فراموشی* پارت20
_اشتی؟
چویا از روی صندلی بلند شد و با غرور گفت: نخیرم.
دازای لبخندی زد و چویا رو بغل کرد و قلقلکش داد.
چویا دید که نمیتونه جلوی خنده ش رو بگیره بخاطر همین اخماشو باز کرد و جاشو به خنده داد.
چویا: بسه...... بسه دیگه..(نقطه چین ها بخاطر اینکه داره مخنده)
دازای دیگه از قلقلک دادن دست برداشت و خنده ش گرفت.
دازای با خنده گفت: حالا اشتیی!
چویا: نخیر.
چویا از اتاق بیرون رفت. دازای با حرف چویا خرد شد(اخی بچم)
دازای: مطمعنم داشت شوخی میکرد. منکه میدونم اینو از ته قلبش نگفت.
❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀
از زبان چویا*
برای فردا هیجان زده بودم ولی نباید اون حرفو به اقا میگفتم اما دلم نمیخواد در برابرش کم بیارم.
در اتاقو که باز کردم دیدم پنی کنار کتابخونه وایساده و انگار ناراحته.
لبخندی زدم و گفتم: من اومدم.
سرشو اروم به سمتم برگردوند و لبخندی زد و گفت: خوش اومدید.
روی مبل نشستم و سرمو به سمت عقب روی لبه ی میز گذاشتم و گفتم: حوصله ـم سر رفته.
پنی: میتونید با رایانه بازی کنید.
چویا: به بازی رایانه ای علاقه ندارم.
فهمیدم.....
سرمو از روی مبل برداشتم و به پنی نگاه کردم و گفتم: بیا یه بازی بکنیم. توهم کارات رو انجام دادی.
پنی با تعجب به سمتم برگشت و گفت: بازی؟
دستشو زیر چونه ـش گذاشت و بعد از چند دقیقه گفت: بازی مار و پله چطوره؟
چویا: همیشه توش میبازم.
پنی: خوببب.. ورق پاسور چطوره؟
چویا: فقط برای سرگرمی... همین خوبه.
پنی ورق پاسور رو اورد و گفت: بلدی؟
چویا: کم و بیش.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از زبان دازای*
مشغول انجام کارام بودم که گوشیم زنگ خورد.
"اتسوشی" بود. گوشیو برداشتم و گفتم: الو اتسوشی سان؟
اتسو: سلام دازای سان. ازتون یه درخواستی دارم.
دازای: سلام. بفرمایید.
اتسو: راستش... با رامپو، تانیزاکی، نائومی، کیوکا، کنجی و دکتر یوسانو میخواییم برای استراحت به ساحل کنار دریا بریم... خواستم بگم اگه میشه چویا هم با ما بیاد.
دازای: باشه اتسوشی سان. چویا بهم گفت. میتونه همراهتون بیاد.
اتسو: خیلی ازتون ممنونم دازای سان. خب ما بریم برای فردا وسایلا رو اماده کنیم. اگه کاری ندارید خدافظ.
دازای: باشه خدافظ.
و گوشیو قطع کرد.
ادامه دارد...
چویا از روی صندلی بلند شد و با غرور گفت: نخیرم.
دازای لبخندی زد و چویا رو بغل کرد و قلقلکش داد.
چویا دید که نمیتونه جلوی خنده ش رو بگیره بخاطر همین اخماشو باز کرد و جاشو به خنده داد.
چویا: بسه...... بسه دیگه..(نقطه چین ها بخاطر اینکه داره مخنده)
دازای دیگه از قلقلک دادن دست برداشت و خنده ش گرفت.
دازای با خنده گفت: حالا اشتیی!
چویا: نخیر.
چویا از اتاق بیرون رفت. دازای با حرف چویا خرد شد(اخی بچم)
دازای: مطمعنم داشت شوخی میکرد. منکه میدونم اینو از ته قلبش نگفت.
❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀
از زبان چویا*
برای فردا هیجان زده بودم ولی نباید اون حرفو به اقا میگفتم اما دلم نمیخواد در برابرش کم بیارم.
در اتاقو که باز کردم دیدم پنی کنار کتابخونه وایساده و انگار ناراحته.
لبخندی زدم و گفتم: من اومدم.
سرشو اروم به سمتم برگردوند و لبخندی زد و گفت: خوش اومدید.
روی مبل نشستم و سرمو به سمت عقب روی لبه ی میز گذاشتم و گفتم: حوصله ـم سر رفته.
پنی: میتونید با رایانه بازی کنید.
چویا: به بازی رایانه ای علاقه ندارم.
فهمیدم.....
سرمو از روی مبل برداشتم و به پنی نگاه کردم و گفتم: بیا یه بازی بکنیم. توهم کارات رو انجام دادی.
پنی با تعجب به سمتم برگشت و گفت: بازی؟
دستشو زیر چونه ـش گذاشت و بعد از چند دقیقه گفت: بازی مار و پله چطوره؟
چویا: همیشه توش میبازم.
پنی: خوببب.. ورق پاسور چطوره؟
چویا: فقط برای سرگرمی... همین خوبه.
پنی ورق پاسور رو اورد و گفت: بلدی؟
چویا: کم و بیش.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از زبان دازای*
مشغول انجام کارام بودم که گوشیم زنگ خورد.
"اتسوشی" بود. گوشیو برداشتم و گفتم: الو اتسوشی سان؟
اتسو: سلام دازای سان. ازتون یه درخواستی دارم.
دازای: سلام. بفرمایید.
اتسو: راستش... با رامپو، تانیزاکی، نائومی، کیوکا، کنجی و دکتر یوسانو میخواییم برای استراحت به ساحل کنار دریا بریم... خواستم بگم اگه میشه چویا هم با ما بیاد.
دازای: باشه اتسوشی سان. چویا بهم گفت. میتونه همراهتون بیاد.
اتسو: خیلی ازتون ممنونم دازای سان. خب ما بریم برای فردا وسایلا رو اماده کنیم. اگه کاری ندارید خدافظ.
دازای: باشه خدافظ.
و گوشیو قطع کرد.
ادامه دارد...
۶.۸k
۰۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.