فیک برای آخرین بار☆
Part ²
ویو کوک :
زنگ زدم امارت تا ازش خبر بگیرم که اجوما تلفن رو برداشت
کوک : الو ؟
اجوما : سلام پسرم
کوک : سلام مامانییییی (مامانش یا مامانبزرگش نیست اینجوری صداش میزنه)
اجوما : پسرم تو این خانم رو فرستادی خونه ؟
کوک : آره، چطور مگه ؟
اجوما : ببین پسرم یا به خدمتکارت بگو بزارن من برم تو یا خودتو برسون
کوک : وا مگه چی شده ؟
اجوما : تو گفتی این بیهوشی هارو بهش بزنن ؟
کوک : آره
اجوما : آخه پسر تو گردنش گفتی ؟ این دست داره پا داره هم اد گردن ؟ خودتو برسون رنگش کلا پریده سر انگشتاشم کبوده
کوک : من هنوز کار دارم ، نامجونو میفرستم
اجوما : باشه زودباش پسرم
(نامجون اینجا دکتره)
کوک : راستی اجوما لطفا خودتون پیشش باشین لطفا لباساشو عوض کنین لباساش خیلی گرم بود
اجوما : چشم پسرم فعلا
قطع شد *
ویو ا.ت :
بیدار شدم و دیدم با یه پیراهن مشکی رو یه تخت خوابیدم و چند تا سرم بهم وصله و دستام کبود شده یه آقا و یه خانم میانسال کنارم نشستن و آقایی که چهرش خیلی برام آشنا بود
(ته همونیه که چهرش آشنا بود )
ته : ما میدونیم کلی سوال تو ذهنت داری ولی هیچی نپرس و اصلا حرف نزن که به ضرر خودت تموم میشه الان که ما داریم حرف میزنیم اون صدامونو میشنوه و مارو میبینه
ا.ت : تروخدا میتونین کمکم کنین فرار کنم ؟ من راستش چیزه یکم میترسم
نامجون و اجوما : ما میریم بیرون و رفتن*
ته : ببین خیلی ریسکیه منظورم اینه که اون همین الان تک تک حرکاتمونو زیر نظر داره ، تو خانوادت کسیو داری ؟
ا.ت: خب من کره ای نیستم ، درواقع ایرانیم و از ایران فقط پدر و برادر و مامانمو مامانبزرگم باهام اومدن
ته گوشیش زنگ خورد *
الو ؟ آخه چیزی نگفت که ، باشه خدافظ
ته : همین الان فهمید حرف زدیم من معذرت میخوام
ا.ت:چ...چی؟
ته یه امپور زد تو دستش اونم از هوش رفت
ویو کوک : برگشتم خونه که دیدم اجوما عصبانیه
کوک : سلام مامانی ، چیزی شده ؟
اجوما : حتی باهام حرفم نزن برو بالا ببین چخبره
کوک : بابا انقدر حساس نباش دخترا همشون یکین هیچکدوم فرق ندارن هرچی بکشن حقشونه
اجوما جواب نداد *
رفت بالا *
کوک در اتاقو باز کرد و چیزی دید که باورش سخت بود ، یه دختر کوچولو با یه بدن کاملا سفید شفاف مثل شیشه رو تخت خوابیده بود و موهاش تو صورتش بود و دقیقا مثل عروسکا بود ولی وقتی بهش دست زد دید که تمام بدنش از یخ هم سرد تر شده پس تصمیم گرفت خودش گرمش کنه
اون رفت یه پتو از تو کمد برداشت لباساشو عوض کرد و رفت کنارش نشست و پتو رو کشید روش ، با اینکه اینکار واقعا براش سخت بود ولی انقدر جذبش شده بود که پیشونیشو بوسید و گوشی دختر رو برداشت تا ببینه که دقیقا کیه و چیکارس
که صفحه مبایل رو دفترچه خاطراتش و روزمره هاش باز شد
چشمش خورد به فصلی که به اسم اون بود
قسمتی ازش *
ماشین مشکی با پلاک جئون جونگکوک
این چند وقته واقعا اذیتم ، یکی همش تعقیبم میکنه و ازم عکس میگیره اصلا آروم و قرار ندارم و واقعا شبیه شکنجس . تنها چیزی که میدونم اینه که ماشینی که باهاش میره یه ون مشکیه که رو پلاکش نوشته جئون جونگکوک
.............
یه لحظه قلب جونگکوک به درد آمد، مطمئنا انقدر بی رحم نبود که اگر میدونست اذیته بازم ازش عکس بگیره
یه لحظه گذشت که دختر بیدار شد
کوک : شازده خانم افتخار دادن
ا.ت : این...جا...چخبر...ه ؟
کوک : خبر بدی نیست ، پیش من خوابیدی
ا.ت : تو...منو...دزدی...دی
کوک اروم رفت روش *
کوک : اوممم پس که من دزدم آره؟ البته چیز خوشگلی دزدیدم خیلی آروم و بم*
ا.ت از زیرش در رفت و از رو تخت پاشد واستاد *
کوک : اوم خیلی مارمولکی
ا.ت : آخی جوجو یه دختر از دستت فرار کرد چه حسی داری ؟ خنده *
کوک : حس نا امیدی برای اون دختر ، چون با اینکاراش صد درصد تا هفته دیگه یه نینی تو شکمشه
ا.ت ترسید و عقب عقب میرفت *
ا.ت آروم: ازم چی میخوای ؟ بگو بهت بدم و ولم کن
کوک : دو تا گزینه داری
ا.ت خورد به دیوار و بین دستای کوک زندانی بود که کوک از کمرش گرفت بلندش کرد و رو تخت درازش کرد خودشم رفت روش خیمه زد *
کوک : یا باهام ازدواج کنی ، یا
___________
ببخشید اگه بد بود یا کم بود
ویو کوک :
زنگ زدم امارت تا ازش خبر بگیرم که اجوما تلفن رو برداشت
کوک : الو ؟
اجوما : سلام پسرم
کوک : سلام مامانییییی (مامانش یا مامانبزرگش نیست اینجوری صداش میزنه)
اجوما : پسرم تو این خانم رو فرستادی خونه ؟
کوک : آره، چطور مگه ؟
اجوما : ببین پسرم یا به خدمتکارت بگو بزارن من برم تو یا خودتو برسون
کوک : وا مگه چی شده ؟
اجوما : تو گفتی این بیهوشی هارو بهش بزنن ؟
کوک : آره
اجوما : آخه پسر تو گردنش گفتی ؟ این دست داره پا داره هم اد گردن ؟ خودتو برسون رنگش کلا پریده سر انگشتاشم کبوده
کوک : من هنوز کار دارم ، نامجونو میفرستم
اجوما : باشه زودباش پسرم
(نامجون اینجا دکتره)
کوک : راستی اجوما لطفا خودتون پیشش باشین لطفا لباساشو عوض کنین لباساش خیلی گرم بود
اجوما : چشم پسرم فعلا
قطع شد *
ویو ا.ت :
بیدار شدم و دیدم با یه پیراهن مشکی رو یه تخت خوابیدم و چند تا سرم بهم وصله و دستام کبود شده یه آقا و یه خانم میانسال کنارم نشستن و آقایی که چهرش خیلی برام آشنا بود
(ته همونیه که چهرش آشنا بود )
ته : ما میدونیم کلی سوال تو ذهنت داری ولی هیچی نپرس و اصلا حرف نزن که به ضرر خودت تموم میشه الان که ما داریم حرف میزنیم اون صدامونو میشنوه و مارو میبینه
ا.ت : تروخدا میتونین کمکم کنین فرار کنم ؟ من راستش چیزه یکم میترسم
نامجون و اجوما : ما میریم بیرون و رفتن*
ته : ببین خیلی ریسکیه منظورم اینه که اون همین الان تک تک حرکاتمونو زیر نظر داره ، تو خانوادت کسیو داری ؟
ا.ت: خب من کره ای نیستم ، درواقع ایرانیم و از ایران فقط پدر و برادر و مامانمو مامانبزرگم باهام اومدن
ته گوشیش زنگ خورد *
الو ؟ آخه چیزی نگفت که ، باشه خدافظ
ته : همین الان فهمید حرف زدیم من معذرت میخوام
ا.ت:چ...چی؟
ته یه امپور زد تو دستش اونم از هوش رفت
ویو کوک : برگشتم خونه که دیدم اجوما عصبانیه
کوک : سلام مامانی ، چیزی شده ؟
اجوما : حتی باهام حرفم نزن برو بالا ببین چخبره
کوک : بابا انقدر حساس نباش دخترا همشون یکین هیچکدوم فرق ندارن هرچی بکشن حقشونه
اجوما جواب نداد *
رفت بالا *
کوک در اتاقو باز کرد و چیزی دید که باورش سخت بود ، یه دختر کوچولو با یه بدن کاملا سفید شفاف مثل شیشه رو تخت خوابیده بود و موهاش تو صورتش بود و دقیقا مثل عروسکا بود ولی وقتی بهش دست زد دید که تمام بدنش از یخ هم سرد تر شده پس تصمیم گرفت خودش گرمش کنه
اون رفت یه پتو از تو کمد برداشت لباساشو عوض کرد و رفت کنارش نشست و پتو رو کشید روش ، با اینکه اینکار واقعا براش سخت بود ولی انقدر جذبش شده بود که پیشونیشو بوسید و گوشی دختر رو برداشت تا ببینه که دقیقا کیه و چیکارس
که صفحه مبایل رو دفترچه خاطراتش و روزمره هاش باز شد
چشمش خورد به فصلی که به اسم اون بود
قسمتی ازش *
ماشین مشکی با پلاک جئون جونگکوک
این چند وقته واقعا اذیتم ، یکی همش تعقیبم میکنه و ازم عکس میگیره اصلا آروم و قرار ندارم و واقعا شبیه شکنجس . تنها چیزی که میدونم اینه که ماشینی که باهاش میره یه ون مشکیه که رو پلاکش نوشته جئون جونگکوک
.............
یه لحظه قلب جونگکوک به درد آمد، مطمئنا انقدر بی رحم نبود که اگر میدونست اذیته بازم ازش عکس بگیره
یه لحظه گذشت که دختر بیدار شد
کوک : شازده خانم افتخار دادن
ا.ت : این...جا...چخبر...ه ؟
کوک : خبر بدی نیست ، پیش من خوابیدی
ا.ت : تو...منو...دزدی...دی
کوک اروم رفت روش *
کوک : اوممم پس که من دزدم آره؟ البته چیز خوشگلی دزدیدم خیلی آروم و بم*
ا.ت از زیرش در رفت و از رو تخت پاشد واستاد *
کوک : اوم خیلی مارمولکی
ا.ت : آخی جوجو یه دختر از دستت فرار کرد چه حسی داری ؟ خنده *
کوک : حس نا امیدی برای اون دختر ، چون با اینکاراش صد درصد تا هفته دیگه یه نینی تو شکمشه
ا.ت ترسید و عقب عقب میرفت *
ا.ت آروم: ازم چی میخوای ؟ بگو بهت بدم و ولم کن
کوک : دو تا گزینه داری
ا.ت خورد به دیوار و بین دستای کوک زندانی بود که کوک از کمرش گرفت بلندش کرد و رو تخت درازش کرد خودشم رفت روش خیمه زد *
کوک : یا باهام ازدواج کنی ، یا
___________
ببخشید اگه بد بود یا کم بود
۴.۵k
۲۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.