پارت هفتاد و سوم فصل نهم where are you به روایت زیحا:
دوباره لباس پوشیدنش مثل دو سال پیش شد:ژاکت کرمی رنگ با شلوار ساده مخملی.بدون جواهرات اضافه ای در دست و گردنش.موهای باز لخت افتاده در دو طرف شانه اش.بدون هیچ ارایشی.وقتی صبح روبه روی اینه نشست و یک سانتی متر مانده بود تا ریمل را به مژه هایش بکشد،به اینه نگاه کرد.به چشم هایش زل زد و یاد حرف های الی افتاد: "وقتشه خودت باشی." در ریمل را بعد از چهار بار پیچاندن،بست و به جای ان فقط موهایش را شانه زد،نگاهی هم به جیمین انداخت که در خواب دهانش باز بود. به تیپش نگاه کرد،حس کرد برای مدت ها خودش است. دوباره با خود زمزمه کرد:"وقتشه خودت باشی."
هنوز هوا کاملا روشن نشده بود.باران بند امده و صدای گجشک هایی که صبح ها اواز می خوانند،می امد. پنج دقیقه مانده بود تا شش شود.تمام دیشب را خوابش نبرده بود.وقتی بالاخره تصمیم گرفت از روی مبل بلند شود، چشم هایش سیاهی دید و سر درد وحشتناکی گرفت.(تازه یادش امد دیشب چند بطری شامپاین خورده)
"چرا حاضر شدی؟"
روی تخت نشسته بود و در اینه با رزالین حرف میزد.هنوز لباس های دیشب تنش بود.شلوارش چروک شده و موهایش بهم ریخته بود.
"رزالین...عزیزم درباره دیشب..."
خمیازه کشید و ادامه داد:
"باید بگم"
رزالین از روی صندلی بلند شد و سرش را چرخاند و به جیمین نگاه کرد.نه در اینه.
"دارم میرم."
جیمین چشم هایش را چند بار مالید، انگار باور نکرده بود یا هنوز بیدار بیدار نبود.وقتی صدای چرخ های چمدان را روی سرامیک خانه شنید،از جایش بلند شد.از پله ها دوید و خود را به راهرو رساند.از پشت سر رزالین دسته چمدانش را گرفت و باعث توقف او شد.
"چرا چمدان می بری؟"
"بهت که گفتم."
لحن صدای رزالین بر خلاق دیشب خیلی ارام بود.ارام حرف می زد و هیاهو به پا نمی کرد.
"مسخره نشو."
"دارم جدی میگم."
"کجا میخوای بری؟"
رزالین چند قدم جلو تر رفت و در را باز کرد.
"هی...با تو ام"
در را با شدت بست و رو به روی او قرار گرفت.
"من بهت خیانت نکردم رزی.هیچ وقت نمی کنم.انگلیس بودم.اگه باور نداری بیا بریم بپرس.خودت میفهمی که..."
"موضوع فقط اون نیست."
هنوز هوا کاملا روشن نشده بود.باران بند امده و صدای گجشک هایی که صبح ها اواز می خوانند،می امد. پنج دقیقه مانده بود تا شش شود.تمام دیشب را خوابش نبرده بود.وقتی بالاخره تصمیم گرفت از روی مبل بلند شود، چشم هایش سیاهی دید و سر درد وحشتناکی گرفت.(تازه یادش امد دیشب چند بطری شامپاین خورده)
"چرا حاضر شدی؟"
روی تخت نشسته بود و در اینه با رزالین حرف میزد.هنوز لباس های دیشب تنش بود.شلوارش چروک شده و موهایش بهم ریخته بود.
"رزالین...عزیزم درباره دیشب..."
خمیازه کشید و ادامه داد:
"باید بگم"
رزالین از روی صندلی بلند شد و سرش را چرخاند و به جیمین نگاه کرد.نه در اینه.
"دارم میرم."
جیمین چشم هایش را چند بار مالید، انگار باور نکرده بود یا هنوز بیدار بیدار نبود.وقتی صدای چرخ های چمدان را روی سرامیک خانه شنید،از جایش بلند شد.از پله ها دوید و خود را به راهرو رساند.از پشت سر رزالین دسته چمدانش را گرفت و باعث توقف او شد.
"چرا چمدان می بری؟"
"بهت که گفتم."
لحن صدای رزالین بر خلاق دیشب خیلی ارام بود.ارام حرف می زد و هیاهو به پا نمی کرد.
"مسخره نشو."
"دارم جدی میگم."
"کجا میخوای بری؟"
رزالین چند قدم جلو تر رفت و در را باز کرد.
"هی...با تو ام"
در را با شدت بست و رو به روی او قرار گرفت.
"من بهت خیانت نکردم رزی.هیچ وقت نمی کنم.انگلیس بودم.اگه باور نداری بیا بریم بپرس.خودت میفهمی که..."
"موضوع فقط اون نیست."
۳.۱k
۲۴ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.