موسیقی عشق P9
ویو رز
رز:ی..یع..یعنی چی؟...آخه چرا کارمند بیمارستان باید برای بیمار غذای سمی بیاره؟چرا قصد کشت منو باید داشته باشه؟مگه من چه بدی در حقش کرده بودم؟چرا...
کوک:آروم..آروم(خنده)نگران نباش...
رز:چیو نگران نباشم؟چرا تو این دنیا همه با من مشکل دارن؟میدونی تا الان چند بار قصد کشت منو کردن؟یه بار توی پارکینگ...یه بار توی رستوران....یه بارم الان....یه بارم توی خونه خودم....یه بارم بابام....شانس آوردم که تو همراهم بودی و ...(بغض)
کوک:بابات؟
سریع جلوی دهمنو گرفتم....امان از زبون فعال....زبون که نیست....اتش فشانه
رز:من حرفی از بابام نزدم...(روشو اونور میکنه و سعی در جمع کردن قضیه داره)
کوک:رز....میدونی...خب...بهتره که ادم هر از چند مدتی...وقتی احساس کرد یه سری حرفا روی دلش سنگینی میکنه باید اونها رو به یکی بگه که اونم خوب بهت گوش کنه(کوک:من اینا رو از ته دلم بهش دارم میگم ولی یکمی هم به خاطر اینه که یادش بره قضیه ی سم رو)
رز:من دقیقا باید به کی بگم؟ها؟تو یه کشور غریب...بی کسو کار...درضمن....این چیزی که توی دل من سنگینی می کنه با حرف زدن تخلیه نمیشه و منو سبک نمی کنه....درواقع هیچ راهی وجود نداره براش....چون می دونی....زمان هیچ وقت به عقب بر نمی گرده....اگر بر میگشت...اگر...اگر بر میگشت(ترکیدن بغض)
ویو کوک
اون داشت خود واقعیتو می گفت....منم خیلی خوب حالشو میفهمم....به آرومی بغلش کردم....آخرین باری که کسیو بغل کردم روز تولد پنج سالگی خواهرم بود....بعد از کشته شدن اون و خوانوادم دیگه تا الان کسی رو بغل نکرده بودم....گریه هاش اوج گرفت...
کوک:درکت می کنم که چه حسی داری....
از بغلم اومد بیرون و گفت
رز:نه خیرم...تو چطور می تونی درکم کنی....تو حتی نمی تونی فکرشم کنی که چه بلاهایی سر من اومده....
کوک:تو هم حتی نمی تونی تصورشو کنی چه بلا هایی سر من اومده(داد)(بغض)
با دادی که زدن رز بهت زده به من نگاه کرد
کوک:ب..ببخشید سرت داد زدم....من..
رز:نه...منو ببخش که زود قضاوتت کردم...درضمن ممنون که سعی کردی آرومم کنی....چون وقعا کردی....کمی از دردم کمتر شد
کوک:کاری نکردم که....دیگه بهت فشار نمیارم....شرمنده
رز:نه....اتفاقا بهت می گم چه اتفاقی برام افتاده بود....ولی....وایسا ببینم....جریان این سم چیشد؟
کوک:پیگیرش می شم ولی ازت خواهش می کنم دیگه بهش فک نکن....فراموشش کن...باش؟
رز:ولی....باشه...
حالا چیکار کنم....باید هر چه سریع تر به عمارت برگردم.....ولی مجبورم توی اون آپارتمان زندگی کنم....ولی از یه طرفی هم دلم نمی خواست برگردم عمارت...چون من یکی رو پیدا کردم که با خندش هر لحظه طلوع می کنه....غرق در دریای افکارم بودم که یه نگاه انداختم بهش....خوابش برده بود....هع...مثل اینکه خورشید غروب کرده.....نا خود آگاه لبخندی روی لبم اومد ولی زارت.....در باز شد....همون زنیکه ی چندش بود....ولی وقتی که اومد با چیزی که دید تعجب کرد....خب معلومه توقع نداشت رز رو در کمال آرامش که در خواب به سر می بره ببینه...
کوک:هع...چیه؟...اومده بودی جنازشو تحویل بگیری؟(پوزخند ترسناک)
زنیکه که فهمیده بود که من فهمین خواست سریع در بره که صدای آماده کردن اصلحم به گوشش خورد...
کوک:یه قدم دیگه برداری به درک واصل میشی(زیر لب و ترسناک)
نزدیکش شدم و رفتم دم گوشش
کوک:حتما رئیستم بهت گفته که من روانیم....اگه بزنم به سیم آخر خودت خوب میدونی می تونم چه کاریی کنم....و متاسفانه تو خط مرزی منو رد کردی و راه برگشتی وجود نداره(با صدای ترسناک)
همون موقع دو نفر اومدن اونو گرفتن و بردن....چون دکمه ی اضطراری توی جیبمو همون موفع زده بودم....رز با جیغ و داد اون زنیکه بیدار شد
رز:چه خبره؟چی شده؟اونها کی بودن؟(ترسیده)
کوک:هیچی..آروم باش...پلیس بودن....اومدن اون زنیکه رو بردن بازداشگاه(کوک:اونم چه بازداشگاهییی)
رز که خیالش راحت شد یه نفس عمیق کشید
رز:هوففف....خداروشکر....راستی میشه یه سوالی ازت بپرسم....میدونم خیلی یهویی شد ولی واقعا برام سواله و قصد فوضولی تو زندگیت ندارم....
کوک:باشه...باشه...بپرس مشکلی نیست(خنده)(کوک:الان از این شدت بامزگیش میپوکم)
رز:شغلت چیه؟.....خب بعد از استعفا دادن از پلیس اینچئون چیکار می کنی؟
شت....واقعا باهوشه....خب من الان به این توله گربه چی بگم؟
می دونید چرا دیر به دیر میزارم؟
چون هرچی صبر می کنم تعداد لایک پارت آخر بره بالاتر نمی ره...منم با خودم میگم که خوب من الان دارم دقیقا برای کی فیک می نویسم؟خودم؟اصلا کسی هست که دنبال که؟به خاطر همین خیلی وقتا نا امید میشم که ادامش بدم
در هر صورتاگر دوست داشتی لایک کنید...این دفعه دیگه زورتون نمی کنم
حالا اگرم خواستید لایک کنید...عیبی نداره....ثواب داره😂❤👍
رز:ی..یع..یعنی چی؟...آخه چرا کارمند بیمارستان باید برای بیمار غذای سمی بیاره؟چرا قصد کشت منو باید داشته باشه؟مگه من چه بدی در حقش کرده بودم؟چرا...
کوک:آروم..آروم(خنده)نگران نباش...
رز:چیو نگران نباشم؟چرا تو این دنیا همه با من مشکل دارن؟میدونی تا الان چند بار قصد کشت منو کردن؟یه بار توی پارکینگ...یه بار توی رستوران....یه بارم الان....یه بارم توی خونه خودم....یه بارم بابام....شانس آوردم که تو همراهم بودی و ...(بغض)
کوک:بابات؟
سریع جلوی دهمنو گرفتم....امان از زبون فعال....زبون که نیست....اتش فشانه
رز:من حرفی از بابام نزدم...(روشو اونور میکنه و سعی در جمع کردن قضیه داره)
کوک:رز....میدونی...خب...بهتره که ادم هر از چند مدتی...وقتی احساس کرد یه سری حرفا روی دلش سنگینی میکنه باید اونها رو به یکی بگه که اونم خوب بهت گوش کنه(کوک:من اینا رو از ته دلم بهش دارم میگم ولی یکمی هم به خاطر اینه که یادش بره قضیه ی سم رو)
رز:من دقیقا باید به کی بگم؟ها؟تو یه کشور غریب...بی کسو کار...درضمن....این چیزی که توی دل من سنگینی می کنه با حرف زدن تخلیه نمیشه و منو سبک نمی کنه....درواقع هیچ راهی وجود نداره براش....چون می دونی....زمان هیچ وقت به عقب بر نمی گرده....اگر بر میگشت...اگر...اگر بر میگشت(ترکیدن بغض)
ویو کوک
اون داشت خود واقعیتو می گفت....منم خیلی خوب حالشو میفهمم....به آرومی بغلش کردم....آخرین باری که کسیو بغل کردم روز تولد پنج سالگی خواهرم بود....بعد از کشته شدن اون و خوانوادم دیگه تا الان کسی رو بغل نکرده بودم....گریه هاش اوج گرفت...
کوک:درکت می کنم که چه حسی داری....
از بغلم اومد بیرون و گفت
رز:نه خیرم...تو چطور می تونی درکم کنی....تو حتی نمی تونی فکرشم کنی که چه بلاهایی سر من اومده....
کوک:تو هم حتی نمی تونی تصورشو کنی چه بلا هایی سر من اومده(داد)(بغض)
با دادی که زدن رز بهت زده به من نگاه کرد
کوک:ب..ببخشید سرت داد زدم....من..
رز:نه...منو ببخش که زود قضاوتت کردم...درضمن ممنون که سعی کردی آرومم کنی....چون وقعا کردی....کمی از دردم کمتر شد
کوک:کاری نکردم که....دیگه بهت فشار نمیارم....شرمنده
رز:نه....اتفاقا بهت می گم چه اتفاقی برام افتاده بود....ولی....وایسا ببینم....جریان این سم چیشد؟
کوک:پیگیرش می شم ولی ازت خواهش می کنم دیگه بهش فک نکن....فراموشش کن...باش؟
رز:ولی....باشه...
حالا چیکار کنم....باید هر چه سریع تر به عمارت برگردم.....ولی مجبورم توی اون آپارتمان زندگی کنم....ولی از یه طرفی هم دلم نمی خواست برگردم عمارت...چون من یکی رو پیدا کردم که با خندش هر لحظه طلوع می کنه....غرق در دریای افکارم بودم که یه نگاه انداختم بهش....خوابش برده بود....هع...مثل اینکه خورشید غروب کرده.....نا خود آگاه لبخندی روی لبم اومد ولی زارت.....در باز شد....همون زنیکه ی چندش بود....ولی وقتی که اومد با چیزی که دید تعجب کرد....خب معلومه توقع نداشت رز رو در کمال آرامش که در خواب به سر می بره ببینه...
کوک:هع...چیه؟...اومده بودی جنازشو تحویل بگیری؟(پوزخند ترسناک)
زنیکه که فهمیده بود که من فهمین خواست سریع در بره که صدای آماده کردن اصلحم به گوشش خورد...
کوک:یه قدم دیگه برداری به درک واصل میشی(زیر لب و ترسناک)
نزدیکش شدم و رفتم دم گوشش
کوک:حتما رئیستم بهت گفته که من روانیم....اگه بزنم به سیم آخر خودت خوب میدونی می تونم چه کاریی کنم....و متاسفانه تو خط مرزی منو رد کردی و راه برگشتی وجود نداره(با صدای ترسناک)
همون موقع دو نفر اومدن اونو گرفتن و بردن....چون دکمه ی اضطراری توی جیبمو همون موفع زده بودم....رز با جیغ و داد اون زنیکه بیدار شد
رز:چه خبره؟چی شده؟اونها کی بودن؟(ترسیده)
کوک:هیچی..آروم باش...پلیس بودن....اومدن اون زنیکه رو بردن بازداشگاه(کوک:اونم چه بازداشگاهییی)
رز که خیالش راحت شد یه نفس عمیق کشید
رز:هوففف....خداروشکر....راستی میشه یه سوالی ازت بپرسم....میدونم خیلی یهویی شد ولی واقعا برام سواله و قصد فوضولی تو زندگیت ندارم....
کوک:باشه...باشه...بپرس مشکلی نیست(خنده)(کوک:الان از این شدت بامزگیش میپوکم)
رز:شغلت چیه؟.....خب بعد از استعفا دادن از پلیس اینچئون چیکار می کنی؟
شت....واقعا باهوشه....خب من الان به این توله گربه چی بگم؟
می دونید چرا دیر به دیر میزارم؟
چون هرچی صبر می کنم تعداد لایک پارت آخر بره بالاتر نمی ره...منم با خودم میگم که خوب من الان دارم دقیقا برای کی فیک می نویسم؟خودم؟اصلا کسی هست که دنبال که؟به خاطر همین خیلی وقتا نا امید میشم که ادامش بدم
در هر صورتاگر دوست داشتی لایک کنید...این دفعه دیگه زورتون نمی کنم
حالا اگرم خواستید لایک کنید...عیبی نداره....ثواب داره😂❤👍
۳.۵k
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.