یه رمان جدید زدم. ببینید نظرتون چیه....
................................................. پارت یک
مامانم من را با قدرت فراطبیعی به دنیا اورد، ولی نمیدونستم که مامان و بابا درباره قدرتم نمیدانستند. من مامانم را خیلی دوست دارم و حتی بابا. باباام خیلی مهربان است و هر وقت که خواب بد میبینم،پیش او میروم و پدرم بدون هیچ اعتراضی من را در بغلش یا روی سینه اش میخواباند و با موهایم بازی میکند.
من یک دختر کوچولو هشت ساله ام و اسمم انیتا است. من وقتی هفت سالم بود توی یک ساختمان عجیب غریب گم شده بودم که داخلش موجودات های عجیب غریبی سرگردان بودند. انجا بود که فهمیدم قدرت فراطبیعی دارم چون ناخودآگاه از قدرتم استفاده کردم برای همین اسم قدرتم را گذاشته بودم حواس قاتل. ممکنه یکم خشن باشد ولی به نظرم اسم خفنی برای قدرتم است.
درباره اش با بابا در میان گذاشتم ولی بابا با نگاه نگران به من گفت:«باید کمتر کارتون ببینی دختر». فکر کردم دارد با من شوخی میکند برای همین اهمیتی ندادم و در بیشتر مکان ها قدرتم را مورد توجه قرار میدادم. مثلا در زنگ های ورزش برای برنده شدن از قدرتم استفاده کردم تا سرعتم را بیشتر کنم، ولی مدیر مدرسه به من شک کرد و بابا را به مدرسه اورد. حتی همسایه ها به مامان میگفتند که رفتار های عجیبی دارم و مامان با نگرانی به من نگاه میکرد برای همین دیگر از قدرتم به کسی نگفتم و به کسی نشان ندادم. چون فهمیده بودم با اینکار فقط دارم خودم را در چشم بقیه عجیب غریب نشان میدم. همیشه به این فکر بودم که چرا من باید با قدرت فراطبیعی به دنیا بیایم؟چرا نمیتوانم مانند بچه های دیگر باشم؟
مامانم من را با قدرت فراطبیعی به دنیا اورد، ولی نمیدونستم که مامان و بابا درباره قدرتم نمیدانستند. من مامانم را خیلی دوست دارم و حتی بابا. باباام خیلی مهربان است و هر وقت که خواب بد میبینم،پیش او میروم و پدرم بدون هیچ اعتراضی من را در بغلش یا روی سینه اش میخواباند و با موهایم بازی میکند.
من یک دختر کوچولو هشت ساله ام و اسمم انیتا است. من وقتی هفت سالم بود توی یک ساختمان عجیب غریب گم شده بودم که داخلش موجودات های عجیب غریبی سرگردان بودند. انجا بود که فهمیدم قدرت فراطبیعی دارم چون ناخودآگاه از قدرتم استفاده کردم برای همین اسم قدرتم را گذاشته بودم حواس قاتل. ممکنه یکم خشن باشد ولی به نظرم اسم خفنی برای قدرتم است.
درباره اش با بابا در میان گذاشتم ولی بابا با نگاه نگران به من گفت:«باید کمتر کارتون ببینی دختر». فکر کردم دارد با من شوخی میکند برای همین اهمیتی ندادم و در بیشتر مکان ها قدرتم را مورد توجه قرار میدادم. مثلا در زنگ های ورزش برای برنده شدن از قدرتم استفاده کردم تا سرعتم را بیشتر کنم، ولی مدیر مدرسه به من شک کرد و بابا را به مدرسه اورد. حتی همسایه ها به مامان میگفتند که رفتار های عجیبی دارم و مامان با نگرانی به من نگاه میکرد برای همین دیگر از قدرتم به کسی نگفتم و به کسی نشان ندادم. چون فهمیده بودم با اینکار فقط دارم خودم را در چشم بقیه عجیب غریب نشان میدم. همیشه به این فکر بودم که چرا من باید با قدرت فراطبیعی به دنیا بیایم؟چرا نمیتوانم مانند بچه های دیگر باشم؟
۵۶۰
۱۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.