ندیمه عمارت p:⁷³
خل و چلی نثارش کردم و سمت پله های سالن قدم برداشتم...دلم نمیخواست دوباره صحنه های دیشب تکرار بشن...پس دعا میکردم توی اتاق نباشه تا راحت لباس بردارم..پا توی اتاق گذاشتم..بوی تیز نیکوتین باعث شد صورتم در هم شه...اثری ازش نبود اما صدای اب داخل حموم نشون میداد کجاست...از بوی تازع سیگار معلوم بود همین الان رفته دوش بگیره...یادم نمیاد سیگار میکشید؟...نکنه یه عادت جدیده؟...کاش یذره نگران خودت بودی!!...چشم از در حموم گرفتم..حالا که نبود میخواستم یکم از فرصت استفاده کنم... انگار که دست به این اتاق نزدن...هنوزم همنطور بود...درست این بیست سال پیش..دستی روی تخت کشیدم و نگاهی به کنسول انداختم..هنوزم وسایلم اونجا بود...حتی خاکم نخورده بود!..
روی صندلی نشستم و دستی به لوازم ارایشم کشیدم....تاریخ اینا نگذشته!... انگار نوعه نوعه....عجیب!..
سر کج کردم و کشو ها رو باز کردم...اولی کش موم و چند تا گیره بود...همون کش مویی که باهاش موهامو بافت!...درش و بستم...نمیخوام یاد گذشته کنم..اما مگه میشد...در کشو دوم باز کردم چشمام از حدقه در اومد...لباس زیرام!... مرتیکه هیز...هنوز دارشون...یکی ته ذهنم گفت...بیا منطقی باشیم اینا دستم نخوردن...بازم هرچی...حق نداشت لباسامو نگه داره...در کشو محکم بستم از جام پاشدم...مردک شل مغز...سمت کمد رفتم و درشو باز کردم...جا خوردم...لباسا چرا اینجورین؟...دست کشیدم و کنارشون زدم...یکی در میون بودن...یکی از لباسای من یکی از لباسای اون...اخم مبهمی کردم تا اومدم جواب خودم و بدم صداش از پشت سرم زد تو پَرم...اصلا متوجه قطع شدن صدای اب نشدم!
تهیونگ:اونجوری چیدم...گفتم شاید بوت روی لباسام بمونه!..
نفسم حبس شده بود...بین برگشتن و برنگشتن مونده بودم..سر قضیه دیشب دلم نمیخواست باهاش چشم تو چشم بشم....ولی انگار چیزی یادش نیست!...بدون اینکه سمتش برگردم گفت:تلخ میزدی...مثل همیشه...؟...عطرو میگم!
توی کمد دنبال یه لباس مناسب بودم ولی همشون یا کوتاه بودن یا زیادی روشن...سه بار کمد و زیر و رو کردم هیچی به دلم نمی شست...باورم نمیشد یه زمان اینارو میپوشیدم
تهیونگ:عطر تو بیشتر به دلم میشست..
نفسی حرصی بیرون دادم و چند تا لباس بیرون کشیدم و در کمد با پا بستم...سمتش که برگشتم..دیدم لباس پوشیده و با موهای نم دار وایستاده یه گوشه نگام میکنه...اصلا بهش میخورد سی به بالا باشه...اصلاااا این و بچه هاش فقط منو پیر میکنن ولا غیررر...از کنارش که رد شدم لب زدم:کاش بیس سال پیش التماس هام به دلت میشست!
همین....از اتاق بیرون زدم...نفسمو بیرون دادم پا تند کردم سمت طبقه پایین...
یه ربعی بود به لباسایی که اورده بودم خیره بودم...دستمو زیر چونم گذاشته بودم و توی دلم هرکی میرسید و فحش میدادم...یونجی با خنده بالا سرم وایستاده بود...
یونجی:حالا همچین بدم نیست...این دامنه خوبه هااا...
مسخرم میکرد بیشور...بهش نگا کردم که زیپشو کشید...انصافا اینا چین دیگ!...یه دامن کوتا بسیاررر کوتاه کرم....یه اسکراپ قرمز که یه استین بیشتر نداشت و یه پیرهن چهارخونه زد....ترکیب رنگاش بازار شام بود...
یونجی: حالا حرص نخور اینبار و اجازه میدم از کمد من لباس برداری...اونم چون دختر خوبی...
لبنو کج کردم و اداشو در آوردم...
(ده دقه بعد)
یونجی سه بار به درزد...
یونجی:پوشیدی....بیا بیرون دیگ ساعت ده شد...
در باز کردم که نزدیک بود بخوره زمین..ارنجشو گرفتم و بلندش کردم...
روی صندلی نشستم و دستی به لوازم ارایشم کشیدم....تاریخ اینا نگذشته!... انگار نوعه نوعه....عجیب!..
سر کج کردم و کشو ها رو باز کردم...اولی کش موم و چند تا گیره بود...همون کش مویی که باهاش موهامو بافت!...درش و بستم...نمیخوام یاد گذشته کنم..اما مگه میشد...در کشو دوم باز کردم چشمام از حدقه در اومد...لباس زیرام!... مرتیکه هیز...هنوز دارشون...یکی ته ذهنم گفت...بیا منطقی باشیم اینا دستم نخوردن...بازم هرچی...حق نداشت لباسامو نگه داره...در کشو محکم بستم از جام پاشدم...مردک شل مغز...سمت کمد رفتم و درشو باز کردم...جا خوردم...لباسا چرا اینجورین؟...دست کشیدم و کنارشون زدم...یکی در میون بودن...یکی از لباسای من یکی از لباسای اون...اخم مبهمی کردم تا اومدم جواب خودم و بدم صداش از پشت سرم زد تو پَرم...اصلا متوجه قطع شدن صدای اب نشدم!
تهیونگ:اونجوری چیدم...گفتم شاید بوت روی لباسام بمونه!..
نفسم حبس شده بود...بین برگشتن و برنگشتن مونده بودم..سر قضیه دیشب دلم نمیخواست باهاش چشم تو چشم بشم....ولی انگار چیزی یادش نیست!...بدون اینکه سمتش برگردم گفت:تلخ میزدی...مثل همیشه...؟...عطرو میگم!
توی کمد دنبال یه لباس مناسب بودم ولی همشون یا کوتاه بودن یا زیادی روشن...سه بار کمد و زیر و رو کردم هیچی به دلم نمی شست...باورم نمیشد یه زمان اینارو میپوشیدم
تهیونگ:عطر تو بیشتر به دلم میشست..
نفسی حرصی بیرون دادم و چند تا لباس بیرون کشیدم و در کمد با پا بستم...سمتش که برگشتم..دیدم لباس پوشیده و با موهای نم دار وایستاده یه گوشه نگام میکنه...اصلا بهش میخورد سی به بالا باشه...اصلاااا این و بچه هاش فقط منو پیر میکنن ولا غیررر...از کنارش که رد شدم لب زدم:کاش بیس سال پیش التماس هام به دلت میشست!
همین....از اتاق بیرون زدم...نفسمو بیرون دادم پا تند کردم سمت طبقه پایین...
یه ربعی بود به لباسایی که اورده بودم خیره بودم...دستمو زیر چونم گذاشته بودم و توی دلم هرکی میرسید و فحش میدادم...یونجی با خنده بالا سرم وایستاده بود...
یونجی:حالا همچین بدم نیست...این دامنه خوبه هااا...
مسخرم میکرد بیشور...بهش نگا کردم که زیپشو کشید...انصافا اینا چین دیگ!...یه دامن کوتا بسیاررر کوتاه کرم....یه اسکراپ قرمز که یه استین بیشتر نداشت و یه پیرهن چهارخونه زد....ترکیب رنگاش بازار شام بود...
یونجی: حالا حرص نخور اینبار و اجازه میدم از کمد من لباس برداری...اونم چون دختر خوبی...
لبنو کج کردم و اداشو در آوردم...
(ده دقه بعد)
یونجی سه بار به درزد...
یونجی:پوشیدی....بیا بیرون دیگ ساعت ده شد...
در باز کردم که نزدیک بود بخوره زمین..ارنجشو گرفتم و بلندش کردم...
۹۳.۶k
۰۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.