پیرزن که وارد خانه سالمندان شد یادش آمد وقتی فرزندش به دن
پیرزن که وارد خانه سالمندان شد یادش آمد وقتی فرزندش به دنیا آمده بود، شوهرش گفته بود :عصای دست زمان پیری مان است...
آهی کشید و زیر لب زمزمه کرد :چه عصای سستی بود مرد!
*
من نه عاشق هستم.... و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من.. من خودم هستم و یک حس غریب... که به صد عشق و هوس می ارزد...
آهی کشید و زیر لب زمزمه کرد :چه عصای سستی بود مرد!
*
من نه عاشق هستم.... و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من.. من خودم هستم و یک حس غریب... که به صد عشق و هوس می ارزد...
۷۵۲
۲۰ آبان ۱۳۹۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.