بالهای فرشته قسمت ۱۲:
غریبه:که اینطور با اینکه اون یه فقیر ولگرده اما دخترشو خوب بزرگ کرده خوبه!
چانسا:میرید یا به آقایون بگم که کارتون راحت تر بشه؟
نگهبان ها بهم نگاه کرد و به مرد بعد یه قدم جلو اومدن غریبه چشمش به من افتاد که داشتم میومدم
غریبه:خیله خب بچه داشتم میرفتم دیگه
غریبه هم رفت من اومدم پیش چانسا
گفتم:چانسا جان!
چانسا:پدر!
منم چانسا رو بغل کردم،غریبه توی یه خونه ی قدیمی که درب و داغون بود مثل خودش و شکسته بود زندگی میکرد شیشه های نوشیدنی های شکسته روی زمین بودن باز هم داشت میخورد و به چانسا فکر میکرد و افسوس میخورد اما چهره منو که یادش میومد یا اینکه چانسا منو پدر صدا میکرد اونو میسوزوند و حرص میداد بنابراین از حرص شیشه ای که توی دستش بود رو انقدر محکم فشار داد که شکست بعد داد زد لعنتی و چندتا شیشه رو پرت کرد توی دیوار و شکست درسته اون لی نو بود که طی این ۱۲ سال تبدیل به یه فقیر شده بود که وضع زندگیش از منم خراب تر بود و حالا اون دچار یه بیماری روانی شده بود مرگ آسلی براش عذاب وجدان بود و منم هرلحظه که کنار دخترش بودم براش افسوس و حرص بود آره حتی چه وون هم ولش کرده بود همه اون ول کردن حتی خودش از دیوانگی عمارت رو آتش زده بود و حتی خونه ی جدیدش رو که حالا توی اون وضع با خاکستر و خونه ای که دیگه هیچ امنیتی نداشت و مقاوم نبود رو داشت اداره میکرد بله این همان خونه ای بود که چند سال قبل به آسلی توی این خونه خیانت کرد،خلاصه ما هم رفته بودیم خونه من توی اتاق بودم در هم بسته بودم چانسا هم که همش سوال میپرسید ایستاده بود پشت در
چانسا:پدر چی شد؟خیلی کنجکاوم بگو دیگه؟
گفتم:چانسا جان صبر کن بیام الان بهت میگم
چانسا هم رفت نشست سر مبل درو باز کردم و بایه کیک زیبا اومدم و گفتم:تولدت مبارک!تولدت مبارک!
چانسا شوکه شد و ذوق زده شد گفت:پدر!امروز تولدمه؟
گفتم:بله امروز ۱۳ سالت میشه تولدت مبارک دخترم حالا قبل اینکه شمع هارو فوت کنی یه آرزو بکن
چانسا با خوشحالی آرزو کرد و شمع هارو فوت کرد،با اینکه نمیتونست ببینه اما من خونه رو تزئین کرده بودم و همینطور کیک کوچک خوشگل گرفته بودم،بعد اینکه کیک خوردیم
گفتم:خب حالا وقتشه کادو هاتو باز کنی!
چانسا کادو هاشو باز کرد یه عروسک خرگوش زیبا و یه گلسر براش خریده بودم حالا کادوی دوم رو باز کرد چیزی که حس میکرد یه جعبه بود
چانسا:پدر!این چی هست؟انگار یه جعبه هست
چانسا جعبه رو باز کرد دیدم متوجه نمیشه،خب نمیتونست ببینه که اون چی بود
گفتم:یه لحظه صبر کن
اونو از توی جعبه برداشتم،دور گردنش بستم خیلی بهش میومد،بله یه گردنبند طلا بود که گل رز مانند که با نگین کار شده بود رو وسطش داشت طلای گرونی بود و با پولی که براش تلاش کرده بودم خریدمش
چانسا:میرید یا به آقایون بگم که کارتون راحت تر بشه؟
نگهبان ها بهم نگاه کرد و به مرد بعد یه قدم جلو اومدن غریبه چشمش به من افتاد که داشتم میومدم
غریبه:خیله خب بچه داشتم میرفتم دیگه
غریبه هم رفت من اومدم پیش چانسا
گفتم:چانسا جان!
چانسا:پدر!
منم چانسا رو بغل کردم،غریبه توی یه خونه ی قدیمی که درب و داغون بود مثل خودش و شکسته بود زندگی میکرد شیشه های نوشیدنی های شکسته روی زمین بودن باز هم داشت میخورد و به چانسا فکر میکرد و افسوس میخورد اما چهره منو که یادش میومد یا اینکه چانسا منو پدر صدا میکرد اونو میسوزوند و حرص میداد بنابراین از حرص شیشه ای که توی دستش بود رو انقدر محکم فشار داد که شکست بعد داد زد لعنتی و چندتا شیشه رو پرت کرد توی دیوار و شکست درسته اون لی نو بود که طی این ۱۲ سال تبدیل به یه فقیر شده بود که وضع زندگیش از منم خراب تر بود و حالا اون دچار یه بیماری روانی شده بود مرگ آسلی براش عذاب وجدان بود و منم هرلحظه که کنار دخترش بودم براش افسوس و حرص بود آره حتی چه وون هم ولش کرده بود همه اون ول کردن حتی خودش از دیوانگی عمارت رو آتش زده بود و حتی خونه ی جدیدش رو که حالا توی اون وضع با خاکستر و خونه ای که دیگه هیچ امنیتی نداشت و مقاوم نبود رو داشت اداره میکرد بله این همان خونه ای بود که چند سال قبل به آسلی توی این خونه خیانت کرد،خلاصه ما هم رفته بودیم خونه من توی اتاق بودم در هم بسته بودم چانسا هم که همش سوال میپرسید ایستاده بود پشت در
چانسا:پدر چی شد؟خیلی کنجکاوم بگو دیگه؟
گفتم:چانسا جان صبر کن بیام الان بهت میگم
چانسا هم رفت نشست سر مبل درو باز کردم و بایه کیک زیبا اومدم و گفتم:تولدت مبارک!تولدت مبارک!
چانسا شوکه شد و ذوق زده شد گفت:پدر!امروز تولدمه؟
گفتم:بله امروز ۱۳ سالت میشه تولدت مبارک دخترم حالا قبل اینکه شمع هارو فوت کنی یه آرزو بکن
چانسا با خوشحالی آرزو کرد و شمع هارو فوت کرد،با اینکه نمیتونست ببینه اما من خونه رو تزئین کرده بودم و همینطور کیک کوچک خوشگل گرفته بودم،بعد اینکه کیک خوردیم
گفتم:خب حالا وقتشه کادو هاتو باز کنی!
چانسا کادو هاشو باز کرد یه عروسک خرگوش زیبا و یه گلسر براش خریده بودم حالا کادوی دوم رو باز کرد چیزی که حس میکرد یه جعبه بود
چانسا:پدر!این چی هست؟انگار یه جعبه هست
چانسا جعبه رو باز کرد دیدم متوجه نمیشه،خب نمیتونست ببینه که اون چی بود
گفتم:یه لحظه صبر کن
اونو از توی جعبه برداشتم،دور گردنش بستم خیلی بهش میومد،بله یه گردنبند طلا بود که گل رز مانند که با نگین کار شده بود رو وسطش داشت طلای گرونی بود و با پولی که براش تلاش کرده بودم خریدمش
۱.۴k
۲۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.