مگه داریم روانشناسی که عاشق بیمارش شده باشه؟!
مگه داریم روانشناسی که عاشق بیمارش شده باشه؟!
بله،تا وقتی یونگی هست همچین شخصی وجود داره ، اولاش فکر میکرد شاید هوس باشه ولی الان دوسال شده که عاشق ا.ت هست.
ا.ت دختر بدی نبود فقط آسیب دیده بود ، مشکلش اول فقط افسردگی بود اما کم کم بیشتر شد ، حمله های عصبی شدید ، استرس بیش از حد ، دیگه نمیتونست بخوابه چون با کابوس های وحشتناک بیدار میشد ، دلیل تمام این فشار های روانی ا.ت فقط خانواده اش بودن ، شاید اگه بهش اهمیت میدادن ، جلوی بقیه اونو خورد نمیکردن ، طردش نمیکردن الان وضعیت بهتری داشت ، تقریبا وضعیت نرمالی بود و هر هفته یک جلسه میرفت پیش یونگی برای مشاوره تا اینکه یک شب حالش خیلی بد شد و دست به خودکشی زد،پدر ا.ت هم که دیگه از رفتار های ا.ت خسته شده بود اونو برد تیمارستان ، ا.ت بعد از اون قضیه دیگه آدم سابق نشد ، الان شیش ماه شده که ا.ت تو تیمارستان سر میکرد ،یونگی بعد از فهمیدن قضیه به همون تیمارستان منتقل شد و حواسش به ا.ت بود
*ساعت ۳:۲۶ دقیقه شب*
یونگی توی اتاق کارش بود و داشت چند تا پرونده که به بقیه بیمارا مربوط بود رو مطالعه میکرد ، با صدای جیغی که از ته راهرو میومد از جاش بلند شد بدون تردید به ته راهرو رفت فهمید سلول ا.ت هست ، کلید سلول رو در آورد و در و باز کرد با دیدن ا.ت که زانوش هاش رو تو بغلش گرفته بود و تو تاریکی داشت گریه میکرد قلبش لرزید ، کلید برق رو زد و اتاق روشن شد سمت ا.ت رفت و آروم بغلش کرد ، از عرق سرد پیشونی ا.ت مشخص بود که دوباره کابوس دیده ، سر ا.ت رو آروم نوازش کرد و...
یونگی:شش،آروم باش ا.ت،ببین من اینجام خب؟کنارتم،همینجام،جایی نمیرم
ا.ت با هق هق یونگی رو بغل کرد،فقط چند دقیقه کوتاه زمان برد تا ا.ت هق هق هاش تموم بشه ، یونگی آروم بدن بیحال و پر تنش ا.ت رو روی تخت گذاشت ، پشتش دراز کشید و ا.ت رو تو بغلش گرفت ، خیلی طول نکشید که ا.ت تو آغوش امن یونگی آروم شد و به خواب رفت و نفساش به حالت عادی برگشت
یونگی:کاش این صحنه هارو هرروز نبینم ، تو نمیدونی من چه دردی رو تحمل میکنم وقتی تو این شرایط میبینمت عروسکم
امیدوارم دوسش داشته باشید 💜
#بی_تی_اس #بنگتن #آرمی #فیک #سناریو #یونگی
بله،تا وقتی یونگی هست همچین شخصی وجود داره ، اولاش فکر میکرد شاید هوس باشه ولی الان دوسال شده که عاشق ا.ت هست.
ا.ت دختر بدی نبود فقط آسیب دیده بود ، مشکلش اول فقط افسردگی بود اما کم کم بیشتر شد ، حمله های عصبی شدید ، استرس بیش از حد ، دیگه نمیتونست بخوابه چون با کابوس های وحشتناک بیدار میشد ، دلیل تمام این فشار های روانی ا.ت فقط خانواده اش بودن ، شاید اگه بهش اهمیت میدادن ، جلوی بقیه اونو خورد نمیکردن ، طردش نمیکردن الان وضعیت بهتری داشت ، تقریبا وضعیت نرمالی بود و هر هفته یک جلسه میرفت پیش یونگی برای مشاوره تا اینکه یک شب حالش خیلی بد شد و دست به خودکشی زد،پدر ا.ت هم که دیگه از رفتار های ا.ت خسته شده بود اونو برد تیمارستان ، ا.ت بعد از اون قضیه دیگه آدم سابق نشد ، الان شیش ماه شده که ا.ت تو تیمارستان سر میکرد ،یونگی بعد از فهمیدن قضیه به همون تیمارستان منتقل شد و حواسش به ا.ت بود
*ساعت ۳:۲۶ دقیقه شب*
یونگی توی اتاق کارش بود و داشت چند تا پرونده که به بقیه بیمارا مربوط بود رو مطالعه میکرد ، با صدای جیغی که از ته راهرو میومد از جاش بلند شد بدون تردید به ته راهرو رفت فهمید سلول ا.ت هست ، کلید سلول رو در آورد و در و باز کرد با دیدن ا.ت که زانوش هاش رو تو بغلش گرفته بود و تو تاریکی داشت گریه میکرد قلبش لرزید ، کلید برق رو زد و اتاق روشن شد سمت ا.ت رفت و آروم بغلش کرد ، از عرق سرد پیشونی ا.ت مشخص بود که دوباره کابوس دیده ، سر ا.ت رو آروم نوازش کرد و...
یونگی:شش،آروم باش ا.ت،ببین من اینجام خب؟کنارتم،همینجام،جایی نمیرم
ا.ت با هق هق یونگی رو بغل کرد،فقط چند دقیقه کوتاه زمان برد تا ا.ت هق هق هاش تموم بشه ، یونگی آروم بدن بیحال و پر تنش ا.ت رو روی تخت گذاشت ، پشتش دراز کشید و ا.ت رو تو بغلش گرفت ، خیلی طول نکشید که ا.ت تو آغوش امن یونگی آروم شد و به خواب رفت و نفساش به حالت عادی برگشت
یونگی:کاش این صحنه هارو هرروز نبینم ، تو نمیدونی من چه دردی رو تحمل میکنم وقتی تو این شرایط میبینمت عروسکم
امیدوارم دوسش داشته باشید 💜
#بی_تی_اس #بنگتن #آرمی #فیک #سناریو #یونگی
۱۰.۴k
۲۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.