part 1
با رسیدن به اون درِ آهنی و ایستادنِ مامور پلیس،اونم ایستاد. مرد ساک نسبتا بزرگی که دستش بود رو پایین گذاشت و با کلید،زنجیر دستهای محکوم رو باز کرد؛از اون طرفِ در صداهایی به گوش میرسید.مرد ساک رو به دستش داد و بعد از باز کردن در،اون رو داخل هل داد.با وارد شدن به اون اتاق نسبتا گرمی که حس وحشتناکی رو منتقل میکرد،صورتهای زیادی دید که به سمتش برگشتن و با چشمای سرد و ترسناکشون نگاهش میکردن.حتی از چشماشونم مشخص بود چقدر خلافکارن!صدای محکم بسته شدن در و بعد،از پشت قفل شدنش به گوشش رسید.برگشت و به در نگاه مایوسی کرد.بزاقشو قورت داد و دوباره به سمت اون آدمهای وحشتناک برگشت.نمیدونست باید چیکار کنه؛سلام بده یا همینطور بره و یه گوشه بشینه؟اگه سلام نده شاید بهشون بربخوره و اذیتش کنن.با ساکی که دستش بود کمی خم شد و همونطور که سرشو پایین میاورد و به زمین نگاه میکرد،گفت_سلام
بعد از سهثانیه مکث کمرشو راست کردو سرشو بالا آورد.هیچکدوم حالت نگاهشون تغییر نکرده بود؛انگار که باهاش پدرکشتگی دارن،با تنفر و تمسخر بهش زل زده بودن و بعضیها گوشه لبشون پوزخند بود.حدودا چهارده نفری توی اون اتاق مشترک بودن و حتی یکیشونم جواب سلامشو نداد.چشماشو بینشون میچرخوند که کسی رو دید.کسی که مثل بقیه نگاهش نمیکرد؛نه با تمسخر و تنفر و تعجب و کنجکاوی...بلکه اونقدر عادی که انگار یه عابر رو توی خیابون دیده و از کنارش گذشته.مرد نگاهشو ازش گرفت و سیگارشو روشن کرد و دیگه حتی نیم نگاهم بهش ننداخت.پسر،دوباره بزاقشو قورت داد و به سمت گوشهای از اتاق نسبتا بزرگ رفت.نمیدونست کدوم تختا پُره پس بهتر بود روی همون زمین مینشست.به کنج دیوار تکیه داد و زانوهاشو رو به روی شکمش قرار داد و ساک رو جلوی پاهاش گذاشت.بقیه بدون هیچ توجهی به ادامه کارشون مشغول بودن.خودش تنها کسی بود که از بین اونا،لباس زندان که شامل شلوار و پیراهن آستین کوتاه نارنجی رنگی میشد،تنش بود.بقیه لباسای عادی تنشون بود و اون حتی نمیدونست چی توی ساکشه!هیچکس بیکار نبود.یکی داشت توی آشپزخونه غذا درست میکرد و یکی ظرف میشست،یکی یه چیزی میخورد،یکی روبهروی تلویزیون کوچیک فیلم میدید و بعضیا حرف میزدن.
_اسمت چیه؟
سرشو بالا گرفت و با دیدن مردی که موهاش قهوهای رنگ بود و با اینکه مثل بقیه اونقدر حس وحشتناکی نمیداد،مرموز دیده میشد؛از جاش بلند شد_جو..جونگکوک
اینم از فیک جدیدمونننن
دوسش داشته باشید😔💜
like please??
بعد از سهثانیه مکث کمرشو راست کردو سرشو بالا آورد.هیچکدوم حالت نگاهشون تغییر نکرده بود؛انگار که باهاش پدرکشتگی دارن،با تنفر و تمسخر بهش زل زده بودن و بعضیها گوشه لبشون پوزخند بود.حدودا چهارده نفری توی اون اتاق مشترک بودن و حتی یکیشونم جواب سلامشو نداد.چشماشو بینشون میچرخوند که کسی رو دید.کسی که مثل بقیه نگاهش نمیکرد؛نه با تمسخر و تنفر و تعجب و کنجکاوی...بلکه اونقدر عادی که انگار یه عابر رو توی خیابون دیده و از کنارش گذشته.مرد نگاهشو ازش گرفت و سیگارشو روشن کرد و دیگه حتی نیم نگاهم بهش ننداخت.پسر،دوباره بزاقشو قورت داد و به سمت گوشهای از اتاق نسبتا بزرگ رفت.نمیدونست کدوم تختا پُره پس بهتر بود روی همون زمین مینشست.به کنج دیوار تکیه داد و زانوهاشو رو به روی شکمش قرار داد و ساک رو جلوی پاهاش گذاشت.بقیه بدون هیچ توجهی به ادامه کارشون مشغول بودن.خودش تنها کسی بود که از بین اونا،لباس زندان که شامل شلوار و پیراهن آستین کوتاه نارنجی رنگی میشد،تنش بود.بقیه لباسای عادی تنشون بود و اون حتی نمیدونست چی توی ساکشه!هیچکس بیکار نبود.یکی داشت توی آشپزخونه غذا درست میکرد و یکی ظرف میشست،یکی یه چیزی میخورد،یکی روبهروی تلویزیون کوچیک فیلم میدید و بعضیا حرف میزدن.
_اسمت چیه؟
سرشو بالا گرفت و با دیدن مردی که موهاش قهوهای رنگ بود و با اینکه مثل بقیه اونقدر حس وحشتناکی نمیداد،مرموز دیده میشد؛از جاش بلند شد_جو..جونگکوک
اینم از فیک جدیدمونننن
دوسش داشته باشید😔💜
like please??
۹۷۰
۱۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.