part ①①🦭👩🦯
بورام « اره دیگه
یونگی « *لبخند... خیلی خب برو حواسم بهش هست...
جیهوپ « خیالم راحت باشه دعوا نمیکنید ؟؟؟
یونگی « نه دیگه برو.... با رفتن جیهوپ نگاهی به قیافه پکر بورام انداختم... با بغض یه نگاهی به دامن و بعد یه نگاه به پله های شرکت انداخت... بعد روی زمین ولو شد و گفت
بورام « این چه لباسیه آخههههه... عمم قراره منو از این همه پله رد کنه؟ حال ندارممممم... یونگی... •-• لباس زاپاس نداری اینجا؟
یونگی « *خنده... نه اما یه فکر دیگه دارم
بورام « خب چیه؟
یونگی « نزدیکش شدم و خیلی ناگهانی براید استایل بغلش کردم که باعث شد جیغ خفه ای بکشه و عین کوالا آویزونم بشه
بورام « یا حضرت برگگگگگگگ.... بزارم زمین نمیشه اینجوری بریم پایین...
یونگی « مگه چشه؟ نامزد منی و مشکلی نیست
بورام « بابا الان میگن اینا مشکل روانی دارن! همین چند دقیقه پیش با هم دعوا کردیم الان عین تایتانیک بغلش کرده....
یونگی « حرف مردم برام مهم نیست
بورام « مرغت یه پا داره نه؟
یونگی « اره...
بورام « دیشب تا چهار صبح تا جیهوپ گیم زده بودیم و نتونسته بودم بخوابم برای همین دیگه چیزی نگفتم و چشمام رو روی هم گذاشتم...
یونگی « با حس منظم شدن نفس های بورام نگاهی بهش کردم و با دیدن چشمای بسته اش فهمیدم اونقدر خسته بوده که خوابش برده... آروم صندلی ماشین رو خوابوندم و بورام رو توی ماشین گذاشتم... با اون لباس شبیه فرشته ها شده بود ولی خیلی کولی بازی در میورد ! به عمارت که رسیدیم ماشین رو بردم داخل و تصمیم داشتم بورام رو بیدار کنم اما دلم نیومد! بغلش کردم و وارد سالن شدم... آجوما با دیدن من به طرفمون اومد و با خنده گفت
آجوما « به به اقای مین... صفا اوردین... چقدر بزرگ شدین آقا... این بچه دوباره عین خرس خوابیده؟
یونگی « *خنده... اما شما اصلا تغییر نکردین... همون مادر مهربون موندید! آممم اره عین خرس خوابیده بود دلم نیومد بیدارش کنم! اتاقش طبقه بالاست؟
آجوما « اره قربونت برم دنبالم بیا
_ یونگی همراه آجوما به اتاق بورام رفت! بورام رو روی تخت گذاشت و کفش های پاشنه بلندش رو در اورد تا اذیتش نکنن! حالا وقت پیدا کرده بود اتاق همسر آینده رو رصد کنه! اتاقی با طرح گل رز آبی و تم بنفش که خیلی زیبا خودنمایی میکرد! کلی عروسک بلای تختش بود و یه میز تحریر و میز آرایش گوشه اتاق! میخواست از اتاق خارج بشه که چشمش به گردنبندی اوفتاد که خودش شب تولد 16 بورام بهش داده بود! همون شبی که بورام به دور از چشم همه ازش خواسته بود شریک زندگیش بشه اما یونگی جواب منفی به بورام داد! آهی کشید و از اتاق خارج شد... کلی کار داشت که باید انجام میداد پس وقتی برای صحبت با بورام نداشت! تصمیم گرفت شب بیاد عمارت و باهاش صحبت کنه...
یونگی « *لبخند... خیلی خب برو حواسم بهش هست...
جیهوپ « خیالم راحت باشه دعوا نمیکنید ؟؟؟
یونگی « نه دیگه برو.... با رفتن جیهوپ نگاهی به قیافه پکر بورام انداختم... با بغض یه نگاهی به دامن و بعد یه نگاه به پله های شرکت انداخت... بعد روی زمین ولو شد و گفت
بورام « این چه لباسیه آخههههه... عمم قراره منو از این همه پله رد کنه؟ حال ندارممممم... یونگی... •-• لباس زاپاس نداری اینجا؟
یونگی « *خنده... نه اما یه فکر دیگه دارم
بورام « خب چیه؟
یونگی « نزدیکش شدم و خیلی ناگهانی براید استایل بغلش کردم که باعث شد جیغ خفه ای بکشه و عین کوالا آویزونم بشه
بورام « یا حضرت برگگگگگگگ.... بزارم زمین نمیشه اینجوری بریم پایین...
یونگی « مگه چشه؟ نامزد منی و مشکلی نیست
بورام « بابا الان میگن اینا مشکل روانی دارن! همین چند دقیقه پیش با هم دعوا کردیم الان عین تایتانیک بغلش کرده....
یونگی « حرف مردم برام مهم نیست
بورام « مرغت یه پا داره نه؟
یونگی « اره...
بورام « دیشب تا چهار صبح تا جیهوپ گیم زده بودیم و نتونسته بودم بخوابم برای همین دیگه چیزی نگفتم و چشمام رو روی هم گذاشتم...
یونگی « با حس منظم شدن نفس های بورام نگاهی بهش کردم و با دیدن چشمای بسته اش فهمیدم اونقدر خسته بوده که خوابش برده... آروم صندلی ماشین رو خوابوندم و بورام رو توی ماشین گذاشتم... با اون لباس شبیه فرشته ها شده بود ولی خیلی کولی بازی در میورد ! به عمارت که رسیدیم ماشین رو بردم داخل و تصمیم داشتم بورام رو بیدار کنم اما دلم نیومد! بغلش کردم و وارد سالن شدم... آجوما با دیدن من به طرفمون اومد و با خنده گفت
آجوما « به به اقای مین... صفا اوردین... چقدر بزرگ شدین آقا... این بچه دوباره عین خرس خوابیده؟
یونگی « *خنده... اما شما اصلا تغییر نکردین... همون مادر مهربون موندید! آممم اره عین خرس خوابیده بود دلم نیومد بیدارش کنم! اتاقش طبقه بالاست؟
آجوما « اره قربونت برم دنبالم بیا
_ یونگی همراه آجوما به اتاق بورام رفت! بورام رو روی تخت گذاشت و کفش های پاشنه بلندش رو در اورد تا اذیتش نکنن! حالا وقت پیدا کرده بود اتاق همسر آینده رو رصد کنه! اتاقی با طرح گل رز آبی و تم بنفش که خیلی زیبا خودنمایی میکرد! کلی عروسک بلای تختش بود و یه میز تحریر و میز آرایش گوشه اتاق! میخواست از اتاق خارج بشه که چشمش به گردنبندی اوفتاد که خودش شب تولد 16 بورام بهش داده بود! همون شبی که بورام به دور از چشم همه ازش خواسته بود شریک زندگیش بشه اما یونگی جواب منفی به بورام داد! آهی کشید و از اتاق خارج شد... کلی کار داشت که باید انجام میداد پس وقتی برای صحبت با بورام نداشت! تصمیم گرفت شب بیاد عمارت و باهاش صحبت کنه...
۱۶۵.۷k
۰۶ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.