part ¹²🐻💕فصل دوم
کوک « اون مسئوله... اگه فکر میکنه خیلی براش سخته میتونه استفاء بده!
_جمله آخرش رو صدای بلند گفت جوری که کاترین هم بشنوه! بعد هنزفریش رو در اورد و اهنگ مورد علاقه اش رو پخش کرد... جورج به شدت نگران دعوای اون دوتا بود و میترسید به دادستان چیزی بگه و اوضاع خرابتر بشه...
هفت روز بعد //
لونا « فکر میکردم بعد از چند روز کوک و کاترین دست از دعوا و لجبازی بردارن اما اشتباه بود... با کوچکترین اتفاق همو توبیخ میکردن و آخرش دعواشون با بیرون زدن یکیشون از خونه تموم میشد... شب شده بود و کوک و جورج رفته بودن گزارش کار بدن و ما هم روی پرونده کار میکردیم... خبری از کاترین نبود و این نگرانم میکرد... با صدای چرخیدن کلید توی در سه تایی بلند شدیم و با چیزی که دیدیم شکه شدیم! توی سازمان کاترین از همه بیشتر سختی کشید اما حتی یه بار هم مست نکرده بود... اما الان اونقدر مست بود که حتی بزور سر پا ایستاده بود. ... رد اشک روی گونه هاش مشخص بود و چشماش تر... لبخندی تلخ زد و بعد مستانه گفت
کاترین « چیه؟ هق شُکه شدین؟ منم آدمم هققققق منم قلب دارم... کم اوردم... نمیکشم دیگه . . . اره من ادم بی مسئولیتم... من یه ابلهم... احساستم رو به شما ترجیح دادم... ولم کنید... من استفاء میدم!
جونگ سوک « هی کاترین چه غلطی کردی؟؟؟ چرا مستی؟ چرت و پرت نگو حق نداری استفاء بدی
کاترین « اصلا میخوام برم بمیرم... به شما چه؟؟؟؟؟؟ هیچکدومتون نمیفهمین من چی میکشم!
جوری « مهلت صحبت دیگه ای رو به جونگ سوک نداد ! رفت بالا و در اتاقش رو محکم بهم کوبید! ترسیده بودیم، چون کاترین سابقه خودکشی داشت و با این حالش معلوم نبود کاری دست خودش میده یا نه... با استرس از پله ها بالا رفتیم اما هر چی دستگیره در رو میکشیدیم باز نمیشد! د لعنتی کاترین این در کوفتی رو باز کنننننن... کاتریننن
لارا « کوک! کوک کلید اتاق ها رو داره... بزارین بهش خبر بدم
لونا « لارا حواست باشه دادستان نفهمه...
لارا « حواسم هست... با استرس پله ها رو دو تا یکی پایین اومدم و خیز برداشتم سمت گوشیم... شماره بانی خرگوشه رو از بین مخاطبین انتخاب کردم و با استرس طول و عرض خونه رو راه رفتم... چند بار ریجکت کرد اما بالاخره با صدایی عصبی و آروم جواب داد
کوک « جورج تمام اطلاعاتی که توی این یک هفته بدست اورده بودیم برای ته توضیح میداد و منم عکس ها و مدارک رو نشون میدادم... همه چیز خوب بود تا اینکه گوشیم زنگ خورد... گوشیم رو برداشتم و اسم ملکه قلبم لارا نمایان شد... از اونجایی که وسط جلسه بودیم و مقامات هم حضور داشتن تماسش رو رد کردم تا بعدا جوابش رو بدم اما انگار قصد نداشت بیخیال بشه! دلشوره عجیبی گرفتم از ته اجازه گرفتم و رفتم بیرون!
از اینجا به بعد داستان شروع میشه تازه 🌚👩🦯براتون کلی سوپرایز دارم
_جمله آخرش رو صدای بلند گفت جوری که کاترین هم بشنوه! بعد هنزفریش رو در اورد و اهنگ مورد علاقه اش رو پخش کرد... جورج به شدت نگران دعوای اون دوتا بود و میترسید به دادستان چیزی بگه و اوضاع خرابتر بشه...
هفت روز بعد //
لونا « فکر میکردم بعد از چند روز کوک و کاترین دست از دعوا و لجبازی بردارن اما اشتباه بود... با کوچکترین اتفاق همو توبیخ میکردن و آخرش دعواشون با بیرون زدن یکیشون از خونه تموم میشد... شب شده بود و کوک و جورج رفته بودن گزارش کار بدن و ما هم روی پرونده کار میکردیم... خبری از کاترین نبود و این نگرانم میکرد... با صدای چرخیدن کلید توی در سه تایی بلند شدیم و با چیزی که دیدیم شکه شدیم! توی سازمان کاترین از همه بیشتر سختی کشید اما حتی یه بار هم مست نکرده بود... اما الان اونقدر مست بود که حتی بزور سر پا ایستاده بود. ... رد اشک روی گونه هاش مشخص بود و چشماش تر... لبخندی تلخ زد و بعد مستانه گفت
کاترین « چیه؟ هق شُکه شدین؟ منم آدمم هققققق منم قلب دارم... کم اوردم... نمیکشم دیگه . . . اره من ادم بی مسئولیتم... من یه ابلهم... احساستم رو به شما ترجیح دادم... ولم کنید... من استفاء میدم!
جونگ سوک « هی کاترین چه غلطی کردی؟؟؟ چرا مستی؟ چرت و پرت نگو حق نداری استفاء بدی
کاترین « اصلا میخوام برم بمیرم... به شما چه؟؟؟؟؟؟ هیچکدومتون نمیفهمین من چی میکشم!
جوری « مهلت صحبت دیگه ای رو به جونگ سوک نداد ! رفت بالا و در اتاقش رو محکم بهم کوبید! ترسیده بودیم، چون کاترین سابقه خودکشی داشت و با این حالش معلوم نبود کاری دست خودش میده یا نه... با استرس از پله ها بالا رفتیم اما هر چی دستگیره در رو میکشیدیم باز نمیشد! د لعنتی کاترین این در کوفتی رو باز کنننننن... کاتریننن
لارا « کوک! کوک کلید اتاق ها رو داره... بزارین بهش خبر بدم
لونا « لارا حواست باشه دادستان نفهمه...
لارا « حواسم هست... با استرس پله ها رو دو تا یکی پایین اومدم و خیز برداشتم سمت گوشیم... شماره بانی خرگوشه رو از بین مخاطبین انتخاب کردم و با استرس طول و عرض خونه رو راه رفتم... چند بار ریجکت کرد اما بالاخره با صدایی عصبی و آروم جواب داد
کوک « جورج تمام اطلاعاتی که توی این یک هفته بدست اورده بودیم برای ته توضیح میداد و منم عکس ها و مدارک رو نشون میدادم... همه چیز خوب بود تا اینکه گوشیم زنگ خورد... گوشیم رو برداشتم و اسم ملکه قلبم لارا نمایان شد... از اونجایی که وسط جلسه بودیم و مقامات هم حضور داشتن تماسش رو رد کردم تا بعدا جوابش رو بدم اما انگار قصد نداشت بیخیال بشه! دلشوره عجیبی گرفتم از ته اجازه گرفتم و رفتم بیرون!
از اینجا به بعد داستان شروع میشه تازه 🌚👩🦯براتون کلی سوپرایز دارم
۱۱۶.۴k
۰۷ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.