فیک moon river 💙🌧پارت⁴¹
کوک « بعد از تمام شدن کارام رفتم سمت اقامتگاه یئون و فهمیدم اون کله شق توی این سرما رفته بیرون قدم بزنه...با دیدن فرشته ی شکلاتی روبه روم آروم نزدیکش شدم و شنلم رو انداختم روی شونه هاش...برگشت و با چشمای گریون نگاهم کرد....خیلی خبیثانه بود اما وقتی گریه میکرد دوستداشتنی تر میشد...بدون هیچ حرفی بغلش کردم و اجازه دادم بغض رو بشکنه..با لرزیدن شونه هاش متوجه شدم داره گریه میکنه....
کوک « فرشته ی قشنگم...میدونی این گریه هات باعث میشه برای رفتن مُردد بشم؟ قلبم میکشنه وقتی گریه میکنی پس لطفا آروم باش
یئون « ازش جدا شدم و به چشمای شکلاتیش که کل دنیام بود خیره شدم...میشه منم ببری؟؟
کوک « فکرشم نکن...اونجا برات خطرناکه
یئون « اما من نمیتونم دوری تو رو تحمل کنم
کوک « نگران نباش اتفاقی نیفته پس منتظرم بمون و از قصر و مردمم توی پایتخت محافظت کن باشه؟
یئون « باشه ولی قول نمیدم هااا..
کوک « از دست تو...بریم تو یخ کردی دختر
یئون « فعلا از گرمای وجود شما استفاده میکنم
کوک « مزه نریز بچه بدو بریم تو...
یئون « اشکام رو با شصتش پاک کرد و دستم رو توی دستاش قفل کردم و راه اوفتادیم سمت اقامتگاهم....رفتیم داخل نشستیم و به سولی گفت چای بیارن برامون...
کوک « من که میدونم چی توی مغز فندوقیت میگذره اما فکرشم نکن یواشکی از من بیای میدان جنگ
یئون « با شنیدن این حرف چشمام اندازه گردو گرد شد...یاععععع از کجا فهمید اخهههه..مگه ذهن خوانی داره...با آرامش تمام چایش رو نوشید و توی چشمام زل زد...
کوک « تاحالا عصبانیت شدیدم رو ندیدی...اما اگه اینکار رو بکنی بدجور تنبیه میشی یئون پس لطفا حرف گوش کن...هرچند وزیر جانگ رو گذاشتم اینجا مختص مراقبت از خودت که فکرای بد بد به سرت نزنه
یئون « این دور از عدالته هااا..
کوک « همینی که هست...
راوی « اون شب کوک تا زمانی که یئون خوابش برد بالای سرش بود و آروم موهای ابریشمیش رو نوازش میکرد...نزدیکای صبح از فرشته اش دل کند و رفت تا لباس رزمش رو بپوشه و اماده بشه..
کوک « خورشید طلوع کرده بود و الان روبه روی لشکر چند هزار نفره ایستاده بودم...نمیخواستم یئون لحظه رفتنم اینجا باشه برای همین گفتم بیدارش نکننـ....سوار اسبم شدم و گفتم
کوک « سربازان وفادار گوگوریو....من به عنوان امپراطور و فرمانروای این کشور بهتون قول میدم لشکر غارتگر مینگ رو نابود کنم و صلح و امنیت رو به کشور برگردونم...افسار اسبم همزمان با فریاد سربازان کشیده شد و راهی میدان جنگ شدم...جنگی که نمیدونستم پایانش به کجا خطم میشه...
یئون « صبح با سر و صدای خدمه بیدار شدم و دیدن جای خالی کوک ترس تمام وجودم رو فرا گرفت...گوشم رو که تیز کردم فهمیدم سولی به خدمه میگه ساکت باشن و منو بیدار نکنن
کوک « فرشته ی قشنگم...میدونی این گریه هات باعث میشه برای رفتن مُردد بشم؟ قلبم میکشنه وقتی گریه میکنی پس لطفا آروم باش
یئون « ازش جدا شدم و به چشمای شکلاتیش که کل دنیام بود خیره شدم...میشه منم ببری؟؟
کوک « فکرشم نکن...اونجا برات خطرناکه
یئون « اما من نمیتونم دوری تو رو تحمل کنم
کوک « نگران نباش اتفاقی نیفته پس منتظرم بمون و از قصر و مردمم توی پایتخت محافظت کن باشه؟
یئون « باشه ولی قول نمیدم هااا..
کوک « از دست تو...بریم تو یخ کردی دختر
یئون « فعلا از گرمای وجود شما استفاده میکنم
کوک « مزه نریز بچه بدو بریم تو...
یئون « اشکام رو با شصتش پاک کرد و دستم رو توی دستاش قفل کردم و راه اوفتادیم سمت اقامتگاهم....رفتیم داخل نشستیم و به سولی گفت چای بیارن برامون...
کوک « من که میدونم چی توی مغز فندوقیت میگذره اما فکرشم نکن یواشکی از من بیای میدان جنگ
یئون « با شنیدن این حرف چشمام اندازه گردو گرد شد...یاععععع از کجا فهمید اخهههه..مگه ذهن خوانی داره...با آرامش تمام چایش رو نوشید و توی چشمام زل زد...
کوک « تاحالا عصبانیت شدیدم رو ندیدی...اما اگه اینکار رو بکنی بدجور تنبیه میشی یئون پس لطفا حرف گوش کن...هرچند وزیر جانگ رو گذاشتم اینجا مختص مراقبت از خودت که فکرای بد بد به سرت نزنه
یئون « این دور از عدالته هااا..
کوک « همینی که هست...
راوی « اون شب کوک تا زمانی که یئون خوابش برد بالای سرش بود و آروم موهای ابریشمیش رو نوازش میکرد...نزدیکای صبح از فرشته اش دل کند و رفت تا لباس رزمش رو بپوشه و اماده بشه..
کوک « خورشید طلوع کرده بود و الان روبه روی لشکر چند هزار نفره ایستاده بودم...نمیخواستم یئون لحظه رفتنم اینجا باشه برای همین گفتم بیدارش نکننـ....سوار اسبم شدم و گفتم
کوک « سربازان وفادار گوگوریو....من به عنوان امپراطور و فرمانروای این کشور بهتون قول میدم لشکر غارتگر مینگ رو نابود کنم و صلح و امنیت رو به کشور برگردونم...افسار اسبم همزمان با فریاد سربازان کشیده شد و راهی میدان جنگ شدم...جنگی که نمیدونستم پایانش به کجا خطم میشه...
یئون « صبح با سر و صدای خدمه بیدار شدم و دیدن جای خالی کوک ترس تمام وجودم رو فرا گرفت...گوشم رو که تیز کردم فهمیدم سولی به خدمه میگه ساکت باشن و منو بیدار نکنن
۶۲.۵k
۱۲ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.