فصل سوم شاهدخت
داستان شاهدخت
حیف اون چشمای زیبات نیس
حیف اون اشکای مرواریدت نیست داری حرومشون میکنی
شاهدخت...... وقتی زندگی با روی خوشش میاد جلو
زیباترین هارو بهت تقدیم میکنه
اما بعد بر عکس اون چیزی که بهت داده تا اخرین قطرشو از حلقومت میکشه بیرون اشک ریختنم کوچک ترین کاریه که میتونم اتش درونمو خاموش نگه دارم وفکر میکنم این کوچک ترین کاریه میتونم انجام بدم
فکر میکنی ؟! ... به خودت بیا شاهدخت هیچ کس حق نداره دلتو بلرزونه
به من نگاه کن
صدای بیرون خیمرو میشنوی این اغاز بازیه توئه . تو شاه منو من وزیر تو
میتونیم ناگفته هارو گفتنی . شنیدنی هارو شنیدنی
کنیم
تو کماندار حرفه ای هستی همه اینو میدونن لیاقتت خیلی بالاتر از اینه که خودتو بخاطر یک دختر بی ارزش فدا کنی
رنجور میشم
این حقت نیست
روباه کماندار ... گوش کن درمورد حق چیزی نگو
به فکر مردم بدبختمون باش دارن عذاب میکشن
شاهی که تاجش روی تخته و خودش تو گوشه اتاقش داره جوره دلتنگی همسرو فرزندان از دست رفتشو میده فکرشو بکن وقتی بدونه تو یکدفعه ناپدید شدی چه احساسی بهش دست میده
دیگه شاهی وجود نداره
با شنیدن این جمله روباه کماندار یاد گذشته در دلش افتاد
انگار ضربه های معیبی بر گردنش فرود امد
یاد شوالیه شدنش توسط پادشاه مدال جرعت
بازو بند کلانتری
و کمر بند مشکی
صدای زدن گورز بر سر کوتوله ها از بیرون خیمه می اومد مریه خشمگین وارد خیمه شد ... هنوز که اینجایید
تحداد کوتوله هاخیلی زیاده غول سنگی داره همه افرادمونو از دم تیغ میگذرونه فقط تیر تو میتونه اونو از پاه دربیاره
روباه بلند شد دستانش را به میله های بالای خیمه گرفت با چرخش هایش به بیرون خیمه پرید
مری وحشیانه با چهار دست و پاه سمت شاهدخت دوید
شاهدخت فریاد کشید
مری قفس را با کوبیدن خود به قفس شکست و شاهدخت را با حالی بی حالی گرفت به سوی جنگل گریخت
چادر ها خیمه ها یکی پس از دیگری اتش میگرفتند کوتوله ها تک به تک کشته و میسوختند
مرد اسیری از پیر مردان کوتوله محافظت میکرد
روباه طرفت غول سنگی دوید با خنجر های کوچکش
غول سنگی را بالا کرد
ضربه هایش بی اثر بودند صدای مرد اسیری امد
تو مال من هستی
روباه ضربه هایش را زد و از پشتش چرخشی به پایین
پرید
صدای بکشش بکشش . پیرمرد های کوتوله می امد
روباه مرد اسیری سلاح اشان به هم خورد
مری خشگین حال وسط جنگل . محدوده ساحره های شب
به این طرف و ان طرف نگاه می انداخت
کمرش را میخاراند
صدای نفس های کوچک شاهدخت می امد
جنگل در سکوت و تنهایی غرق خواب بود .
ستاره ها درخشان و همه جا نم زده
مری خنجر کوچکش را برداشت
تمیزش کرد و شاخ هایش را سوهان کشید
شاهدخت بی نهایت زیبا خوابیده بود
خواب میدید
از خواب بیدار شد در اتاقش بود
وارد سالن شد برادرانش همه بودند شاه
با ابهت
وزیران
مشاوران
فرماندهان
غلامان
خدمت گذاران
اشرافان
دوشس ها
در سالن کناری باز شد
همه ایستاده بودن
نوری تابید
یک نفر می امد
اما نامعلوم
شاهدخت فورا از خواب پرید
مری خشگین پشتش به شاهدخت بود
شاهدخت .... مری
مری برگشت نگاه اشان به هم بود
مری ما کجا هستیم
خب برات میگم
روباه دست تنها با غول سنگی و مرد اسیری میجنگید
سربازان مری کشته میشدند
روباه به ناچار خنجر محکمی به غول سنگی کوبید
در هوا پرید پایی به مرد اسیری زد خود را شیرجه انطرفشان انداخت
دستور عقب نشینی داد
سربازان مری دست از نبرد کشیدند
روباه نیز به دنبالشان گریخت
حیف اون چشمای زیبات نیس
حیف اون اشکای مرواریدت نیست داری حرومشون میکنی
شاهدخت...... وقتی زندگی با روی خوشش میاد جلو
زیباترین هارو بهت تقدیم میکنه
اما بعد بر عکس اون چیزی که بهت داده تا اخرین قطرشو از حلقومت میکشه بیرون اشک ریختنم کوچک ترین کاریه که میتونم اتش درونمو خاموش نگه دارم وفکر میکنم این کوچک ترین کاریه میتونم انجام بدم
فکر میکنی ؟! ... به خودت بیا شاهدخت هیچ کس حق نداره دلتو بلرزونه
به من نگاه کن
صدای بیرون خیمرو میشنوی این اغاز بازیه توئه . تو شاه منو من وزیر تو
میتونیم ناگفته هارو گفتنی . شنیدنی هارو شنیدنی
کنیم
تو کماندار حرفه ای هستی همه اینو میدونن لیاقتت خیلی بالاتر از اینه که خودتو بخاطر یک دختر بی ارزش فدا کنی
رنجور میشم
این حقت نیست
روباه کماندار ... گوش کن درمورد حق چیزی نگو
به فکر مردم بدبختمون باش دارن عذاب میکشن
شاهی که تاجش روی تخته و خودش تو گوشه اتاقش داره جوره دلتنگی همسرو فرزندان از دست رفتشو میده فکرشو بکن وقتی بدونه تو یکدفعه ناپدید شدی چه احساسی بهش دست میده
دیگه شاهی وجود نداره
با شنیدن این جمله روباه کماندار یاد گذشته در دلش افتاد
انگار ضربه های معیبی بر گردنش فرود امد
یاد شوالیه شدنش توسط پادشاه مدال جرعت
بازو بند کلانتری
و کمر بند مشکی
صدای زدن گورز بر سر کوتوله ها از بیرون خیمه می اومد مریه خشمگین وارد خیمه شد ... هنوز که اینجایید
تحداد کوتوله هاخیلی زیاده غول سنگی داره همه افرادمونو از دم تیغ میگذرونه فقط تیر تو میتونه اونو از پاه دربیاره
روباه بلند شد دستانش را به میله های بالای خیمه گرفت با چرخش هایش به بیرون خیمه پرید
مری وحشیانه با چهار دست و پاه سمت شاهدخت دوید
شاهدخت فریاد کشید
مری قفس را با کوبیدن خود به قفس شکست و شاهدخت را با حالی بی حالی گرفت به سوی جنگل گریخت
چادر ها خیمه ها یکی پس از دیگری اتش میگرفتند کوتوله ها تک به تک کشته و میسوختند
مرد اسیری از پیر مردان کوتوله محافظت میکرد
روباه طرفت غول سنگی دوید با خنجر های کوچکش
غول سنگی را بالا کرد
ضربه هایش بی اثر بودند صدای مرد اسیری امد
تو مال من هستی
روباه ضربه هایش را زد و از پشتش چرخشی به پایین
پرید
صدای بکشش بکشش . پیرمرد های کوتوله می امد
روباه مرد اسیری سلاح اشان به هم خورد
مری خشگین حال وسط جنگل . محدوده ساحره های شب
به این طرف و ان طرف نگاه می انداخت
کمرش را میخاراند
صدای نفس های کوچک شاهدخت می امد
جنگل در سکوت و تنهایی غرق خواب بود .
ستاره ها درخشان و همه جا نم زده
مری خنجر کوچکش را برداشت
تمیزش کرد و شاخ هایش را سوهان کشید
شاهدخت بی نهایت زیبا خوابیده بود
خواب میدید
از خواب بیدار شد در اتاقش بود
وارد سالن شد برادرانش همه بودند شاه
با ابهت
وزیران
مشاوران
فرماندهان
غلامان
خدمت گذاران
اشرافان
دوشس ها
در سالن کناری باز شد
همه ایستاده بودن
نوری تابید
یک نفر می امد
اما نامعلوم
شاهدخت فورا از خواب پرید
مری خشگین پشتش به شاهدخت بود
شاهدخت .... مری
مری برگشت نگاه اشان به هم بود
مری ما کجا هستیم
خب برات میگم
روباه دست تنها با غول سنگی و مرد اسیری میجنگید
سربازان مری کشته میشدند
روباه به ناچار خنجر محکمی به غول سنگی کوبید
در هوا پرید پایی به مرد اسیری زد خود را شیرجه انطرفشان انداخت
دستور عقب نشینی داد
سربازان مری دست از نبرد کشیدند
روباه نیز به دنبالشان گریخت
۲۹.۰k
۱۸ آبان ۱۴۰۱