A.vasipour:
A.vasipour:
#پارت۱۰
سلماز به آرومی گفت :انگار مشکلی پیش نیومد.
همه از این حرف سلماز خوش حال شدیم.
سلماز نور گوشیشو توی صورتامون انداخت و گفت :فرصت آشنایی نبود میخوام خودتون رو یکی یکی معرفی کنید.
بعد نور گوشیشو توی صورت یک دختر نگه داشت و گفت :خوب از تو شروع میکنیم بگو اسمت چیه؟
-صبا.
-چند سالته صبا؟
-بیست و چهار.
-خیلی خوب تو چی اسمت چیه؟
دختری که کنار صبا بود گفت :زهرا.
ـ چند سالته؟
-بیست
-خوب حالا بقیه بگن.
بقیه به ترتیب اسم ها و سنشون رو گفتند تا اینکه رسید به من سلماز نور گوشیشو توی صورتم انداخت و گفت
:اسمت که تارا بود حالا بگو چند سالته؟
-هیجده
-پس از همه کوچیک تری آره؟
-بله.
سلماز خنده ای کرد و گفت :خوب حالا باید یک سری چیز ها رو توضیح بدم .وقتی رسیدیم دبی باید بریم
خونه ی رئیس تا شما رو ببینه....
#پارت۱۰
سلماز به آرومی گفت :انگار مشکلی پیش نیومد.
همه از این حرف سلماز خوش حال شدیم.
سلماز نور گوشیشو توی صورتامون انداخت و گفت :فرصت آشنایی نبود میخوام خودتون رو یکی یکی معرفی کنید.
بعد نور گوشیشو توی صورت یک دختر نگه داشت و گفت :خوب از تو شروع میکنیم بگو اسمت چیه؟
-صبا.
-چند سالته صبا؟
-بیست و چهار.
-خیلی خوب تو چی اسمت چیه؟
دختری که کنار صبا بود گفت :زهرا.
ـ چند سالته؟
-بیست
-خوب حالا بقیه بگن.
بقیه به ترتیب اسم ها و سنشون رو گفتند تا اینکه رسید به من سلماز نور گوشیشو توی صورتم انداخت و گفت
:اسمت که تارا بود حالا بگو چند سالته؟
-هیجده
-پس از همه کوچیک تری آره؟
-بله.
سلماز خنده ای کرد و گفت :خوب حالا باید یک سری چیز ها رو توضیح بدم .وقتی رسیدیم دبی باید بریم
خونه ی رئیس تا شما رو ببینه....
۱.۶k
۱۷ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.