رمان قرار نبود قسمت14
رمان قرار نبود قسمت14
رفتم توی اتاق و با سختی لباسامو عوض کردم. مجبور بودم جای کفش دمپایی بپوشم. بیرون که رفتم آرتان هم پالتو پوشیده حاضر و آماده ایستاده بود. نمی دونستم چه نقشه ای برام کشیده. نکنه منو ببره خونه و به بابا همه چیزو بگه؟ از این بعید نبود ... وای اگه بابا بفهمه سیگار کشیدم ... اونوقت می گه توام عین آتوسایی ... واقعا هم که من چه فرقی با آتوسا داشتم؟ اونم از سیگار شروع کرد ... آرتان با دیدن من از در رفت بیرون. وا چرا کمکم نکرد؟ این که نمی ذاشت من حتی یه قدم خودم بردارم حالا عین بز سرشو انداخت زیر رفت. لجم گرفت با بدبختی رفتم بیرون و دیدم حتی دم آسانسور هم برام صبر نکرده. نکبت! معلوم نیست دوباره تا کی باید سردی و گند اخلاقیشو تحمل کنم. چند وقت پیشا داشتم می گفتم خوش به حال زنش حالا باید بگم بیچاره زنش! دست از پا خطا کنه باید دو ماه سردی آقا رو تحمل کنه. سوار آسانسور شدم و رفتم پایین ... داشتم فکر می کردم نکنه کلا سر کار باشم و آرتان رفته باشه؟ لنگ لنگان از ساختمون خارج شدم. با دیدن نگهبان یاد قضیه مهمونی افتادم و زیر لب گفتم:
- حقته! پسره پرو ... کاش بدتر کرده بودم باهات ...
آرتان جلوی در ساختمون توی ماشین منتظرم بود. داشتم از پله ها آروم آروم پایین می رفتم که یهو لیز خوردم و افتادم روی زمین .... کف دمپایی هام خیلی لیز بود و باید بیشتر دقت می کردم. ولی مگه آرتان برای من حواس می ذاشت آرتان از ماشین پرید پایین ... دوید به طرفم و گفت:
- چی شدی؟
لعنتی! داشتم از زور عصبانیت گر می گرفتم. پسره پرو! نشسته تو ماشین عین خانا ... حالا اومده پایین می گه چی شدی؟ تا چشم تو در بیاد. اصلا به تو چه ... بیشعورررر ... دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:
- خوبی؟
دستشو محکم پس زدم و خودم ایستادم ... به قول عزیز کار را که کرد؟ آن که تمام کرد. من که تا اینجاشو خودم اومدم بقیه اشو هم خودم می رم. آرتان عصبی رفت دوباره سوار ماشین شد. دوباره به اسب شاه گفتن یابو! دوست داشتم برگردم خونه ولی از فکر اینکه دوباره اینهمه راهو برگردم احساس بدی بهم دست داد و ناچارا سوار ماشین شدم. آرتان نگاهی بهم کرد و راه افتاد. نگرانی رو از توی نگاش خوندم ولی به روی خودم نیاوردم. اگه بلایی سرم می یومد چی؟ اینقدر شعور نداشت که بفهمه الان وقت تلافی نیست. یه کم در سکوت سپری شد تا اینکه پرسید:
- نیما چی کارت داشت که منو فرستاد پی نخود سیاه؟
جون تو جونت کنن فوضولی. خنده ام گرفت ... چقدر با خودش کلنجار رفت تا آخر اینو پرسید. برای اینکه دقش بدم راستشو گفتم:
- می خواست ببینه تو اذیتم می کنی یا نه؟ می خواست مطمئن بشه که تو پامو نشکستی ....
سرعتش دو برابر شد و گفت:
- غلط کرده ... به اون چه که تو زندگی ما دخالت می کنه؟!
- دخالت؟! نه عزیز دخالت نیست محبته ...
- ترسا ... حواستو جمع کن ... فعلا من شوهرتم و به عنوان یه شوهر دارم بهت اخطار می دم که دوست ندارم کسی از زندگیمون سر در بیاره ... اصلا ... اصلا تو به چه حقی به نیما گفتی که ازدواج ما صوریه؟
دلم می خواست غش غش بهش بخندم. حسود بی خاصیت! شونه بالا انداختم و گفتم:
- دلم می خواست .... نمیا بهترین دوست منه ...
پوزخندی زد و در حالی که ماشینو پارک می کرد گفت:
- پس حواست باشه بدون دوست نشی.
منو تهدید می کرد! بچه پرو! نگاه به دور و اطراف که کردم دیدم دوباره جلوی همون بیمارستانی هستیم که یک ماه پیش اومدیم. با تعجب گفتم:
- اینجا اومدیم واسه چی؟
- بیا پایین ...
بی شعور! شعور نداشت وقتی یه نفر ازش سوال می پرسه مثل آدم جواب بده. رفتم پایین و درو محکم کوبیدم به هم. چپ چپ نگام کرد و منم بی توجه راه افتادم سمت بیمارستان. یه پسر از جلوم رد شد در حالی که یه ویلچر خالی رو حمل می کرد. پیدا بود از کادر بیمارستانه ... فکر کنم پرستار بود. برای اینکه لج آرتانو در بیارم صداش کردم:
- ببخشید آقا ...
ایستاد و برگشت به طرفم. گفتم:
- شما پرستاری؟
- بله بفرمایید ...
- می شه منو با این ویلچرتون ببرین داخل؟ سختمه خودم برم ...
پسر لبخندی زد و گفت:
- بله خواهش می کنم.
ویلچر رو آورد به سمت من و منم با سرخوشی بدون توجه به آرتان که مطمئن بودم داره حرص می خوره نشستم روی ویلچر. ویلچر راه افتاد و من با لبخند گفتم:
- خیلی لطف کردین به من ... شوهرم آدم نیست ... انتظار داره من خودم راه برم ... نمی فهمه پام درد می گیره ... بازم به شما ...
جوابی نداد. با این تفکر که آرتان هم داره دنبالمون می یاد برای اینکه بیشتر حرصش بدم گفتم:
- راستی شما چند سالتونه؟! پرستار بودن سخت نیست؟ کارتون رو دوست دارین؟
ویلچر جلوی در اورژانس متوقف شد. پسر بازم جوابی نداد. برگشتم تا ببینم چرا جواب نمی ده و ازش تشکر کنم که دیدم به جای پرستار آرتان داره ویلچرو هدایت می کنه اخماشم چنان درهم بود که با
رفتم توی اتاق و با سختی لباسامو عوض کردم. مجبور بودم جای کفش دمپایی بپوشم. بیرون که رفتم آرتان هم پالتو پوشیده حاضر و آماده ایستاده بود. نمی دونستم چه نقشه ای برام کشیده. نکنه منو ببره خونه و به بابا همه چیزو بگه؟ از این بعید نبود ... وای اگه بابا بفهمه سیگار کشیدم ... اونوقت می گه توام عین آتوسایی ... واقعا هم که من چه فرقی با آتوسا داشتم؟ اونم از سیگار شروع کرد ... آرتان با دیدن من از در رفت بیرون. وا چرا کمکم نکرد؟ این که نمی ذاشت من حتی یه قدم خودم بردارم حالا عین بز سرشو انداخت زیر رفت. لجم گرفت با بدبختی رفتم بیرون و دیدم حتی دم آسانسور هم برام صبر نکرده. نکبت! معلوم نیست دوباره تا کی باید سردی و گند اخلاقیشو تحمل کنم. چند وقت پیشا داشتم می گفتم خوش به حال زنش حالا باید بگم بیچاره زنش! دست از پا خطا کنه باید دو ماه سردی آقا رو تحمل کنه. سوار آسانسور شدم و رفتم پایین ... داشتم فکر می کردم نکنه کلا سر کار باشم و آرتان رفته باشه؟ لنگ لنگان از ساختمون خارج شدم. با دیدن نگهبان یاد قضیه مهمونی افتادم و زیر لب گفتم:
- حقته! پسره پرو ... کاش بدتر کرده بودم باهات ...
آرتان جلوی در ساختمون توی ماشین منتظرم بود. داشتم از پله ها آروم آروم پایین می رفتم که یهو لیز خوردم و افتادم روی زمین .... کف دمپایی هام خیلی لیز بود و باید بیشتر دقت می کردم. ولی مگه آرتان برای من حواس می ذاشت آرتان از ماشین پرید پایین ... دوید به طرفم و گفت:
- چی شدی؟
لعنتی! داشتم از زور عصبانیت گر می گرفتم. پسره پرو! نشسته تو ماشین عین خانا ... حالا اومده پایین می گه چی شدی؟ تا چشم تو در بیاد. اصلا به تو چه ... بیشعورررر ... دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:
- خوبی؟
دستشو محکم پس زدم و خودم ایستادم ... به قول عزیز کار را که کرد؟ آن که تمام کرد. من که تا اینجاشو خودم اومدم بقیه اشو هم خودم می رم. آرتان عصبی رفت دوباره سوار ماشین شد. دوباره به اسب شاه گفتن یابو! دوست داشتم برگردم خونه ولی از فکر اینکه دوباره اینهمه راهو برگردم احساس بدی بهم دست داد و ناچارا سوار ماشین شدم. آرتان نگاهی بهم کرد و راه افتاد. نگرانی رو از توی نگاش خوندم ولی به روی خودم نیاوردم. اگه بلایی سرم می یومد چی؟ اینقدر شعور نداشت که بفهمه الان وقت تلافی نیست. یه کم در سکوت سپری شد تا اینکه پرسید:
- نیما چی کارت داشت که منو فرستاد پی نخود سیاه؟
جون تو جونت کنن فوضولی. خنده ام گرفت ... چقدر با خودش کلنجار رفت تا آخر اینو پرسید. برای اینکه دقش بدم راستشو گفتم:
- می خواست ببینه تو اذیتم می کنی یا نه؟ می خواست مطمئن بشه که تو پامو نشکستی ....
سرعتش دو برابر شد و گفت:
- غلط کرده ... به اون چه که تو زندگی ما دخالت می کنه؟!
- دخالت؟! نه عزیز دخالت نیست محبته ...
- ترسا ... حواستو جمع کن ... فعلا من شوهرتم و به عنوان یه شوهر دارم بهت اخطار می دم که دوست ندارم کسی از زندگیمون سر در بیاره ... اصلا ... اصلا تو به چه حقی به نیما گفتی که ازدواج ما صوریه؟
دلم می خواست غش غش بهش بخندم. حسود بی خاصیت! شونه بالا انداختم و گفتم:
- دلم می خواست .... نمیا بهترین دوست منه ...
پوزخندی زد و در حالی که ماشینو پارک می کرد گفت:
- پس حواست باشه بدون دوست نشی.
منو تهدید می کرد! بچه پرو! نگاه به دور و اطراف که کردم دیدم دوباره جلوی همون بیمارستانی هستیم که یک ماه پیش اومدیم. با تعجب گفتم:
- اینجا اومدیم واسه چی؟
- بیا پایین ...
بی شعور! شعور نداشت وقتی یه نفر ازش سوال می پرسه مثل آدم جواب بده. رفتم پایین و درو محکم کوبیدم به هم. چپ چپ نگام کرد و منم بی توجه راه افتادم سمت بیمارستان. یه پسر از جلوم رد شد در حالی که یه ویلچر خالی رو حمل می کرد. پیدا بود از کادر بیمارستانه ... فکر کنم پرستار بود. برای اینکه لج آرتانو در بیارم صداش کردم:
- ببخشید آقا ...
ایستاد و برگشت به طرفم. گفتم:
- شما پرستاری؟
- بله بفرمایید ...
- می شه منو با این ویلچرتون ببرین داخل؟ سختمه خودم برم ...
پسر لبخندی زد و گفت:
- بله خواهش می کنم.
ویلچر رو آورد به سمت من و منم با سرخوشی بدون توجه به آرتان که مطمئن بودم داره حرص می خوره نشستم روی ویلچر. ویلچر راه افتاد و من با لبخند گفتم:
- خیلی لطف کردین به من ... شوهرم آدم نیست ... انتظار داره من خودم راه برم ... نمی فهمه پام درد می گیره ... بازم به شما ...
جوابی نداد. با این تفکر که آرتان هم داره دنبالمون می یاد برای اینکه بیشتر حرصش بدم گفتم:
- راستی شما چند سالتونه؟! پرستار بودن سخت نیست؟ کارتون رو دوست دارین؟
ویلچر جلوی در اورژانس متوقف شد. پسر بازم جوابی نداد. برگشتم تا ببینم چرا جواب نمی ده و ازش تشکر کنم که دیدم به جای پرستار آرتان داره ویلچرو هدایت می کنه اخماشم چنان درهم بود که با
۴۷.۲k
۰۶ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.