منو یادت میاد ؟
بلند شد و اومد جلوم رو زانو هاش نشست و دستشو برد پشت گردنم و موهامو نوازش کرد بعد هم سرشرو آورد جلو و لبامو بوسید اولش آروم بود اما بعد سریعترش کرد من همراهیش نمیکردم چون چیزایی که به مغزم هجوم آودن داشتن دیوونم میکردن
یه روز که دقیقا مثل امروز اومده بودیم ساحل ، قرار هایی که میزاشتیم ، بوسههامون ، حرفامون خیلی عجیب بود همهرو یادم اومد
یونگی سرش رو عقب برد و با دیدن صورتم با ترس گفت : چیشد ؟؟ چرا رنگیت پرید ؟ چیزی شده ؟؟
- یادم اومد
یونگی : چی رو ؟
- خودمون رو یادم اومد همهرو یادم اومد
یونگی : *باخوشحالی* جدی میگی ؟
- آره ولی سرم درد میکنه
یونگی رفت و از ماشین چند تا قرص آورد ، قرصایی بودن که وقتی سرم درد میگرفت میخوردم
رو بهزور با آب به خوردم داد و بعد بغلم کرد چشمام رو بستم بعد یه مدت دردم کمتر شد
یونگی : خوبی
- آره بهترم
یونگی : میخوای بریم
- کجا ؟
یونگی : هرجا تو بگی
- نمیخوام برم خونه
یونگی : باشه پس پاشو
بلند شدم و سوار ماشین شدم
فلش بک
خیلی از شهر دور شده بودیم بالای یه دره بود که یونگی نگه داشت و گفت پیاده شم منم پیاده شدم منظرش دارک و ترسناک بود و از اینجور جاها خوشم میومد
یونگی : من اینجارو خیلی دوست دارم مخصوصا شبا تو چی
- قشنگه
- میدونی اینجا شبیه یه دره تو ایرانه اما اون تهش دریاچهس
یونگی : همم حتما خیلی قشنگه
- آره ولی من ازش میترسم
یونگی : چرا ؟؟
تا خواستم جواب بدم صدای برخورد دو ماشین باهم اومد که یکیشون افتاد پایین رفت ته دره
خیلی ترسیدم سرم داشت گیج میرفت که خوابهایی میدیدم امدن جلو چشمم
همشون داشتن برام مرور میشدن که یهو همهچیز تاریک شد
ادامه دارد
لایک کنی ممنون میشم ❤
#بی_تی_اس #فیک #یونگی #رمان #شوگا
#BTS #Suga
یه روز که دقیقا مثل امروز اومده بودیم ساحل ، قرار هایی که میزاشتیم ، بوسههامون ، حرفامون خیلی عجیب بود همهرو یادم اومد
یونگی سرش رو عقب برد و با دیدن صورتم با ترس گفت : چیشد ؟؟ چرا رنگیت پرید ؟ چیزی شده ؟؟
- یادم اومد
یونگی : چی رو ؟
- خودمون رو یادم اومد همهرو یادم اومد
یونگی : *باخوشحالی* جدی میگی ؟
- آره ولی سرم درد میکنه
یونگی رفت و از ماشین چند تا قرص آورد ، قرصایی بودن که وقتی سرم درد میگرفت میخوردم
رو بهزور با آب به خوردم داد و بعد بغلم کرد چشمام رو بستم بعد یه مدت دردم کمتر شد
یونگی : خوبی
- آره بهترم
یونگی : میخوای بریم
- کجا ؟
یونگی : هرجا تو بگی
- نمیخوام برم خونه
یونگی : باشه پس پاشو
بلند شدم و سوار ماشین شدم
فلش بک
خیلی از شهر دور شده بودیم بالای یه دره بود که یونگی نگه داشت و گفت پیاده شم منم پیاده شدم منظرش دارک و ترسناک بود و از اینجور جاها خوشم میومد
یونگی : من اینجارو خیلی دوست دارم مخصوصا شبا تو چی
- قشنگه
- میدونی اینجا شبیه یه دره تو ایرانه اما اون تهش دریاچهس
یونگی : همم حتما خیلی قشنگه
- آره ولی من ازش میترسم
یونگی : چرا ؟؟
تا خواستم جواب بدم صدای برخورد دو ماشین باهم اومد که یکیشون افتاد پایین رفت ته دره
خیلی ترسیدم سرم داشت گیج میرفت که خوابهایی میدیدم امدن جلو چشمم
همشون داشتن برام مرور میشدن که یهو همهچیز تاریک شد
ادامه دارد
لایک کنی ممنون میشم ❤
#بی_تی_اس #فیک #یونگی #رمان #شوگا
#BTS #Suga
۶.۸k
۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.