فرشته کوچولوی من♡
فرشته کوچولوی من♡
#پارت51
°از زبان دازای•»
با نوری که به صورتم خورد چشمامو اروم باز کردم.
بلند شدم ـو دستمو رو چشمام گذاشتم.
چویا نبود، انگار زودتر از من بلند شده.
از اتاق بیرون رفتم ـو دیدم که توی پذیرایی ـم نبود.
یه تار ـه ابرمو بالا دادم ـو دنبالش گشتم، ولی نبود.
سمت ـه حموم رفتم ـو خواستم درو باز کنم ولی دستمو عقب کشیدم ـو در زدم.
بعداز اینکه جوابی نشنیدم با صدای نسبتا بلندی گفتم: چویا اون تویی؟ میخوام بیام داخل.
بعداز اینکه این حرفو زدم بلافاصله با داد گفت: کری یا کوریی؟؟؟!
نفس ـه عمیقی کشیدم ـو سمت ـه اشپزخونه رفتم.
«°از زبان چویا•»
نمیدونم چند ساعت بود که توی حموم نشسته بودم ولی،.. اره خیلی وقته!
با لباس توی وان ـه حموم نشسته بودم ـو سرم بالا بود، به سقف زل زده بودم ـو...
فکرای زیاد ولی مزخرفی توی سرم درحال ـه رد ـو بدل بودن.
و جواب ـه هیچکدومو نمیدونستم، حتی نمیدونستم که چرا ساعت 4 ـه صب بلند شدم ـو اومدم با لباس توی وان حموم نشستم، شاید به خاطر ـه... بخاطر ـه دیشبه!
از سوالایی که توی ذهنم میومد متنفر بودم.
دست ـه چپمو بالا بردم ـو بهش نگاه کردم.
دستبندی که بهم داده بود ـو... حلقه ی ازدواج ـمون.
با چشمای نیمه بازم به حلقه خیره موندم.
دلم براشون تنگ شده، اخه به چه حقی بلند شدم ـو با اون تیر برق اومدم مسافرت؟ الانم اینجا گیر افتادیم ـو هیچ غلطی ـم نمیتونم بکنم.
نفس ـه عمیقی کشیدم ـو از جام بلند شدم.
سمت ـه در رفتم ـو درو باز کردم ـو بیرون رفتم.
فقط به زمین خیره مونده بودم حتی موقعی که داشت حرف میزد.
_چرا لباسات خیس ـه؟
لعنتی! یادم رفت لباسمو عوض کنم.
سمت ـه اتاق رفتم ـو درو بستم، بعداز اینکه لباسامو عوض کردم، بدون ـه اینکه موهامو خشک کنم رفتم کنار پنجره ـو به بیرون زل زدم.
نیم ساعتی میشد، که اون عوضی درو باز کرد ـو داخل اومد.
_چیزی شده؟
بدون ـه اینکه جواب بدم و یا سمتش برگردم فقط دست به سینه وایسادم ـو با اخم به بیرون نگاه کردم.
کمی سکوت کرد ـو بعد گفت: چویا، اتفاقی افتاده؟ رفتارات عوض شده!
با دستم، دست ـه دیگمو بیشتر فشار دادم که یه دفعه نزنم دک ـو پوزشو صاف کنم.
کمی جلو اومد که با لحن ـه تهدید امیز ـو جدی ای گفتم: یه قدم دیگه برداری قلمتو خورد میکنم!
با حرفی که زدم دیگه جلوتر نیومد ولی بازم اون دهن ـه گشادشو باز کرد: تو چه مرگت شده؟
دستمو پایین اوردم ـو مشت کردم تا حواله ی اون صورت ـه نحس ـش نکنم.
لب باز کردم ـو با عصبانیت گفتم: فک کردی متوجه نشدم؟ یعنی در این حد منو احمق فرض میکنی؟؟
من هیچ مرگم نشده فقط...
برگشتم سمتش با ـو با اخم گفتم: فقط یه نفرو جایگزین ـه من کردی،همین! چیزه خاصی نیست مگنه؟
جلو رفتم ـو همزمان که دور ـش میچرخیدم ـو انگشت ـه اشارمو رو شونه هاش یا گردنش میکشیدم، گفتم: پس.. اینهمه حرفِ.. "دوست دارم"،"حاضرم برات هرکاری بکنم"،"میخوام توی زندگی ـت کمکت کنم ـو کنارت باشم"، و کلی جمله های قشنگ ـه دیگه!.. پس اونا چی شدن؟ داشتی بازیم میدادی؟
از حرکت وایسادم ـو دقیقا روبه ـش قرار داشتم.
سرمو بالا اوردم ـو گفتم: اون عوضی کیه؟
سرشو پایین انداخته بود ـو خشکش زده بود.
دستمو مشت کردم ـو گفتم: کی باعث شد منو فراموش کنی؟ کی باعث شد دیشب با وجود ـه ترس ـه وحشتناکی که داشتم ولم کنی بری تو اتاق ـو با عکسای اون سرگرم بشی؟
سرمو بالا اوردم ـو اینبار با چهره ای که مشخص بود چقدر بخاطرش بهم ریختم،با بغض ـه کمرنگی که توی صدام شکل گرفت،گفتم: حداقل وقتی دیشب بغلم کرده بودی از پشت به عکساش نگاه نمیکردی تا حداقل باورم بشه کسه دیگه ای ـو جایگزین من نکردی.
دوباره سرمو پایین انداختم ـو گفتم: فقط بخاطر ـه تانا؟
حرفی نزد ولی بعداز چند دقیقه گفت: اون.. اون از هر لحاظ از تو بهتره! حداقل میدونم ولم نمیکنه ـو نمیره با یکی دیگه.
سرشو بالا اورد ـو با عصبانیت گفت: حداقل میدونم مثل ـه تو نمیره ـو با کسی به اسم ـه میو ازدواج نمیکنه ـو منو ول نمیکنه!
سرمو بالا اوردم ـو با داد گفتم: توقع داشتی با تو ازدواج کنمم؟؟ مگه میشه؟؟؟
اخمی کرد ـو گفت: من کی گفتم قصد ـه ازدواج با یه مرد رو دارم؟ نخیر ولی اینکه دُورم زدی..
با حرفی که زدم دهنشو بست ـو دیگه حرفی نزد:
_خفه شوو!
پوزخندی زدم ـو ادامه دادم: همینه که میگن با دروغگو هیچ وقت بحث نکن چون با یه دروغ ـه دیگه قانع ـت میکنه!
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#پارت51
°از زبان دازای•»
با نوری که به صورتم خورد چشمامو اروم باز کردم.
بلند شدم ـو دستمو رو چشمام گذاشتم.
چویا نبود، انگار زودتر از من بلند شده.
از اتاق بیرون رفتم ـو دیدم که توی پذیرایی ـم نبود.
یه تار ـه ابرمو بالا دادم ـو دنبالش گشتم، ولی نبود.
سمت ـه حموم رفتم ـو خواستم درو باز کنم ولی دستمو عقب کشیدم ـو در زدم.
بعداز اینکه جوابی نشنیدم با صدای نسبتا بلندی گفتم: چویا اون تویی؟ میخوام بیام داخل.
بعداز اینکه این حرفو زدم بلافاصله با داد گفت: کری یا کوریی؟؟؟!
نفس ـه عمیقی کشیدم ـو سمت ـه اشپزخونه رفتم.
«°از زبان چویا•»
نمیدونم چند ساعت بود که توی حموم نشسته بودم ولی،.. اره خیلی وقته!
با لباس توی وان ـه حموم نشسته بودم ـو سرم بالا بود، به سقف زل زده بودم ـو...
فکرای زیاد ولی مزخرفی توی سرم درحال ـه رد ـو بدل بودن.
و جواب ـه هیچکدومو نمیدونستم، حتی نمیدونستم که چرا ساعت 4 ـه صب بلند شدم ـو اومدم با لباس توی وان حموم نشستم، شاید به خاطر ـه... بخاطر ـه دیشبه!
از سوالایی که توی ذهنم میومد متنفر بودم.
دست ـه چپمو بالا بردم ـو بهش نگاه کردم.
دستبندی که بهم داده بود ـو... حلقه ی ازدواج ـمون.
با چشمای نیمه بازم به حلقه خیره موندم.
دلم براشون تنگ شده، اخه به چه حقی بلند شدم ـو با اون تیر برق اومدم مسافرت؟ الانم اینجا گیر افتادیم ـو هیچ غلطی ـم نمیتونم بکنم.
نفس ـه عمیقی کشیدم ـو از جام بلند شدم.
سمت ـه در رفتم ـو درو باز کردم ـو بیرون رفتم.
فقط به زمین خیره مونده بودم حتی موقعی که داشت حرف میزد.
_چرا لباسات خیس ـه؟
لعنتی! یادم رفت لباسمو عوض کنم.
سمت ـه اتاق رفتم ـو درو بستم، بعداز اینکه لباسامو عوض کردم، بدون ـه اینکه موهامو خشک کنم رفتم کنار پنجره ـو به بیرون زل زدم.
نیم ساعتی میشد، که اون عوضی درو باز کرد ـو داخل اومد.
_چیزی شده؟
بدون ـه اینکه جواب بدم و یا سمتش برگردم فقط دست به سینه وایسادم ـو با اخم به بیرون نگاه کردم.
کمی سکوت کرد ـو بعد گفت: چویا، اتفاقی افتاده؟ رفتارات عوض شده!
با دستم، دست ـه دیگمو بیشتر فشار دادم که یه دفعه نزنم دک ـو پوزشو صاف کنم.
کمی جلو اومد که با لحن ـه تهدید امیز ـو جدی ای گفتم: یه قدم دیگه برداری قلمتو خورد میکنم!
با حرفی که زدم دیگه جلوتر نیومد ولی بازم اون دهن ـه گشادشو باز کرد: تو چه مرگت شده؟
دستمو پایین اوردم ـو مشت کردم تا حواله ی اون صورت ـه نحس ـش نکنم.
لب باز کردم ـو با عصبانیت گفتم: فک کردی متوجه نشدم؟ یعنی در این حد منو احمق فرض میکنی؟؟
من هیچ مرگم نشده فقط...
برگشتم سمتش با ـو با اخم گفتم: فقط یه نفرو جایگزین ـه من کردی،همین! چیزه خاصی نیست مگنه؟
جلو رفتم ـو همزمان که دور ـش میچرخیدم ـو انگشت ـه اشارمو رو شونه هاش یا گردنش میکشیدم، گفتم: پس.. اینهمه حرفِ.. "دوست دارم"،"حاضرم برات هرکاری بکنم"،"میخوام توی زندگی ـت کمکت کنم ـو کنارت باشم"، و کلی جمله های قشنگ ـه دیگه!.. پس اونا چی شدن؟ داشتی بازیم میدادی؟
از حرکت وایسادم ـو دقیقا روبه ـش قرار داشتم.
سرمو بالا اوردم ـو گفتم: اون عوضی کیه؟
سرشو پایین انداخته بود ـو خشکش زده بود.
دستمو مشت کردم ـو گفتم: کی باعث شد منو فراموش کنی؟ کی باعث شد دیشب با وجود ـه ترس ـه وحشتناکی که داشتم ولم کنی بری تو اتاق ـو با عکسای اون سرگرم بشی؟
سرمو بالا اوردم ـو اینبار با چهره ای که مشخص بود چقدر بخاطرش بهم ریختم،با بغض ـه کمرنگی که توی صدام شکل گرفت،گفتم: حداقل وقتی دیشب بغلم کرده بودی از پشت به عکساش نگاه نمیکردی تا حداقل باورم بشه کسه دیگه ای ـو جایگزین من نکردی.
دوباره سرمو پایین انداختم ـو گفتم: فقط بخاطر ـه تانا؟
حرفی نزد ولی بعداز چند دقیقه گفت: اون.. اون از هر لحاظ از تو بهتره! حداقل میدونم ولم نمیکنه ـو نمیره با یکی دیگه.
سرشو بالا اورد ـو با عصبانیت گفت: حداقل میدونم مثل ـه تو نمیره ـو با کسی به اسم ـه میو ازدواج نمیکنه ـو منو ول نمیکنه!
سرمو بالا اوردم ـو با داد گفتم: توقع داشتی با تو ازدواج کنمم؟؟ مگه میشه؟؟؟
اخمی کرد ـو گفت: من کی گفتم قصد ـه ازدواج با یه مرد رو دارم؟ نخیر ولی اینکه دُورم زدی..
با حرفی که زدم دهنشو بست ـو دیگه حرفی نزد:
_خفه شوو!
پوزخندی زدم ـو ادامه دادم: همینه که میگن با دروغگو هیچ وقت بحث نکن چون با یه دروغ ـه دیگه قانع ـت میکنه!
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۶.۴k
۰۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.