p30
_...فک میکنم زیاد از حد داری با بم بازی میکنی...بد عادت میشه!
+خب چیکار کنم؟..هرچیه یه ۳ ساعت از وقتمو پر میکنه..توکه شب میرسی خونه، تازه کلا هم سرت تو گوشیه...خب من چیکار کنم؟؟..
_خب خب..دیگه چی بازمبگو....
+..دارم واقعیتو میگم...شغلم هم که ازم گرفتی...
_...چی بگم الان من؟..
+منو طلاق بده همین..
_..من همچین کاری رو نمیکنم...
+...
به مبل تکیه دادم و دیگه به حرف زدن باهاش ادامه ندادم...
چاییمو خوردم و جمع کردم همه چیزو و گذاشتم تو آشپز خونه...واقعا اخلاقش خیلی بده... دوباره تیشرتشو در آورده بود...
داشتم ظرفا رو جابه جا میکردم که دستاشو گذاشت دو طرف کانتر و پشت من وایساده بود..
+کوک..اون تیشرتو بپوش مریض میشی...
_الان نگران من شدی یعنی؟..
+..مریض میشی..
_آره؟..
+چه فرقی میکنه خب!
_..چرا زانوهاتو زخم کردی...
+..هیچی..
_..چیو هیچی؟..
+خوردم زمین توی حیاط..
برو اونور میخوام جابه جا کنم ظرفارو...
چون پشتم وایساده بود خواستم بزنمش عقب که دستمو روی جایی که نباید گذاشتم..
برگشتم طرفش..
+ای وای ببخشید!
...نشستم روی مبل و سرمو انداختم پایین..
+...یه چیزی میخواستم بهت بگم...
_..بگو ببینم چی..
+...ما الان زن و شوهریم..درسته که از هم متنفریم و علاقه ای بهم نداریم ولی س..ک..س جز نیاز های انسانه....اگه یوقت حس کردی نیاز داری...اگه منو قابل دونستی میتونی روم حساب کنی...
_......(سرشو تکون میده)
+میرم بخوابم...شب بخیر...
_..دختری هنوز؟..
+..آره
_😳...جدی...
+..ایرادش چیه؟...
_نه نه هیچی...اوکی...بریم بخوابیم..
رسیدیم اتاق و من مسواک زدم و اومدم روی تخت دراز کشیدم...اصلا دختری نبودن که زیاد بره توی گوشی و اینا....
مکعب روبیکم رو برداشتم و توی ۵ ثانیه درستش کردم...و گذاشتم بالا سرم...
که دستشو برد پشتم و کمرمو کشید سمت خودش و صورتامون بهم نزدیک شد...
_هیس...فقط امشب...لطفا...
بین اون بازوهاش بودم و فقط سعی کردم بخوابم...
صبح که از خواب بیدار شدم هنوز توی بغلش بودم...پس آرومپاشدم و پتو رو کشیدم روشو که بیدار نشه ک صبحونه درست کنم...
روز تعطیل بود...رفتم دست و صورتم رو شستم و یاد دیشب افتادم که خیلی یدفعه ای ازم خواست که بغلم کنه...
+خب چیکار کنم؟..هرچیه یه ۳ ساعت از وقتمو پر میکنه..توکه شب میرسی خونه، تازه کلا هم سرت تو گوشیه...خب من چیکار کنم؟؟..
_خب خب..دیگه چی بازمبگو....
+..دارم واقعیتو میگم...شغلم هم که ازم گرفتی...
_...چی بگم الان من؟..
+منو طلاق بده همین..
_..من همچین کاری رو نمیکنم...
+...
به مبل تکیه دادم و دیگه به حرف زدن باهاش ادامه ندادم...
چاییمو خوردم و جمع کردم همه چیزو و گذاشتم تو آشپز خونه...واقعا اخلاقش خیلی بده... دوباره تیشرتشو در آورده بود...
داشتم ظرفا رو جابه جا میکردم که دستاشو گذاشت دو طرف کانتر و پشت من وایساده بود..
+کوک..اون تیشرتو بپوش مریض میشی...
_الان نگران من شدی یعنی؟..
+..مریض میشی..
_آره؟..
+چه فرقی میکنه خب!
_..چرا زانوهاتو زخم کردی...
+..هیچی..
_..چیو هیچی؟..
+خوردم زمین توی حیاط..
برو اونور میخوام جابه جا کنم ظرفارو...
چون پشتم وایساده بود خواستم بزنمش عقب که دستمو روی جایی که نباید گذاشتم..
برگشتم طرفش..
+ای وای ببخشید!
...نشستم روی مبل و سرمو انداختم پایین..
+...یه چیزی میخواستم بهت بگم...
_..بگو ببینم چی..
+...ما الان زن و شوهریم..درسته که از هم متنفریم و علاقه ای بهم نداریم ولی س..ک..س جز نیاز های انسانه....اگه یوقت حس کردی نیاز داری...اگه منو قابل دونستی میتونی روم حساب کنی...
_......(سرشو تکون میده)
+میرم بخوابم...شب بخیر...
_..دختری هنوز؟..
+..آره
_😳...جدی...
+..ایرادش چیه؟...
_نه نه هیچی...اوکی...بریم بخوابیم..
رسیدیم اتاق و من مسواک زدم و اومدم روی تخت دراز کشیدم...اصلا دختری نبودن که زیاد بره توی گوشی و اینا....
مکعب روبیکم رو برداشتم و توی ۵ ثانیه درستش کردم...و گذاشتم بالا سرم...
که دستشو برد پشتم و کمرمو کشید سمت خودش و صورتامون بهم نزدیک شد...
_هیس...فقط امشب...لطفا...
بین اون بازوهاش بودم و فقط سعی کردم بخوابم...
صبح که از خواب بیدار شدم هنوز توی بغلش بودم...پس آرومپاشدم و پتو رو کشیدم روشو که بیدار نشه ک صبحونه درست کنم...
روز تعطیل بود...رفتم دست و صورتم رو شستم و یاد دیشب افتادم که خیلی یدفعه ای ازم خواست که بغلم کنه...
۲۰.۱k
۰۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.