فیک جونگ کوک «زندگی پیچیده ی من» p36
*از زبان هایون*
سوارماشین شدیم و همچنان من استرس داشتم.. رسیدیم به یه عمارت بزرگ.. مامانم زنگ ذرو زد و چندتا نگهبان اومدن و خودشو بهشون معرفی کرد و رفتیم داخل.. رفتیم داخل که مامانم یکی رو صدا زد
سان یونگ: اهای تو بیا!
خدمتکار: بله خانم!؟؟
سان یونگ: مادرم کجان؟!
خدمتکار: طبقه ی بالا...
و رفتیم بالا و در زدیم و مامان رفت بالا سر مادربزرگمون
سان یونگ: سلام مامان.. خوبی.. مامان اومدم بهت یه خبر خوب بدم.. مامان من هایونو پیدا کردم.. دخترتو پیدا کردم.. ایناهاش ببینش... بزرگ و خوشگل شده!!
و منو برد بالا سرش.. اون فقط یه پیرزن بی جون بود.. دلم سوخت براش... یهو صدای داد و بیداد اومد و با سرعت هممون رفتیم پایین
دایی: سان یونگ.. تو اینجایی؟!
سان یونگ: معلومه پس میخواستی کی باشه؟!
دایی: با چه جرعتی اومدی!؟؟ چرا پاتو گذاشتی تو این خونه!؟!
سان یونگ: به همونجرعتی که تو سرم داد میزنی... اومدم چون دلیل داشتم!!
دایی: احیانا دلیلتون چیه؟!
سان یونگ: هایون.. هایونو پیدا کردم!!
دایی: چـ..چی؟! امکان نداره چطوری؟!
سان یونگ: حالا که پیدا شده.. باور نمیکنی.. ایناهاش
و دستمو گرفت و کشید و بردم جلو جفت خودش
دایی: هایون دایی!!
هایون: چیزه.. من..
سان یونگ: اون هیچکیو یادش نمیاد!! میدونی چندساله که گم شده؟!
دایی: بهرحال چرا امروز آوردیشون؟! ما جلسه ی خیلی مهمی داریم!!
جونگ کوک: احیانا عمو من نباید تو اون جلسه شرکت کنم؟!
هیون: و من؟! ناسلامتی عضوی از این خانواده ایم!!
دایی: جونگ کوک؟! هـ..هیون؟!
سوارماشین شدیم و همچنان من استرس داشتم.. رسیدیم به یه عمارت بزرگ.. مامانم زنگ ذرو زد و چندتا نگهبان اومدن و خودشو بهشون معرفی کرد و رفتیم داخل.. رفتیم داخل که مامانم یکی رو صدا زد
سان یونگ: اهای تو بیا!
خدمتکار: بله خانم!؟؟
سان یونگ: مادرم کجان؟!
خدمتکار: طبقه ی بالا...
و رفتیم بالا و در زدیم و مامان رفت بالا سر مادربزرگمون
سان یونگ: سلام مامان.. خوبی.. مامان اومدم بهت یه خبر خوب بدم.. مامان من هایونو پیدا کردم.. دخترتو پیدا کردم.. ایناهاش ببینش... بزرگ و خوشگل شده!!
و منو برد بالا سرش.. اون فقط یه پیرزن بی جون بود.. دلم سوخت براش... یهو صدای داد و بیداد اومد و با سرعت هممون رفتیم پایین
دایی: سان یونگ.. تو اینجایی؟!
سان یونگ: معلومه پس میخواستی کی باشه؟!
دایی: با چه جرعتی اومدی!؟؟ چرا پاتو گذاشتی تو این خونه!؟!
سان یونگ: به همونجرعتی که تو سرم داد میزنی... اومدم چون دلیل داشتم!!
دایی: احیانا دلیلتون چیه؟!
سان یونگ: هایون.. هایونو پیدا کردم!!
دایی: چـ..چی؟! امکان نداره چطوری؟!
سان یونگ: حالا که پیدا شده.. باور نمیکنی.. ایناهاش
و دستمو گرفت و کشید و بردم جلو جفت خودش
دایی: هایون دایی!!
هایون: چیزه.. من..
سان یونگ: اون هیچکیو یادش نمیاد!! میدونی چندساله که گم شده؟!
دایی: بهرحال چرا امروز آوردیشون؟! ما جلسه ی خیلی مهمی داریم!!
جونگ کوک: احیانا عمو من نباید تو اون جلسه شرکت کنم؟!
هیون: و من؟! ناسلامتی عضوی از این خانواده ایم!!
دایی: جونگ کوک؟! هـ..هیون؟!
۵.۴k
۰۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.