𝒑𝒂𝒓𝒕71
𝒑𝒂𝒓𝒕71
ته: یه چیز دیگه ام میخوام
+ته عزیزم خواسته هات زیاد شده انگار باید راجب پیشنهادت یکم فکر کنم
نه: هییی :|
خندید
ته: میخوام قوی باشی ....... جلوی اون
سکوت کرد ......
+اذیتت نمیکنه ؟ اینکه نگاه های اون ... رو زندگیمون باشه ؟ منو اذیت میکنه
ته: جیمین یه دیو نیست ا/ت ... ببین فکر نکن طرف اونم نه الان مطمئنم لوکاس بردتش بیمارستان چون کم کم دو سه تا از دنده ها و بینی خوش فرمشو شکستم
لبخند محوی زد و به پایین نگاه کرد ...
فرود اشکاشو رو زمین دیدم
ته: ا/ت لطفا ....
+میخوای چیکار کنم ؟
ته: دقیقا میخوام کاری که من میگمو انجام بدی
نفسشو پر کرد از هوا و تو چشمام نگاه کرد
ته: تا اخر عمرم ازت محافظت میکنم ولی تو ام باید یکاری برام انجام بدی ... میخوام گذشته رو فراموش کنی چون من دارم جون میکنم تا یادم نیاد تا تصورش نکنم و باز دیوونه نشم ... اره اذیتم میکنه بیا و دیشبو برای اولین بارمون جایگذین کنیم
+(با بغض خندید ) مگه اولین بار تو نبود ؟
ته: یااا :|
خنده هاش بلند تر شد که بغلش کردم
ته: دوست دارم همیشه صدای خنده هاتو بشنوم
+چشم :)
ته: هاا؟؟ بهم گفتی چشم ؟؟ تو شرکت به زور احترامی حرف میزدی چی شد ؟! :|
+اع خوشت نیومد ؟! باوشششش
ته: نههه :| خوب بود که بازم بگو
+نوچ نوچ نوچ مرد پر ابهت من ........
.
.
.
((جیمین))
لوکاس: اینجا اومدنت فکر خوبی نبود
جیمین: فقط میخوام بدونم حالش خوبه یا نه
داشتیم میومدیم تو که لوکاس اومد جلوم
جیمین: چیه؟
لوکاس: تو حیاطن .. بیا برگردیم حالشم خوبه . تورو ببینه ..........
جیمین: نمیزارم منو ببینه ...
لوکاسو پس زدمو یکم جلو تر رفتم ....
صدای خنده هاشونو از اینجا ام میتونستم بشنوم
فرود اشکام رو گونه هام باعث میشد سوزش زخمامو بیشتر حس کنم ....
حرص و عصبانیت و عشق و نفرت دردش از زخمامم بیشتر بود
((از زبان نویسنده ))
اون شب، شب سختی برای همشون بود ...
ته و ا/ت شبشونو تو عمارت دوسنشون گذروندنو جیمین ترجیح داد به ادامه سربازیش برگرده تا شاید غم قلبش با سینه خیز رفتن رو زمین و دویدن به شیوه نظامی کمتر ازارش بده ....
دو ماه از این ماجرا میگذره و خانواده ا/ت و مشتاق تر از اونا دوستای ا/ت در گیر انتخاب لباس عروس و دسته گل خوشگل بودن ...
تهیونگم سخت تلاش میکرد تو شرکت خوب کار کنه تا جواب فرصت دوباره ای که پدرش بهش داد و به خوبی بده ....
((ا/ت ))
این یازدهمین لباس عروسی بود که پوشیدمو لونا خانم پسند نکردن
شینو: مورچه میزنم لهت میکنماااا لباس به این خوشگلی :|
لونا: سلیقه ندارین که ... ا/ت .. زن داداش عزیرم ........ ناموساااااا این چیه ... بابا انگار یه گونی کردی تو تنت قدش تا پاشنه های پاته از بالا ام که .......
+میرم یکی دیگه رو بپوشم :|
لونا: اها افلین بدو .... وایسا ببینم کفشت کو ....
+لونااا دست به ته کفشم بزنی جرت میدم :|
لونا: حرف نباشههه خواهر شوهرتم ناسلامتی ... میگن اگه قبل عروسی اسم دختر مجردو رو کف کفش عروس بنویسی بخت اون دختر بدبخت باز میشه :)))
شینو:اییی بزار حداقل ۱۸ سالت بشه بعد واسه من فاز عقاب بردار :|
+برم لباسمو بپوشم :(
شینو: برو برو :(
ته: یه چیز دیگه ام میخوام
+ته عزیزم خواسته هات زیاد شده انگار باید راجب پیشنهادت یکم فکر کنم
نه: هییی :|
خندید
ته: میخوام قوی باشی ....... جلوی اون
سکوت کرد ......
+اذیتت نمیکنه ؟ اینکه نگاه های اون ... رو زندگیمون باشه ؟ منو اذیت میکنه
ته: جیمین یه دیو نیست ا/ت ... ببین فکر نکن طرف اونم نه الان مطمئنم لوکاس بردتش بیمارستان چون کم کم دو سه تا از دنده ها و بینی خوش فرمشو شکستم
لبخند محوی زد و به پایین نگاه کرد ...
فرود اشکاشو رو زمین دیدم
ته: ا/ت لطفا ....
+میخوای چیکار کنم ؟
ته: دقیقا میخوام کاری که من میگمو انجام بدی
نفسشو پر کرد از هوا و تو چشمام نگاه کرد
ته: تا اخر عمرم ازت محافظت میکنم ولی تو ام باید یکاری برام انجام بدی ... میخوام گذشته رو فراموش کنی چون من دارم جون میکنم تا یادم نیاد تا تصورش نکنم و باز دیوونه نشم ... اره اذیتم میکنه بیا و دیشبو برای اولین بارمون جایگذین کنیم
+(با بغض خندید ) مگه اولین بار تو نبود ؟
ته: یااا :|
خنده هاش بلند تر شد که بغلش کردم
ته: دوست دارم همیشه صدای خنده هاتو بشنوم
+چشم :)
ته: هاا؟؟ بهم گفتی چشم ؟؟ تو شرکت به زور احترامی حرف میزدی چی شد ؟! :|
+اع خوشت نیومد ؟! باوشششش
ته: نههه :| خوب بود که بازم بگو
+نوچ نوچ نوچ مرد پر ابهت من ........
.
.
.
((جیمین))
لوکاس: اینجا اومدنت فکر خوبی نبود
جیمین: فقط میخوام بدونم حالش خوبه یا نه
داشتیم میومدیم تو که لوکاس اومد جلوم
جیمین: چیه؟
لوکاس: تو حیاطن .. بیا برگردیم حالشم خوبه . تورو ببینه ..........
جیمین: نمیزارم منو ببینه ...
لوکاسو پس زدمو یکم جلو تر رفتم ....
صدای خنده هاشونو از اینجا ام میتونستم بشنوم
فرود اشکام رو گونه هام باعث میشد سوزش زخمامو بیشتر حس کنم ....
حرص و عصبانیت و عشق و نفرت دردش از زخمامم بیشتر بود
((از زبان نویسنده ))
اون شب، شب سختی برای همشون بود ...
ته و ا/ت شبشونو تو عمارت دوسنشون گذروندنو جیمین ترجیح داد به ادامه سربازیش برگرده تا شاید غم قلبش با سینه خیز رفتن رو زمین و دویدن به شیوه نظامی کمتر ازارش بده ....
دو ماه از این ماجرا میگذره و خانواده ا/ت و مشتاق تر از اونا دوستای ا/ت در گیر انتخاب لباس عروس و دسته گل خوشگل بودن ...
تهیونگم سخت تلاش میکرد تو شرکت خوب کار کنه تا جواب فرصت دوباره ای که پدرش بهش داد و به خوبی بده ....
((ا/ت ))
این یازدهمین لباس عروسی بود که پوشیدمو لونا خانم پسند نکردن
شینو: مورچه میزنم لهت میکنماااا لباس به این خوشگلی :|
لونا: سلیقه ندارین که ... ا/ت .. زن داداش عزیرم ........ ناموساااااا این چیه ... بابا انگار یه گونی کردی تو تنت قدش تا پاشنه های پاته از بالا ام که .......
+میرم یکی دیگه رو بپوشم :|
لونا: اها افلین بدو .... وایسا ببینم کفشت کو ....
+لونااا دست به ته کفشم بزنی جرت میدم :|
لونا: حرف نباشههه خواهر شوهرتم ناسلامتی ... میگن اگه قبل عروسی اسم دختر مجردو رو کف کفش عروس بنویسی بخت اون دختر بدبخت باز میشه :)))
شینو:اییی بزار حداقل ۱۸ سالت بشه بعد واسه من فاز عقاب بردار :|
+برم لباسمو بپوشم :(
شینو: برو برو :(
۷.۸k
۳۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.