگ نگاه کردم........ چطور همجین ادمی اینقدر جذابه....... دیدم داره عرق میکنه حوله رو از روی پیشونیش برداشم دوباره خیسش کردم..... و عرق های صورتش رو پاک کردم...... بوی نم چوب خورد زیر دماغم به در نگاه کردم همیشه همچین موقعی میدویدم بیرون و زیر بارون وایمسادم..... به تهیونگ نگاه کردم..... اما الان به خواتر این مرد عاشق باید بشینم طبابت کنم درود بر شانس من......... دستمالو انداختم رو پیشونیش سرم رو چسبوندم به دیوار. ...... ای تو روح این وجدان دستمال رو روی پیشونیش درست کردم و سرم رو تکیه دادم به دیوار و خوابم برد
ببخشید که این قدر دور شد امروز سعی میکنم که تا میتونم بنویسم 😉
تهیونگ با صدای ا/ت به خودش اومد
ا/ت: اهای از خواب و خیال بیا بیرون
ا/ت همون جوری که تهیونگ رو گرفته بود به سمت شومینه رفت و تهیونگ رو روی زمین کمی اون طرف تر از شومینه گذاشت روی زمین تهیونگ نشست ا/ت رفت و شومینه رو روشن کرد و نشست اون طرف اتاق درست روبه روی اتاق سکوتی بین اونا حکم فرما بود که با صدای ا/ت شکست
ا/ت: هی تهیونگ
تهیونگ: هوممم
ا/ت: چرا اومدی این جا؟
تهیونگ: کجا؟
ا/ت: به این روستا؟
تهیونگ: برای دیدن زنی که عاشقشم
ا/ت: اهوم چند وقته که ندیدیش
تهیونگ: حدود ۳۰ سال
ا/ت: چی ســـــی سال 😳(با صدای بلند)
تهیونگ: چته چرا داد میزنی ارومم بگی صدات میرسه
ا/ت بلند شد و رفت کنار تهیونگ نشست
ا/ت: واقعن سی سال ندیدیش
تهیونگ با تعجب زل زد به ا/ت
تهیونگ: چرا مگه چیه
ا/ت: میگی چیه ۳۰ سال ندیدیش بعدش الان داری میری پیشش
تهیونگ : خب میگی چیکار کنم
ا/ت: اگه ازدواج کرده باشع چی؟ اکه دو سه تا بچه داشته باشه چی؟ میخای چیکار کنی؟
تهیونگ: نه امکان نداره
ا/ت: تو از کجا میدونی گفتی که سی ساله که ندیدیش
تهیونگ: اون همچنین ادمی نیست
ا/ت: تهیونگ اون زن ادمه. واقعیت ادم اینه که ازدواج کنه و بچه دار بشه. امکان نداره تو این سی سال ازدواج نکرده باشه یا حتی بچه نداشته باشه
تهیونگ: تو از کجا میدونی
ا/ت: واقعیت ادم ها همینه تازه همه زنای این روستا پیرن و ازدواج کردن و همشون بچه دارن
تهیونگ: اون به من خیانت نمیکنه
ا/ت: تهیونگ (ا/ت دستشو گذاشت روی زانو تهیونگ) خودتو گول نزن میدونی که دارم واقعیت رو میگم
تهیونگ به چشمای ا/ت زل زده بود و ا/ت هم به چشمای تهیونگ. تهیونگ در چشمای دخترک دنیا رو میدید چشمانش معنای عجیبی داشت براش برای تهیونگ عجیب بود که یک دختر که صدها سال ازش کوچکتره بیاد و همچین حرف های رو بهش بزنه حرف های که واقعن بهش نیاز داشت اون واقعن داشت خودشو گول میزد واقعن اگه واقعن جانس عشق دیرینش ازدواج کرده باشه چی اگه بچه داشته باشه چی اگه با بچه اش هم صحبت شده باشم چی اون واقعن ولم کرده باشه چی ا/ت راست میگفت اگه بهم خیانت کرده باشه چی چی میشد اگه ولش نمیکردم چی میشع اگه.......
ویو ا/ت
بعد از گفتن اون حرفا تهیونگ زل زد به چشمام چشاش پر از غم بود من حرفایی رو زدم که حس کردم واقعن بهش احتیاج داره به نظرم پذیرش واقعیت براش سخته واسه همین خودشو گول میزنه
با خوردن چیزی روی شونم از فکرو خیال بیرون اومدم.......... دیدم تهیونگه سرش روگذاشته رو شونم یکم که گذشت دیدم سرش رو بر نداشت..... نگران شدم.. چرخوندمش و سرشرو گزاشتم رو پام چراغ قوه ام رو از تو کیفم برداشتم چشماشو با دستم باز کردم و نور انداختم تو چشماش........ دیدم که از هوش رفته چراغ قوه رو گذاشتم کنار دستم رو گذاشتم رو پیشونیش...... دیدم داغه.... عهه وای تب داره.......؟ از تو کیفم بطری اب رو برداشتم...... حوله می خواستم چمدونش رو کشیدم سمت خودم......
ا/ت: شرمنده تهیونگ اما باید تبت رو بیارم پایین
بازش کردم......... حوله اش رو گذاشته بود رو........ پس سریع برش داشتم در چمدونش رو بستم حوله رو خیس کردم و گزاشتم رو پیشونیش........... به سقف نگاه کردم یک صدای میومد...... فکر کنم داره بارون میاد حدسم درست بود به تهیونگ نگاه کردم........ چطور همجین ادمی اینقدر جذابه....... دیدم داره عرق میکنه حوله رو از روی پیشونیش برداشم دوباره خیسش کردم..... و عرق های صورتش رو پاک کردم...... بوی نم چوب خورد زیر دماغم به در نگاه کردم همیشه همچین موقعی میدویدم بیرون و زیر بارون وایمسادم..... به تهیونگ نگاه کردم..... اما الان به خواتر این مرد عاشق باید بشینم طبابت کنم درود بر شانس من......... دستمالو انداختم رو پیشونیش سرم رو چسبوندم به دیوار. ...... ای تو روح این وجدان دستمال رو روی پیشونیش درست کردم و سرم رو تکیه دادم به دیوار و خوابم برد
ببخشید که این قدر دور شد امروز سعی میکنم که تا میتونم بنویسم 😉
۱۵.۳k
۰۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.