فیک:ساسنگ فن من پارت۸۹
_بابت هر لباسی که میپوشید از طرف کمپانی سازنده اش قراره هزینه ی
تبلیغات پرداخته بشه؛ همشون میدونن چه تاثیری قراره داشته باشه این
مستند
بازدمم رو بیرون دادم و لباس رو ازش گرفتم.
-از کلیت این فیلم برداری متنفرم
____________________
صحنه های فیلم برداری از صبح به ظهر رسیده بود و حاال جلوی دوربین
سعی میکردیم نقش کاپل های عاشق رو در حال شستن ظرف های ناهار
بازی کنیم.
-کـات. . .
هردومون به سمت کارگردانی که کارکن خود کمپانی بود, برگشتیم.
-تهیونگ از پشت بغلش کن و همونجوری ظرفارو بشور. . . اینطوری حس
رمنسش بیشتره. . .
کشیده شده نفس های عمیقی رو کنار گوشم حس میکردم.
-دوباره از اول میریم. . .
کارگردان فریاد زد.
-یک. . . دو. . . سه. . . حرکت
تهیونگ به نرمی از پشت بهم نزدیک میشد و من سعی میکردم همونطور
عادی به شستن ظرف ها ادامه بدم اما با حلقه شدن دست هایی دور شکمم
از روی پیشبند, ناخودآگاه لبخندی روی صورتم نقش بست.
تهیونگ چونه اش رو روی شونه ام گذاشت و طوری قرار گرفت که انگار
درحال زمزمه کردن زیر گوشمه.
حس برخورد نفس های گرمش با لاله ی گوشم, قلقلکم میداد.
-کات. . . عالی بود. . .
اما تهیونگ با کمی مکث و درحالیکه دستهاش رو در حالت نوازش گرانه ای
روی شکم و پهلوهام کشید از من جدا شد و همین باعث شد تا قلبم به
شدت بین استخون هام خودش رو به این طرف و اون طرف بکوبه.
-میریم استراحت تا به سکانسای عصر و شب برسیم
با صدای جین که در چند قدمی مون پخش شد, سری تکون دادم و با
لبخند لب زدم:
-پس من میرم پیش یرین
ه سرعت از اونجا فرار کردم و به سمت یرینی که نیم ساعتی میشد به
اینجا اومده بود, پرواز کردم.
-سلام. . .
یرین نگاهش رو از من گرفت و به سمتم اومد.
با دست هاش دو طرف صورتم رو گرفت و لب زد:
-خوبی؟ فیلمبرداری خسته کننده نبود؟
با تعجب لب زدم:
-من خوبم. . . چرا اینجوری میکنی؟
به سمت گوشم خم شد و زمزمه کرد:
_احمق بازی درنیار. . . میخوام همه بفهمن یه نونا و خواهر بزرگتر داری که حواسش بهت هست.
-اوه. . . فهمیدم. . .
سری تکون دادم و اینبار دست هام توسط یرین کشیده شد و به سمت اتاق
رفت
_بیا تو. . .
در رو بست و به در تکیه داد.
-بابات اگر ببیننت تیکه تیکه ات میکنه. . .
لبهام رو جمع کردم و گفتم:
-میدونم. . . حتما خیلی ناراحت و عصبانین هردوشون. . . اما چاره ای
نداشتیم. تو که میشناسیشون؛ اگر میموندیم حتی نمیذاشتن امروز سر فیلم
برداری بیام. . .
یری آهی کشید و سرش رو به نشانه ی تایید باال و پایین کرد.
-متاسفانه میشناسم. . . اما. . .
به چشم هام خیره شد و لب زد:
_ چیکار کردی این چند روز؟ اون کاری که گفته بودمو انجام دادی؟ یا باز مثل کنه چسبیدی بهش
روی زمین نشستم و به تخت تکیه دادم.
-کردم. . . اما فکر نکنم این کارا نتیجه بده. .
تبلیغات پرداخته بشه؛ همشون میدونن چه تاثیری قراره داشته باشه این
مستند
بازدمم رو بیرون دادم و لباس رو ازش گرفتم.
-از کلیت این فیلم برداری متنفرم
____________________
صحنه های فیلم برداری از صبح به ظهر رسیده بود و حاال جلوی دوربین
سعی میکردیم نقش کاپل های عاشق رو در حال شستن ظرف های ناهار
بازی کنیم.
-کـات. . .
هردومون به سمت کارگردانی که کارکن خود کمپانی بود, برگشتیم.
-تهیونگ از پشت بغلش کن و همونجوری ظرفارو بشور. . . اینطوری حس
رمنسش بیشتره. . .
کشیده شده نفس های عمیقی رو کنار گوشم حس میکردم.
-دوباره از اول میریم. . .
کارگردان فریاد زد.
-یک. . . دو. . . سه. . . حرکت
تهیونگ به نرمی از پشت بهم نزدیک میشد و من سعی میکردم همونطور
عادی به شستن ظرف ها ادامه بدم اما با حلقه شدن دست هایی دور شکمم
از روی پیشبند, ناخودآگاه لبخندی روی صورتم نقش بست.
تهیونگ چونه اش رو روی شونه ام گذاشت و طوری قرار گرفت که انگار
درحال زمزمه کردن زیر گوشمه.
حس برخورد نفس های گرمش با لاله ی گوشم, قلقلکم میداد.
-کات. . . عالی بود. . .
اما تهیونگ با کمی مکث و درحالیکه دستهاش رو در حالت نوازش گرانه ای
روی شکم و پهلوهام کشید از من جدا شد و همین باعث شد تا قلبم به
شدت بین استخون هام خودش رو به این طرف و اون طرف بکوبه.
-میریم استراحت تا به سکانسای عصر و شب برسیم
با صدای جین که در چند قدمی مون پخش شد, سری تکون دادم و با
لبخند لب زدم:
-پس من میرم پیش یرین
ه سرعت از اونجا فرار کردم و به سمت یرینی که نیم ساعتی میشد به
اینجا اومده بود, پرواز کردم.
-سلام. . .
یرین نگاهش رو از من گرفت و به سمتم اومد.
با دست هاش دو طرف صورتم رو گرفت و لب زد:
-خوبی؟ فیلمبرداری خسته کننده نبود؟
با تعجب لب زدم:
-من خوبم. . . چرا اینجوری میکنی؟
به سمت گوشم خم شد و زمزمه کرد:
_احمق بازی درنیار. . . میخوام همه بفهمن یه نونا و خواهر بزرگتر داری که حواسش بهت هست.
-اوه. . . فهمیدم. . .
سری تکون دادم و اینبار دست هام توسط یرین کشیده شد و به سمت اتاق
رفت
_بیا تو. . .
در رو بست و به در تکیه داد.
-بابات اگر ببیننت تیکه تیکه ات میکنه. . .
لبهام رو جمع کردم و گفتم:
-میدونم. . . حتما خیلی ناراحت و عصبانین هردوشون. . . اما چاره ای
نداشتیم. تو که میشناسیشون؛ اگر میموندیم حتی نمیذاشتن امروز سر فیلم
برداری بیام. . .
یری آهی کشید و سرش رو به نشانه ی تایید باال و پایین کرد.
-متاسفانه میشناسم. . . اما. . .
به چشم هام خیره شد و لب زد:
_ چیکار کردی این چند روز؟ اون کاری که گفته بودمو انجام دادی؟ یا باز مثل کنه چسبیدی بهش
روی زمین نشستم و به تخت تکیه دادم.
-کردم. . . اما فکر نکنم این کارا نتیجه بده. .
۲.۷k
۰۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.