(عاشق غریب)
(عاشق غریب)
پارت ۲۶
از زبان باران
شروع کرد به توضیح دادن...
_من و هانا دیروز رفتیم و برای هانا یه دستبند خریدیم
نشستم رو مبل رو به روش...
_مبارکه
_دارم حرف میزنم....مامانت بهت یاد نداده وسط حرف کسی نپری....مامانت اونجوری بود انتظاری از تو نیست
مامانم....چرا داره از نقطه ضعف من استفاده میکنه....بی اراده چشمام از اشک پر شد....چقدر دلم براش تنگ شده....علاوه بر اینکه اجازه نمیده برم سر خاکش ، بهش توهینم میکنه....اگه بیشتر از این اینجا میموندم یه اتفاقی میوفتاد....پاشدم که برم اما صدای مهرشاد نذاشت....
_باران
با گریه گفتم:
_چیه؟؟خسته نشدی از بس اشک منو درآوردی....من بدبخت گفتم،هرچی دلت میخواد بگو اما به مامانم چیزی نگو....حالا تو هم هی بهش توهین کن...
جدی گفت:
_چی میگی؟؟الکی فقط دنبال مظلوم نمایی هستی....
_انقدر برات سخته به مامانم چیزی نگی؟؟؟
مهرشاد خواست چیزی بگه که صدای دایی سلمان بلند شد:
_اینجا چه خبره؟؟
فقط من و مهرشاد میدونستیم چی شده....زندایی اومد کنار دایی سلمان و با دیدن چشمای گریونم زد رو صورتش....
_باران...باران ...چی شده؟؟؟
خواستم قضیه رو نگم...هم حوصله ی تعریف کردن نداشتم هم نمیخواستم مهرشاد و به دردسر بندازم اما مثل اینکه مهرشاد اینو نمیخواست ....با صدای مردونش گفت:
_عروست اشکش دم مشکشه....دارم ازش سوال میپرسم یهو میزنه زیر گریه
آروم پرسیدم:
_من اشکم دم مشکمه؟؟
_آره
با داد و گریه گفتم:
_بگو انقدر عوضیم نمیدونم نباید پشت مرده حرف بزنممم
حمله ور شد سمتم و با لرز توی صداش گفت:
_حالا برای من داد میزنی ؟؟
چشمامو بستم و منتظر حمله ای بود اما چیزی نیومد ....چشمامو باز کردم که دیدم دایی جلوی مهرشاد و گرفته....دوباره عربده کشید:
_من باید این دختر رو آدمش کنم
_ساکتتت
با صدای هانا همه ی نگاه ها برگشت سمت اون
#عاشق
#عاشقانه
#رمان
پارت ۲۶
از زبان باران
شروع کرد به توضیح دادن...
_من و هانا دیروز رفتیم و برای هانا یه دستبند خریدیم
نشستم رو مبل رو به روش...
_مبارکه
_دارم حرف میزنم....مامانت بهت یاد نداده وسط حرف کسی نپری....مامانت اونجوری بود انتظاری از تو نیست
مامانم....چرا داره از نقطه ضعف من استفاده میکنه....بی اراده چشمام از اشک پر شد....چقدر دلم براش تنگ شده....علاوه بر اینکه اجازه نمیده برم سر خاکش ، بهش توهینم میکنه....اگه بیشتر از این اینجا میموندم یه اتفاقی میوفتاد....پاشدم که برم اما صدای مهرشاد نذاشت....
_باران
با گریه گفتم:
_چیه؟؟خسته نشدی از بس اشک منو درآوردی....من بدبخت گفتم،هرچی دلت میخواد بگو اما به مامانم چیزی نگو....حالا تو هم هی بهش توهین کن...
جدی گفت:
_چی میگی؟؟الکی فقط دنبال مظلوم نمایی هستی....
_انقدر برات سخته به مامانم چیزی نگی؟؟؟
مهرشاد خواست چیزی بگه که صدای دایی سلمان بلند شد:
_اینجا چه خبره؟؟
فقط من و مهرشاد میدونستیم چی شده....زندایی اومد کنار دایی سلمان و با دیدن چشمای گریونم زد رو صورتش....
_باران...باران ...چی شده؟؟؟
خواستم قضیه رو نگم...هم حوصله ی تعریف کردن نداشتم هم نمیخواستم مهرشاد و به دردسر بندازم اما مثل اینکه مهرشاد اینو نمیخواست ....با صدای مردونش گفت:
_عروست اشکش دم مشکشه....دارم ازش سوال میپرسم یهو میزنه زیر گریه
آروم پرسیدم:
_من اشکم دم مشکمه؟؟
_آره
با داد و گریه گفتم:
_بگو انقدر عوضیم نمیدونم نباید پشت مرده حرف بزنممم
حمله ور شد سمتم و با لرز توی صداش گفت:
_حالا برای من داد میزنی ؟؟
چشمامو بستم و منتظر حمله ای بود اما چیزی نیومد ....چشمامو باز کردم که دیدم دایی جلوی مهرشاد و گرفته....دوباره عربده کشید:
_من باید این دختر رو آدمش کنم
_ساکتتت
با صدای هانا همه ی نگاه ها برگشت سمت اون
#عاشق
#عاشقانه
#رمان
۲.۴k
۰۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.