هفت شب-پارت³⁹
اوپا ها براش زانو زده بودن! دقیقن همونجوری که قبلا ها برای ملکه و پادشاه زانو میزدن!
سوکجین اوپا بلند شد و سمتم اومد. دهنش رو نزدیک گوشم کرد و گفت:+ملکه رو پیدا کردیم! وو سو یون ملکه ست!!!
سینی از دستم افتاد. دستپاچه شده بودم. تنها چیزی که میدونستم این بود که باید تعظیم کنم. بدون درنگ روی تیکه های ریز ریز شدهی فنجون و بشقاب که تا چند ثانیه پیش داخل دستم بودن زانو زدم و دستامو روی زمین گذاشتم.
«همون اتفاق ها دیگه..»
سو یون اونی از حال رفت و روی زمین افتاد. «حالا این سو یونم هی غش میکنه😂😂😐»
"گذر زمان"
پایان ویو سو رام «ویو دوباره سو یونه»
در حالی که داشتم با پاهای برهنه و بدنی خونی از مار هایی که دنبالم بودن فرار میکردم از خواب پریدم.
بازم!؟ چه اتفاقی افتاده!؟ این مدت چرا همش بیهوش میشم!؟
خدمتکار: به هوش اومدید؟ الان ارباب هارو خبر میکنم.
از اتاق بیرون رفت و با اون «بازم هوسوک» برگشت. نزدیکم اومد. فکر کردم میخواد بزنتم «ناموصا مرض داره بی دلیل بزنتت؟» پس چشمامو محکم بستم اما چون چیزی حس نکردم چشمامو باز کردم.
سوکجین اوپا بلند شد و سمتم اومد. دهنش رو نزدیک گوشم کرد و گفت:+ملکه رو پیدا کردیم! وو سو یون ملکه ست!!!
سینی از دستم افتاد. دستپاچه شده بودم. تنها چیزی که میدونستم این بود که باید تعظیم کنم. بدون درنگ روی تیکه های ریز ریز شدهی فنجون و بشقاب که تا چند ثانیه پیش داخل دستم بودن زانو زدم و دستامو روی زمین گذاشتم.
«همون اتفاق ها دیگه..»
سو یون اونی از حال رفت و روی زمین افتاد. «حالا این سو یونم هی غش میکنه😂😂😐»
"گذر زمان"
پایان ویو سو رام «ویو دوباره سو یونه»
در حالی که داشتم با پاهای برهنه و بدنی خونی از مار هایی که دنبالم بودن فرار میکردم از خواب پریدم.
بازم!؟ چه اتفاقی افتاده!؟ این مدت چرا همش بیهوش میشم!؟
خدمتکار: به هوش اومدید؟ الان ارباب هارو خبر میکنم.
از اتاق بیرون رفت و با اون «بازم هوسوک» برگشت. نزدیکم اومد. فکر کردم میخواد بزنتم «ناموصا مرض داره بی دلیل بزنتت؟» پس چشمامو محکم بستم اما چون چیزی حس نکردم چشمامو باز کردم.
۲.۰k
۱۴ مهر ۱۴۰۲