Cookie ct : کوکی شُکلاتیم🍫🌙
Cookie ct : کوکیشُکلاتیم🍫🌙
دریا: یک سوال چندنفر تو اون روستا زندگی میکردن؟
مامانجون: حدود ۲۰۰نفر
مبینا: اسم اون جادوگر چی بود؟
مامانجون: جادوگر ک بهش میگفتن یخ اسم روستا مترسک(روستا ک جادوگری بود همین روستا مترسک تو اهوی من بود)
مامانجون: بود رضا افسردگی گرفته بود هرشب خواب بد میدید و بجز اینا مادربزرگ مریم ک رضا لباسشو برده بود هرشب پیشش میومد اخه طلسم این بود یک تیکه از لباس کسی ک میخوای رو بیاری اون مال تو میشه و خب خواهر حسود مریم تیک از لباس خودشو ک اون لباس مال مادربزرگش بوده رو برده بوده مادربزرگ مریم هر ساعت هرثانیه هر دقیقه هرروز میشه رضا بود،کل روستا مردن یک نفر هم زنده درنیومد فقط رضا بود ک زنده مونده اونم دیوانه شده بود با ارواح ارتباط داشت اینقدر گذشت گذشت ک روستا پر از کلاغ شد اخه اون جادوگر با کلاغ ها رفیق بود و روستا پر از کلاغ شده بود رضا کل روستا رو مترسک کرده بود یک روز یک ارواح خیلی بدجنسی میاد پیش رضا
بهرام: میاد مهمونی؟
مامانجون: نه معامله
دریا: معامله چی ؟
مامانجون: معامله این بود ک رضا روستا رو بهش بده و بجاش به رضا ازادی بده ک از دست ارواح اینا راحت بشه
دریا: رضا داد؟
مامانجون: داد ولی اون ارواح زد زیر حرفش
مبینا: یعنی چی؟
مامانجون: بجای اینک ازادی بده بجاش تو جهنم حبسش کرد و هروز عذاب هاش میداد،ولی رضا فرار کرد رفت تو یک خونه قدیمی قایم شد تو اون خونه کلی طلسم میخوند کل مردم شهرو شبا با طلسم هاش اذیت میکرد اینقدر گذشت ک یک ارواح خیلی بدی رو بیدار کرد
باباحاجی: خب بسه برای فردا ساعت ۱۲ ظهره(یک چشمک به مامانجون میزنه)
ما نشسته بودیم که کامیار امد پیشم کنارم نشست
کامیار: کوکی شکلاتی؟
دریا:چرا بهم میگی کوکی شکلاتی؟
کامیار: چون شبیه کوکی شکلاتی
دریا: عمته شبیه اونه
کامیار: کاشکی عمم مثل تو خوشگل بودی
اینو ک گفت سرمو انداختم پایین
بهرام: میاین جرعت حقیقت؟
هممون قبول کردیم نشستیم دور هم و بطری رو چرخوندم ک به صدرا افتاد
دریا:خب حقیقت،کدوم از تو این جمع رو میخوای بکشی؟
صدرا:کامیار
حالا نوبت مبینا بود ک افتاد به کامیار
مبینا: خب کامیار جرعت، برو تو اتاق مامانجون باباحاجی
کامیار: میدونی ک نمزارن اونا رو اتاقشون حساسن
مبینا: الان ک سرشون تو حیاط گرمه برو
کامیار: میرم
کامیار بلند شد و رفت طرف اتاق و در باز کرد و در ک وا کرد سرجاش میخکوب شد
دریا: چیشد چی دیدی؟ کامیار کامیار
کامیار با یک داد بشدت بلند افتاد رو زمین غش کرد
(۲۰ دقیقه بعد)
دریا: یک سوال چندنفر تو اون روستا زندگی میکردن؟
مامانجون: حدود ۲۰۰نفر
مبینا: اسم اون جادوگر چی بود؟
مامانجون: جادوگر ک بهش میگفتن یخ اسم روستا مترسک(روستا ک جادوگری بود همین روستا مترسک تو اهوی من بود)
مامانجون: بود رضا افسردگی گرفته بود هرشب خواب بد میدید و بجز اینا مادربزرگ مریم ک رضا لباسشو برده بود هرشب پیشش میومد اخه طلسم این بود یک تیکه از لباس کسی ک میخوای رو بیاری اون مال تو میشه و خب خواهر حسود مریم تیک از لباس خودشو ک اون لباس مال مادربزرگش بوده رو برده بوده مادربزرگ مریم هر ساعت هرثانیه هر دقیقه هرروز میشه رضا بود،کل روستا مردن یک نفر هم زنده درنیومد فقط رضا بود ک زنده مونده اونم دیوانه شده بود با ارواح ارتباط داشت اینقدر گذشت گذشت ک روستا پر از کلاغ شد اخه اون جادوگر با کلاغ ها رفیق بود و روستا پر از کلاغ شده بود رضا کل روستا رو مترسک کرده بود یک روز یک ارواح خیلی بدجنسی میاد پیش رضا
بهرام: میاد مهمونی؟
مامانجون: نه معامله
دریا: معامله چی ؟
مامانجون: معامله این بود ک رضا روستا رو بهش بده و بجاش به رضا ازادی بده ک از دست ارواح اینا راحت بشه
دریا: رضا داد؟
مامانجون: داد ولی اون ارواح زد زیر حرفش
مبینا: یعنی چی؟
مامانجون: بجای اینک ازادی بده بجاش تو جهنم حبسش کرد و هروز عذاب هاش میداد،ولی رضا فرار کرد رفت تو یک خونه قدیمی قایم شد تو اون خونه کلی طلسم میخوند کل مردم شهرو شبا با طلسم هاش اذیت میکرد اینقدر گذشت ک یک ارواح خیلی بدی رو بیدار کرد
باباحاجی: خب بسه برای فردا ساعت ۱۲ ظهره(یک چشمک به مامانجون میزنه)
ما نشسته بودیم که کامیار امد پیشم کنارم نشست
کامیار: کوکی شکلاتی؟
دریا:چرا بهم میگی کوکی شکلاتی؟
کامیار: چون شبیه کوکی شکلاتی
دریا: عمته شبیه اونه
کامیار: کاشکی عمم مثل تو خوشگل بودی
اینو ک گفت سرمو انداختم پایین
بهرام: میاین جرعت حقیقت؟
هممون قبول کردیم نشستیم دور هم و بطری رو چرخوندم ک به صدرا افتاد
دریا:خب حقیقت،کدوم از تو این جمع رو میخوای بکشی؟
صدرا:کامیار
حالا نوبت مبینا بود ک افتاد به کامیار
مبینا: خب کامیار جرعت، برو تو اتاق مامانجون باباحاجی
کامیار: میدونی ک نمزارن اونا رو اتاقشون حساسن
مبینا: الان ک سرشون تو حیاط گرمه برو
کامیار: میرم
کامیار بلند شد و رفت طرف اتاق و در باز کرد و در ک وا کرد سرجاش میخکوب شد
دریا: چیشد چی دیدی؟ کامیار کامیار
کامیار با یک داد بشدت بلند افتاد رو زمین غش کرد
(۲۰ دقیقه بعد)
۷.۹k
۲۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.