سرنوشت نفرین شده...
پارت20
ویو کوک
کامیون قرمز بدون ترمز با سرعت روند سمت ماشینم و من بی حرکت بودم تا اینکه...
بوووووممممم
پرش زمانی به سه ماه بعد
ویو لوئیس
هنوزم باورم نمیشه که از اون اتفاقها سه ماه گذشت یعنی سه ماه با سرعت نور گذشت خیلی ماههای وحشتناکی بود و خوب اتفاقات زیادی افتاد اتفاقات خیلی بد اتفاقات... نمیدونم چجوری توضیح بدم...
لارا درست با مرگ فقط یک قدم فاصله داشت فقط فقط یه قدم یعنی واقعاً داشت میمرد ولی خب نمیدونم چه جوری نجات پیدا کرد الان زنده است ولی... ولی دیگه اون لارای قبلی نیست...
ولی یگه مثل قبل نمیخنده...
ولی دیگه جسمش مثل قبل نیست...
دیگه روحش مثل قبل نیست...
من تمام تلاشمو کردم تا درستش کنم سعی کردم بهش روحیه بدم باهاش وقت بگذرونم چیزایی که علاقه داره رو فراهم کنم
اما خوب بازم فقط یه نفر میتونه خوبش کنه اون یه نفرم خودت جونگ کوکه که...اوه نه نباید راجع به این میگفتم
جونگ کوک مثل برادر منه هرچقدرم کارش وحشتناک بوده باشه بازم دلم براش میسوزه چون یه اتفاق خیلی بد براش افتاد
هنوزم فکر کردم بهش عذابم میده ولی خوب حس میکنم معجزه بود اینکه وقتی ماشین پرت شد کوک به طرز معجزه آسایی از آینه جلویی ماشین افتاد و نرفت ته دره و فقط ماشین ترکید خیلی خوشحالم که کوک ضربه جدی ندید
اینکه میگم ضربه جدی ندیده یعنی ضربه دیده ولی اونقدرا هم جدی نبود
وحشتناکترین اتفاقی که براش افتاد این بود که فقط دستش شکست که اونم که تو یه ماه درست شد زخماشم اونقدرا هم عمیق نبودن یعنی عمیقتر از زخمهای لارا نبودند
کوک الان از لحاظ جسمی خیلی سالمتر از لاراس ولی از لحاظ روحی از کوک هیچ خبری ندارم چون بعد اون تصادف کوک حتی یک کلمه هم حرف نزد توی اتاقش میمونه. غذا، آب، حموم، دستشویی همه چی اونجا هست بیرون نمیاد و حرف نمیزنه هر چقدرم که اصرار کنی بازم ساکته خیلی آرومه انگار یه رازی داره که نمیتونه به کسی بگه.
هارین الان یه ماهه که لندنه خدا میدونه وقتی این اتفاق برای لارا و کوک افتاد هارین چقدر استرس کشید
من خودم توی بد شوکی گیر کرده بودم من لارا و هارین هر سه پیش روانپزشک تراپیست دعا نویس فالگیر و هرچی که فکرشو بکنید رفتیم تا درست شیم کوک با ما نمیومد چون اگه میومدم حرفی نمیزد ولی لارا... لارا هم که همش بهونه میآورد حتی الانم میگی که من خوبم میگی که نگران من نباشید میگه که من مشکلی ندارم ولی من میدونم اون چیزی که برای هر دختری واقعاً دردناکه رو به طرز فجیعی تجربه کرده.
رفتم سمت آشپزخونه و لارا رو دیدم که ساکت نشسته روی کابینت و داره بادوم میخوره.
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
ویو کوک
کامیون قرمز بدون ترمز با سرعت روند سمت ماشینم و من بی حرکت بودم تا اینکه...
بوووووممممم
پرش زمانی به سه ماه بعد
ویو لوئیس
هنوزم باورم نمیشه که از اون اتفاقها سه ماه گذشت یعنی سه ماه با سرعت نور گذشت خیلی ماههای وحشتناکی بود و خوب اتفاقات زیادی افتاد اتفاقات خیلی بد اتفاقات... نمیدونم چجوری توضیح بدم...
لارا درست با مرگ فقط یک قدم فاصله داشت فقط فقط یه قدم یعنی واقعاً داشت میمرد ولی خب نمیدونم چه جوری نجات پیدا کرد الان زنده است ولی... ولی دیگه اون لارای قبلی نیست...
ولی یگه مثل قبل نمیخنده...
ولی دیگه جسمش مثل قبل نیست...
دیگه روحش مثل قبل نیست...
من تمام تلاشمو کردم تا درستش کنم سعی کردم بهش روحیه بدم باهاش وقت بگذرونم چیزایی که علاقه داره رو فراهم کنم
اما خوب بازم فقط یه نفر میتونه خوبش کنه اون یه نفرم خودت جونگ کوکه که...اوه نه نباید راجع به این میگفتم
جونگ کوک مثل برادر منه هرچقدرم کارش وحشتناک بوده باشه بازم دلم براش میسوزه چون یه اتفاق خیلی بد براش افتاد
هنوزم فکر کردم بهش عذابم میده ولی خوب حس میکنم معجزه بود اینکه وقتی ماشین پرت شد کوک به طرز معجزه آسایی از آینه جلویی ماشین افتاد و نرفت ته دره و فقط ماشین ترکید خیلی خوشحالم که کوک ضربه جدی ندید
اینکه میگم ضربه جدی ندیده یعنی ضربه دیده ولی اونقدرا هم جدی نبود
وحشتناکترین اتفاقی که براش افتاد این بود که فقط دستش شکست که اونم که تو یه ماه درست شد زخماشم اونقدرا هم عمیق نبودن یعنی عمیقتر از زخمهای لارا نبودند
کوک الان از لحاظ جسمی خیلی سالمتر از لاراس ولی از لحاظ روحی از کوک هیچ خبری ندارم چون بعد اون تصادف کوک حتی یک کلمه هم حرف نزد توی اتاقش میمونه. غذا، آب، حموم، دستشویی همه چی اونجا هست بیرون نمیاد و حرف نمیزنه هر چقدرم که اصرار کنی بازم ساکته خیلی آرومه انگار یه رازی داره که نمیتونه به کسی بگه.
هارین الان یه ماهه که لندنه خدا میدونه وقتی این اتفاق برای لارا و کوک افتاد هارین چقدر استرس کشید
من خودم توی بد شوکی گیر کرده بودم من لارا و هارین هر سه پیش روانپزشک تراپیست دعا نویس فالگیر و هرچی که فکرشو بکنید رفتیم تا درست شیم کوک با ما نمیومد چون اگه میومدم حرفی نمیزد ولی لارا... لارا هم که همش بهونه میآورد حتی الانم میگی که من خوبم میگی که نگران من نباشید میگه که من مشکلی ندارم ولی من میدونم اون چیزی که برای هر دختری واقعاً دردناکه رو به طرز فجیعی تجربه کرده.
رفتم سمت آشپزخونه و لارا رو دیدم که ساکت نشسته روی کابینت و داره بادوم میخوره.
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
۱۷.۵k
۰۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.