قسمت اول
قسمت اول
بیشتر از اون حد که فکرشو بکنی عاشقش بود طوری که حاضر بود زمین و آسمونو بخاطرش زیر و رو بکنه همه چی از پنج سال پیش شرو شد.....
نمیتونست کاری بکنه بخاطر موقعیت سخت خانوادگیش اما خب کسی هم نبود درکش کنه دلش برا پسره تنگ شده بود تصمیم گرفت بره پیشش و یه سری بهش بزنه نزدیکای غروب بود دیگه هوا تاریک میشد سعی کردیطوری از خونه در بره شده چن دقیقه عشقشو ببینه.....امم
راه افتاد تا اینکه بالاخره رسید به اونجایی که معمولا پاتوق پسره بود با چن نفر از دوستاش دور هم نشسته بودن و میگفتن ومیخندیدن دختره از پشت شیشه پنجره داشت به اون لبخندی که روی لبای پسره نشسته بود نیگا میکرد باخودش میگفت که من خوش بخت ترین آدم روی زمینم. چون خدا یه همچین فرشته ای رو نصیب من کرده تا اینکه کیفش گیر کرد به دستگیره ی در پسره صدا رو شنید بلند شد که دنبال صدا بره اما دختره وقتی دید داره سمت در میاد خودشو یه گوشه قایم کرد پسره باز رفت و نشست پیش دوستاش دختره باز از لبه ی پنجره داشت نگاش میکرد با خودش میگفت ینی این حتی یبارم دلش برا من تنگ نمیشه که یه زنگی بهم بزنه نیم ساعت گذشت تقریبا ساعت۹ونیم شب بود .....):
دختره دیگه داشت بر میگشت به خونش تو راه چن تا از دخترای خوشگل و خوش اندامو دید که داشتن به همون پاتوق پسره میرفتن همش باخودش میگفت نه بابا عشق من اینا رو میخواد چیکار وقتی منو داره ارع خب راستم میگفت دختره طوری بود که به پسره اعتماد کامل داشت چون اون کاملا اعتماد دختره رو تو مشت خودش گرفته بود دختره آروم آروم رفت پشت در و فال گوش وایستاد که ببینه اینا چی میگن خعلی بد بود اما یکی از اون دخترا رو درست بغل دست عشقش دیده بود سختش بود چشاش پر از اشک شده بود باورش نمیشد تا اینکه در و زد جالبه عشقش در و باز کرد طوری که با اون یکی دختره دست تو دست همدیگه بودن با هم دیگه چش تو چش شدن و......ادامه داره
بیشتر از اون حد که فکرشو بکنی عاشقش بود طوری که حاضر بود زمین و آسمونو بخاطرش زیر و رو بکنه همه چی از پنج سال پیش شرو شد.....
نمیتونست کاری بکنه بخاطر موقعیت سخت خانوادگیش اما خب کسی هم نبود درکش کنه دلش برا پسره تنگ شده بود تصمیم گرفت بره پیشش و یه سری بهش بزنه نزدیکای غروب بود دیگه هوا تاریک میشد سعی کردیطوری از خونه در بره شده چن دقیقه عشقشو ببینه.....امم
راه افتاد تا اینکه بالاخره رسید به اونجایی که معمولا پاتوق پسره بود با چن نفر از دوستاش دور هم نشسته بودن و میگفتن ومیخندیدن دختره از پشت شیشه پنجره داشت به اون لبخندی که روی لبای پسره نشسته بود نیگا میکرد باخودش میگفت که من خوش بخت ترین آدم روی زمینم. چون خدا یه همچین فرشته ای رو نصیب من کرده تا اینکه کیفش گیر کرد به دستگیره ی در پسره صدا رو شنید بلند شد که دنبال صدا بره اما دختره وقتی دید داره سمت در میاد خودشو یه گوشه قایم کرد پسره باز رفت و نشست پیش دوستاش دختره باز از لبه ی پنجره داشت نگاش میکرد با خودش میگفت ینی این حتی یبارم دلش برا من تنگ نمیشه که یه زنگی بهم بزنه نیم ساعت گذشت تقریبا ساعت۹ونیم شب بود .....):
دختره دیگه داشت بر میگشت به خونش تو راه چن تا از دخترای خوشگل و خوش اندامو دید که داشتن به همون پاتوق پسره میرفتن همش باخودش میگفت نه بابا عشق من اینا رو میخواد چیکار وقتی منو داره ارع خب راستم میگفت دختره طوری بود که به پسره اعتماد کامل داشت چون اون کاملا اعتماد دختره رو تو مشت خودش گرفته بود دختره آروم آروم رفت پشت در و فال گوش وایستاد که ببینه اینا چی میگن خعلی بد بود اما یکی از اون دخترا رو درست بغل دست عشقش دیده بود سختش بود چشاش پر از اشک شده بود باورش نمیشد تا اینکه در و زد جالبه عشقش در و باز کرد طوری که با اون یکی دختره دست تو دست همدیگه بودن با هم دیگه چش تو چش شدن و......ادامه داره
۸.۱k
۲۵ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.