hi
#تکپارتی_از_تهیونگ
ویو ته
خب میدونی همه خیلی رمانتیک باهم اشنا میشن ولی من توی وضعیت خیلی بدی باهاش اشنا شدم فکر کن به عنوان یه پلیس گزارش دریافت میکنی که دو نفر میخوان بهت تجاوز کنن بری خونه اش در رو به هر بدختی که بشه وا کنی بری تو خونه یه دختر رو ببینی که بین دست و پای دو تا پسر دست و پا میزنه و میخواد از دستشون در بره... هنوزم خوب یادمه چشم های قرمزشو که با گریه التماس میکرد ولش کنن با همکارات اون پسرا رو دست گیر کنی و دختری که لباس درستی نداره رو ببینی دورش پتو بپیچی که بدنش دیده نشه و همون موقع چشم هاش ببینی و دل ببازی اون دختر اومد ایستگاه پلیس شکایت کرد و اون دو تا پسر رفتن دادگاه من اون دختر رو فراموش نکردم هرروز میرفتم دم خونه اش نگاهش میکردم وقتایی که توی روز پشت شیشه موهاشو شونه میزد یا موقع هایی که شبا تنهایی جشن میگرفت بعد یه ماه دیگه نتونستم مقاومت کنم
باهاش قرار گذاشتم .... دختری تنها به نام میا که موهای کوتاه که خرمایی بود چشایی طوسی رنگ و خاص و قدی کوتاه... بدنی سفید ... اره جسمی کوچلو که بهش دلباخته بودم یه پسر ۲۷ساله که عاشق دختری ۲۰ساله شد دختر نه دوستی داشت نه خانواده ای بهش عشق دادم تنهایی که شبا رو تخت میکشید رو با اغوشم روی همون تخت تموم کردم.... تمام کاستی هاشو با گرمایی که میخواست پر کردم.. تنفرشم رو از غذا با حس اینکه با کسی غذا بخوریم فراری دادم گریه هاوش با خنده عوض کردم اجازه ندادم کسی بهش نزدیک بشه وقتیایی که ماموریت بودم تمام وقت منتظرم بود وقت که تیر خوردم تو عملیات تمام شب تو بیمارستان بیدار موند.... اون دختر بی نقص بود... داستانمون به کجا کشید ؟ تالار عروسی... وایسادن جلوی خانواده ام برای اون دختر با لباس پفی و نازش به سمتم قد ورداشت و مثل فرشته درخشید... اون شب با عشق با خنده باهاش رقصیدم... توی هوا چرخوندمش... موهاشو لمس کردم...دیدن چشاشو برای همه جز خودم حروم کردم... اون دختر تمام روح و جسمش ور بهم تقدیم کرد.. و... روزی که خبر دار شدیم سه نفر شدیم... شبی که از درد جیغ میزد و با هر صدایی که ازش درمیومد من قلبم وای میستاد... فردا صبحش که دوتا دختر داشتم یکیش میا یکیش لیا دخترم که شباهت عجیبی به میا داشت اولین شبی که از صدای گریه ی لیا جفتمون نخوابیدیم اولین باری که یاد گرفت راه بره تمام خنده ها و گریه ها رو تا اینجا ور یادمه... الانم صدای دعوای لیا با میا میاد... من از زندگیم راضیم... دوسش دارم
زندگی بالاپایین داره ولی من این شادی رو میخوام با همه ی سخنی هاش
من برم تا دخترام هم دیگر رو نکشتن
پایان
به مناسب تولد تهیونگ🥳😎
ویو ته
خب میدونی همه خیلی رمانتیک باهم اشنا میشن ولی من توی وضعیت خیلی بدی باهاش اشنا شدم فکر کن به عنوان یه پلیس گزارش دریافت میکنی که دو نفر میخوان بهت تجاوز کنن بری خونه اش در رو به هر بدختی که بشه وا کنی بری تو خونه یه دختر رو ببینی که بین دست و پای دو تا پسر دست و پا میزنه و میخواد از دستشون در بره... هنوزم خوب یادمه چشم های قرمزشو که با گریه التماس میکرد ولش کنن با همکارات اون پسرا رو دست گیر کنی و دختری که لباس درستی نداره رو ببینی دورش پتو بپیچی که بدنش دیده نشه و همون موقع چشم هاش ببینی و دل ببازی اون دختر اومد ایستگاه پلیس شکایت کرد و اون دو تا پسر رفتن دادگاه من اون دختر رو فراموش نکردم هرروز میرفتم دم خونه اش نگاهش میکردم وقتایی که توی روز پشت شیشه موهاشو شونه میزد یا موقع هایی که شبا تنهایی جشن میگرفت بعد یه ماه دیگه نتونستم مقاومت کنم
باهاش قرار گذاشتم .... دختری تنها به نام میا که موهای کوتاه که خرمایی بود چشایی طوسی رنگ و خاص و قدی کوتاه... بدنی سفید ... اره جسمی کوچلو که بهش دلباخته بودم یه پسر ۲۷ساله که عاشق دختری ۲۰ساله شد دختر نه دوستی داشت نه خانواده ای بهش عشق دادم تنهایی که شبا رو تخت میکشید رو با اغوشم روی همون تخت تموم کردم.... تمام کاستی هاشو با گرمایی که میخواست پر کردم.. تنفرشم رو از غذا با حس اینکه با کسی غذا بخوریم فراری دادم گریه هاوش با خنده عوض کردم اجازه ندادم کسی بهش نزدیک بشه وقتیایی که ماموریت بودم تمام وقت منتظرم بود وقت که تیر خوردم تو عملیات تمام شب تو بیمارستان بیدار موند.... اون دختر بی نقص بود... داستانمون به کجا کشید ؟ تالار عروسی... وایسادن جلوی خانواده ام برای اون دختر با لباس پفی و نازش به سمتم قد ورداشت و مثل فرشته درخشید... اون شب با عشق با خنده باهاش رقصیدم... توی هوا چرخوندمش... موهاشو لمس کردم...دیدن چشاشو برای همه جز خودم حروم کردم... اون دختر تمام روح و جسمش ور بهم تقدیم کرد.. و... روزی که خبر دار شدیم سه نفر شدیم... شبی که از درد جیغ میزد و با هر صدایی که ازش درمیومد من قلبم وای میستاد... فردا صبحش که دوتا دختر داشتم یکیش میا یکیش لیا دخترم که شباهت عجیبی به میا داشت اولین شبی که از صدای گریه ی لیا جفتمون نخوابیدیم اولین باری که یاد گرفت راه بره تمام خنده ها و گریه ها رو تا اینجا ور یادمه... الانم صدای دعوای لیا با میا میاد... من از زندگیم راضیم... دوسش دارم
زندگی بالاپایین داره ولی من این شادی رو میخوام با همه ی سخنی هاش
من برم تا دخترام هم دیگر رو نکشتن
پایان
به مناسب تولد تهیونگ🥳😎
۱.۵k
۰۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.