(وقتی دیر اومدی خونه و اون....) پارت ۱
#جونگین
#استری_کیدز
نفس عمیقی کشیدی...قیافه ی درمونده ی خودت رو از توی آینده میتونستی ببینی
۲۴ سال داشتی و ۱ سالی میشد که مجبور به ازدواج با کسی بودی که هیچ حسی نسبت بهت نداشت...بخاطر خانواده های جفتتون...مجبور شدین یک ازدواج اجباری داشته باشید...ازدواجی که خوشبختی رو از جفتتون گرفته بود.
نگاهت رو از آینه گرفتی و به ساعت دادی...۹ شب بود...
میخواستی بعد از این همه مدت بلاخره دست از این افکار فلاکت بارت برداری و یکم هم با خودت خوش باشی...میدونستی جونگین تا دیر وقت نمیاد خونه و تو تا اون موقع خونه هستی...هر چند دیگه برات مهم نبود از خط قرمز هایی که برات کشیده بود رد بشی یا نه....پس بدون معطلی کیف سیاه رنگت رو از روی میز برداشتی و از اتاق خارج شدی.
.
.
آخرین لیوان نوشیدنیت رو هم سر کشیدی..این پنجمین لیوان بود اما...از اونجایی که درصد الکلش خیلی پایین بود به این زودیا تورو مست نمیکرد...
توی افکارت همش و همش شوهرت بود...یا بهتر بگم هم خونه ای که مجبور به ازدواج باهاش شده بودی....
جونگین آدم سرد و خشنی بود... معمولاً زیاد باهات حرف نمیزد...درواقع اصلا حرفی بینتون رد و بدن نمیشد و اگر هم میشد...همش دعوا و بحث بود..
نفس عمیقی کشیدی و نگاهت رو به ساعت موبایلت دادی...ساعت ۱۲ شب بود...شاید الان جونگین اومده بود خونه...شاید هم نه...به هر حال امشب قرار نبود برات هیچ اهمیتی داشته باشه...فقط و فقط میخواستی خوش بگذرونی بدون اینکه به این فکر کنی چی میخواد بشه...دیگه چیزی برات مهم نبود.
(یک ساعت بعد )
بلاخره از فضای کلاب بیرون اومده بودی....یکم گیج شده بودی اما مست نبودی...حالت ذره ای عوض نشده بود چون تمام دقایقش رو به زندگی فلاکت بارت فکر میکردی...نمیتونستی تمرکزی روی خوشحالی و حال روحیت داشته باشی..شاید طول میکشید با این وضع کنار بیای...نمیدونستی فعلا ذهنت از همه چیز خالی بود...نفس عمیقی کشیدی و بعد از سوار شدن داخل تاکسیی که از قبل باهاش تماس گرفته بودی...به سمت اون خونه ی نفرین شده راه افتادی.
#استری_کیدز
نفس عمیقی کشیدی...قیافه ی درمونده ی خودت رو از توی آینده میتونستی ببینی
۲۴ سال داشتی و ۱ سالی میشد که مجبور به ازدواج با کسی بودی که هیچ حسی نسبت بهت نداشت...بخاطر خانواده های جفتتون...مجبور شدین یک ازدواج اجباری داشته باشید...ازدواجی که خوشبختی رو از جفتتون گرفته بود.
نگاهت رو از آینه گرفتی و به ساعت دادی...۹ شب بود...
میخواستی بعد از این همه مدت بلاخره دست از این افکار فلاکت بارت برداری و یکم هم با خودت خوش باشی...میدونستی جونگین تا دیر وقت نمیاد خونه و تو تا اون موقع خونه هستی...هر چند دیگه برات مهم نبود از خط قرمز هایی که برات کشیده بود رد بشی یا نه....پس بدون معطلی کیف سیاه رنگت رو از روی میز برداشتی و از اتاق خارج شدی.
.
.
آخرین لیوان نوشیدنیت رو هم سر کشیدی..این پنجمین لیوان بود اما...از اونجایی که درصد الکلش خیلی پایین بود به این زودیا تورو مست نمیکرد...
توی افکارت همش و همش شوهرت بود...یا بهتر بگم هم خونه ای که مجبور به ازدواج باهاش شده بودی....
جونگین آدم سرد و خشنی بود... معمولاً زیاد باهات حرف نمیزد...درواقع اصلا حرفی بینتون رد و بدن نمیشد و اگر هم میشد...همش دعوا و بحث بود..
نفس عمیقی کشیدی و نگاهت رو به ساعت موبایلت دادی...ساعت ۱۲ شب بود...شاید الان جونگین اومده بود خونه...شاید هم نه...به هر حال امشب قرار نبود برات هیچ اهمیتی داشته باشه...فقط و فقط میخواستی خوش بگذرونی بدون اینکه به این فکر کنی چی میخواد بشه...دیگه چیزی برات مهم نبود.
(یک ساعت بعد )
بلاخره از فضای کلاب بیرون اومده بودی....یکم گیج شده بودی اما مست نبودی...حالت ذره ای عوض نشده بود چون تمام دقایقش رو به زندگی فلاکت بارت فکر میکردی...نمیتونستی تمرکزی روی خوشحالی و حال روحیت داشته باشی..شاید طول میکشید با این وضع کنار بیای...نمیدونستی فعلا ذهنت از همه چیز خالی بود...نفس عمیقی کشیدی و بعد از سوار شدن داخل تاکسیی که از قبل باهاش تماس گرفته بودی...به سمت اون خونه ی نفرین شده راه افتادی.
۴۶.۵k
۰۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.