فیک تهکوک«داستان ما چهارتا» p22
*از زبان میسان*
میخواستیم دسر سفارش بدیم که دیدیم بورام نیستش
به کوک گفتیم اون هم نمیدونست کجا رفته
میسان: بچه ها شما بورام رو ندیدین؟!
یونگ رو: نه... نکنه گذاشته رفته؟!!!
میسان: مینجون اوپا میای بریم دنبال بورام؟
مینجون: اره میام... تهیونگ توهم بیا
تهیونگ: باشه
*از زبان تهیونگ*
رفتیم با میسان و مینجون دنبال بورام
اول توی هتل رو گشتیم
تهیونگ: میسان برو توی هتل رو بگرد
میسان: اوکی تهیونگ شی...
وقتی میسان اومد
تهیونگ: پیداش کردی؟
میسان: نه توی هتل نبود
همه خیلی ترسیده بودیم
مخصوصا میسان
*از زبان بورام*
داشتم تو شهر تاب میخوردم که یهو یکی دستمو گرفت و کشید و با خودش بردم یه گوشه... به خودم اومدم دیدم یانگ هوعه
گفتم: تو اینجا چه غلطی میکنی؟
گفت: اوخی... این حرف زدن در شان شما نیستا پرنسس!
گفتم: خفه شو.... ولم کن بزار برم... چی از جونم میخوای؟
گفت: یه جا ساکت بشین... دردسر درست نکن پرنسس خانم...
دستمو تکون دادم گفتم: ولم کننن
دیدم یهو زد تو گوشم! اون.. زد تو گوشم؟! اولین کسی که زد تو گوشم... چرا؟! خیلی محکم بود... طوری که کامل یه طرف صورتم سرخ شد... یهو موهامو کشید تا بهش نگاه کنم و گفت: باید میسانو مجبور کنی که بیاد با من.... وگرنه نه میسانو میبینی نه تهیونگو
گفتم: منظورت چیه؟!
موهامو محکم تر کشید و
گفت: میکشمشون...
یهو دیدم یه طرفو نگاه کرد.... سرمو گرفت و محکم تکون داد.... اونا میسان و تهیونگ بودن... گفت: اینارو میبینی... اگه به خواستم عمل نکنی دیگه نمیبینیشون... و محکم هلم داد و رفتم توی معرض دید... برگشتم دیدم گفت که: خداحافظ پرنسس... حواست باشه چی گفتم!!
*از زبان تهیونگ*
داشتیم با میسان دنبال بورام میگشتیم که دیدیم خیلی ترسیده داره از اون طرف میاد سمتمون
میسان: اونی!! چی شده؟!
بورام: هیچی میسان بعدا برات تعریف میکنم فقط بریم
میسان: باشه هرجور راحتی
* از زبان بورام*
وقتی رسیدیم توی هتل شروع کردیم به جمع کردن وسایل چون چند روز دیگه از هتل میرفتیم
میسان: راستی وقتی اومدیم حالت خوب نبود... چی شده؟ الان یونگ رو نیستش راحت بگو
بورام: یانگ هو و سوجین ول کنمون نیستن باید هرچی زودتر از این شعر بریم
میسان: نمیشه!! ما اینجا یه شغل پر درآمد داریم...خونه خریدیم تازه زندگیمون داشت خوب میشد نمیتونیم همه چیز رو ول کنیم و بریم...مینجون چی؟ اینجا تنها هیچکس رو نداره
بورام: میدونم ولی مجبوریم
میسان: نه بورام مجبور نیستیم بریم... اگه بریم زندگی خودمون خراب میشه
بورام: نمیدونم ولی باید سراین مسئله فکر کنی... من میرم قهوه بخورم
از اتاق رفتم بیرون تا به بهونه قهوه خوردن قضیه ی تهدید شدن رو به مینجون بگم که میسان رو راضی کنه
رفتم سمت مینجون... داشت کار میکرد.. صداش زدم: مینجون اوپاا... یه دقیقه میای؟
وقتی اومد گفت: کجا بودی؟! نگرانمون کردی چیزی شده؟!
گفتم: مینجون اوپا... میشه میسانو راضی کنی تا از این شهر بریم؟!
گفت: برای چی؟!
گفتم: خبب... یانگ هو و سوجین دست از سرمون برنمیدارن... یانگ هو تهدید کرده که تهیونگ و میسانو میکشه و منم میترسم... به میسان نگفتم که تهدید کرده ولی وقتی بهش گفتم از این شهر بریم قبول نکرد... من میترسم باید سریع از این شهر بریم..
گفت: چی؟!؟ باشه صبر کن من یه کاری دارم سریع انجامش میدم و میام با میسان حرف بزنم
p22
میخواستیم دسر سفارش بدیم که دیدیم بورام نیستش
به کوک گفتیم اون هم نمیدونست کجا رفته
میسان: بچه ها شما بورام رو ندیدین؟!
یونگ رو: نه... نکنه گذاشته رفته؟!!!
میسان: مینجون اوپا میای بریم دنبال بورام؟
مینجون: اره میام... تهیونگ توهم بیا
تهیونگ: باشه
*از زبان تهیونگ*
رفتیم با میسان و مینجون دنبال بورام
اول توی هتل رو گشتیم
تهیونگ: میسان برو توی هتل رو بگرد
میسان: اوکی تهیونگ شی...
وقتی میسان اومد
تهیونگ: پیداش کردی؟
میسان: نه توی هتل نبود
همه خیلی ترسیده بودیم
مخصوصا میسان
*از زبان بورام*
داشتم تو شهر تاب میخوردم که یهو یکی دستمو گرفت و کشید و با خودش بردم یه گوشه... به خودم اومدم دیدم یانگ هوعه
گفتم: تو اینجا چه غلطی میکنی؟
گفت: اوخی... این حرف زدن در شان شما نیستا پرنسس!
گفتم: خفه شو.... ولم کن بزار برم... چی از جونم میخوای؟
گفت: یه جا ساکت بشین... دردسر درست نکن پرنسس خانم...
دستمو تکون دادم گفتم: ولم کننن
دیدم یهو زد تو گوشم! اون.. زد تو گوشم؟! اولین کسی که زد تو گوشم... چرا؟! خیلی محکم بود... طوری که کامل یه طرف صورتم سرخ شد... یهو موهامو کشید تا بهش نگاه کنم و گفت: باید میسانو مجبور کنی که بیاد با من.... وگرنه نه میسانو میبینی نه تهیونگو
گفتم: منظورت چیه؟!
موهامو محکم تر کشید و
گفت: میکشمشون...
یهو دیدم یه طرفو نگاه کرد.... سرمو گرفت و محکم تکون داد.... اونا میسان و تهیونگ بودن... گفت: اینارو میبینی... اگه به خواستم عمل نکنی دیگه نمیبینیشون... و محکم هلم داد و رفتم توی معرض دید... برگشتم دیدم گفت که: خداحافظ پرنسس... حواست باشه چی گفتم!!
*از زبان تهیونگ*
داشتیم با میسان دنبال بورام میگشتیم که دیدیم خیلی ترسیده داره از اون طرف میاد سمتمون
میسان: اونی!! چی شده؟!
بورام: هیچی میسان بعدا برات تعریف میکنم فقط بریم
میسان: باشه هرجور راحتی
* از زبان بورام*
وقتی رسیدیم توی هتل شروع کردیم به جمع کردن وسایل چون چند روز دیگه از هتل میرفتیم
میسان: راستی وقتی اومدیم حالت خوب نبود... چی شده؟ الان یونگ رو نیستش راحت بگو
بورام: یانگ هو و سوجین ول کنمون نیستن باید هرچی زودتر از این شعر بریم
میسان: نمیشه!! ما اینجا یه شغل پر درآمد داریم...خونه خریدیم تازه زندگیمون داشت خوب میشد نمیتونیم همه چیز رو ول کنیم و بریم...مینجون چی؟ اینجا تنها هیچکس رو نداره
بورام: میدونم ولی مجبوریم
میسان: نه بورام مجبور نیستیم بریم... اگه بریم زندگی خودمون خراب میشه
بورام: نمیدونم ولی باید سراین مسئله فکر کنی... من میرم قهوه بخورم
از اتاق رفتم بیرون تا به بهونه قهوه خوردن قضیه ی تهدید شدن رو به مینجون بگم که میسان رو راضی کنه
رفتم سمت مینجون... داشت کار میکرد.. صداش زدم: مینجون اوپاا... یه دقیقه میای؟
وقتی اومد گفت: کجا بودی؟! نگرانمون کردی چیزی شده؟!
گفتم: مینجون اوپا... میشه میسانو راضی کنی تا از این شهر بریم؟!
گفت: برای چی؟!
گفتم: خبب... یانگ هو و سوجین دست از سرمون برنمیدارن... یانگ هو تهدید کرده که تهیونگ و میسانو میکشه و منم میترسم... به میسان نگفتم که تهدید کرده ولی وقتی بهش گفتم از این شهر بریم قبول نکرد... من میترسم باید سریع از این شهر بریم..
گفت: چی؟!؟ باشه صبر کن من یه کاری دارم سریع انجامش میدم و میام با میسان حرف بزنم
p22
۷.۵k
۰۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.