راکون کچولو مو صورتی p8
جک: قبول دارم
چرخیدن سمت دامیان
من:اینا واسه شما هم صدق میکنه جناب دامیان
دامیان:من نونورم
من:نه لوسی
دامیان:اون وقت تو چی
من:من تی تیش مامانی ام
دامیان:ای بابا
من:خیله خوب دیگه
حالا هم دیگه رو بغل کنید
دامیان و جک:چییییییی امکان ندارد
من:پس الان با آقای هندر سون و پلیس تماس میگیرم
و گوشیمو از تو جیبم و داشتم
دامیان:بگیر
جک:خب بگیر نهایتن کاری که من میخواستم انجام بدم رو اونا انجام میدن
من: منضورت چیه؟
جک:خب من میخواستم
خودم خودمو بکش.. .
من:کافیه
نمیخوام دربارش حرف بزنیم
و گوشیمو گذاشتم جیبم
ما اومده بودیم که اگه اصلحه ی
دیگه داشتی ازت بگیریم
که گرفتیم
پس دیگه باید بریم
بریم دامیان
دامیان سری تکون داد
من:جک من تنها دختر روی زمین نیستم به قول مامان نویسنده او نشد دیگری سرخو سفیدو بهتری
ادمین:نمیشد اینو نگی
من:خفه شو آرمینا بشین فیکتو بنویس
ادمین:بی ادب
دامیان:هوی
ادمین:ای بابا اصن من میرم ادامه داستان
جک:با کی دارین کل کل میکنید
منو دامیان:با نویسنده
جک:مگه مرض دارین میزنه میکشتون
من:نه بابا دیونه که نیس
ادمین:نیستم ولی میکنم نه نه
شکنجه تون میدم آره
من: حرفمو پس میگیرم
دامیان:چرا
من:اصن نویسنده به این خوبی
به این گلی
از کجا بیاریم
ادمین:خیله خوب شاید کاری تون
نداشتم (شااااااااااید)
من به هر حال جک حرفی
که زدم و یادت نره
باشه؟
جک سری تکون داد
جک:باشه ولی فراموشتم نمیکنم
لبخند زدم ازش خدا حافظی کردم و رفتیم
دامیان:چی اینقدر باهاش حرف میزنی
من:چه اشکالی داره خوب
دامیان:هوفففف
ورفتیم کلاس
نشستم کنار بکی
دامیان هم سر جای من
تا ما نبودیم صندلی رنگی رو برده بودن
و یه صندلی سالم گذاشته بودن
آقای هندر سون شروع کرد به درس دادن
ادمین:(کاری ندارم که خودم دارم مینویسم ولی آقای هندر سون چرا اینقدر بیخیاله مثلاً الان تو اتاق بهداشت یه جنازه هسته ها خجالت بکش مرددد)
کل کلاس حس میکردم
که یکی داره نگام میکنه
به لحضه رو مو بر گردوندم دیدم نه یه نفر بلکه کل دخترا دارن با خشم نگام میکنن یا خدا اینا چشونه
سریع رو مو بر گردوندم و خودمو با درس
مشغول کردم
که یادم بره ولی خب هنوزم صدای
ذهن شون و
سنگینی نگاه شون بود
ذهن یکی شون: این آنیای عوضی
اون باعث کشته شدن بابا بود
ذهنم:این چی میگه منضورش چیه
بابا کشته شدن اون وقت بخاطر منننن
یا خدا دوباره نمیتونم تحمل کنم
الان کی بخواطر من دوباره کشته شده وای وایسا نکنه پرستار بابای این باشه
یکم نگا کردم بهش
چشماش اشکی بود
یا خدا خونم حلاله
همش با خدم میگفتم که ای کاش کلاس تموم نشه وگرنه این کارمو میسازه
فکر میکردم فقط بخواد بهم شلیک کنه یا یه همچین چیزی
اماوقتی سخت ترین کلاس زندگیم
تموم شدفهمیدم که
چرخیدن سمت دامیان
من:اینا واسه شما هم صدق میکنه جناب دامیان
دامیان:من نونورم
من:نه لوسی
دامیان:اون وقت تو چی
من:من تی تیش مامانی ام
دامیان:ای بابا
من:خیله خوب دیگه
حالا هم دیگه رو بغل کنید
دامیان و جک:چییییییی امکان ندارد
من:پس الان با آقای هندر سون و پلیس تماس میگیرم
و گوشیمو از تو جیبم و داشتم
دامیان:بگیر
جک:خب بگیر نهایتن کاری که من میخواستم انجام بدم رو اونا انجام میدن
من: منضورت چیه؟
جک:خب من میخواستم
خودم خودمو بکش.. .
من:کافیه
نمیخوام دربارش حرف بزنیم
و گوشیمو گذاشتم جیبم
ما اومده بودیم که اگه اصلحه ی
دیگه داشتی ازت بگیریم
که گرفتیم
پس دیگه باید بریم
بریم دامیان
دامیان سری تکون داد
من:جک من تنها دختر روی زمین نیستم به قول مامان نویسنده او نشد دیگری سرخو سفیدو بهتری
ادمین:نمیشد اینو نگی
من:خفه شو آرمینا بشین فیکتو بنویس
ادمین:بی ادب
دامیان:هوی
ادمین:ای بابا اصن من میرم ادامه داستان
جک:با کی دارین کل کل میکنید
منو دامیان:با نویسنده
جک:مگه مرض دارین میزنه میکشتون
من:نه بابا دیونه که نیس
ادمین:نیستم ولی میکنم نه نه
شکنجه تون میدم آره
من: حرفمو پس میگیرم
دامیان:چرا
من:اصن نویسنده به این خوبی
به این گلی
از کجا بیاریم
ادمین:خیله خوب شاید کاری تون
نداشتم (شااااااااااید)
من به هر حال جک حرفی
که زدم و یادت نره
باشه؟
جک سری تکون داد
جک:باشه ولی فراموشتم نمیکنم
لبخند زدم ازش خدا حافظی کردم و رفتیم
دامیان:چی اینقدر باهاش حرف میزنی
من:چه اشکالی داره خوب
دامیان:هوفففف
ورفتیم کلاس
نشستم کنار بکی
دامیان هم سر جای من
تا ما نبودیم صندلی رنگی رو برده بودن
و یه صندلی سالم گذاشته بودن
آقای هندر سون شروع کرد به درس دادن
ادمین:(کاری ندارم که خودم دارم مینویسم ولی آقای هندر سون چرا اینقدر بیخیاله مثلاً الان تو اتاق بهداشت یه جنازه هسته ها خجالت بکش مرددد)
کل کلاس حس میکردم
که یکی داره نگام میکنه
به لحضه رو مو بر گردوندم دیدم نه یه نفر بلکه کل دخترا دارن با خشم نگام میکنن یا خدا اینا چشونه
سریع رو مو بر گردوندم و خودمو با درس
مشغول کردم
که یادم بره ولی خب هنوزم صدای
ذهن شون و
سنگینی نگاه شون بود
ذهن یکی شون: این آنیای عوضی
اون باعث کشته شدن بابا بود
ذهنم:این چی میگه منضورش چیه
بابا کشته شدن اون وقت بخاطر منننن
یا خدا دوباره نمیتونم تحمل کنم
الان کی بخواطر من دوباره کشته شده وای وایسا نکنه پرستار بابای این باشه
یکم نگا کردم بهش
چشماش اشکی بود
یا خدا خونم حلاله
همش با خدم میگفتم که ای کاش کلاس تموم نشه وگرنه این کارمو میسازه
فکر میکردم فقط بخواد بهم شلیک کنه یا یه همچین چیزی
اماوقتی سخت ترین کلاس زندگیم
تموم شدفهمیدم که
۳.۸k
۰۹ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.