p: 22
*
چشامو اروم اروم بازکردم
جای اشنایی بودم برای بهتر شدن دیدم چند دفعه پلک زدم
صدای اروم کسی به گوشم میرسید که داشت میگفت
_بلاخره بیدار شدی
صدای مینگی بود ولی من چرا باید اینجا باشم ینی اون این کارو کرده باهام
توی جام نشستم
هانا:من چرا اینجام چیشده
مینگیو: توکه قرار نبود بری ملاقات شریک جدیدت
هانا:مجبور شدم اینکه ربطی به سوالم نداشت
مینگیو:هوفف از این ملاقاتتون پلیسا خبر داشتن قصدشونم فقط گرفتن تو بود البته مُردتو ولی چون گفتی نمیرم منم چیزی بهت نگفتم نمیدونستم میری وقتیم که گفتی اونجام هرچقد بهت زنگ زدم جواب ندادی و مجبور شدم به کوک قضیه رو بگم
حرفاش توی شک عمیقی فرو بردم اتفاقی که نمیخواستم افتاده بود ینی کوک میدونست من کیم چرا همیشه باید اینجوری بشه
هانا:مینگی میفهمی چی زر میزنی تو قول دادی بهش چیزی نگی(داد) الان باید چ غلطی بکنم
کوک:کار خاصی نیاز نیست بکنی
با شنیدن صداش بدنم یخ کرد اماده روبه رو شدن باهاش نبودم
مینگیو:من تنهاتون میزارم
خواستم دستشو بگیرم که نره ولی دیر شدو رفت،الان واقعا نمیتونستم حتی باهاش روبه رو بشم چ برسه به حرف زدن سخت بود برام
اومدو روی صندلیی که تا چند دقیقه قبل مینگیو روش بود نشسته
دلم میخواست همینجا یجور محو میشدم ولی باهاش روبه رو نمیشدم چطور باید الان تو چشاش نگاه کنم
کوک: کی فکرشو میکرد اون توله گرگ باهوشی که خیلی وقت بود دنبالشم و همرو بخاطر هوش منحصر بفردش نابود کرده عشق خودم باشه
الان چی باید میگفتم بهش
کوک:مینگیو همه چیو تعریف کرد برام
اینو بدون که تو هرکی و هرچیم باشی ذره ای از عشقم نسبت بهت کم نمیشه هیچ وقت نمیتونی تصور کنی چقدر دوست دارم و برام مهمی فقط باید بهم میگفتی درسته الان یکم دلخورم ازت ولی با گذر زمان درست میشه
هانا:ببخشید
کوک:کاریه که شده نیاز به عذرخواهی نیس که، بعد سالها بابات خواست ببینتم
از شنیدن اسم بابام چشام گرد شدو نگاهی پراز تعجب بهش انداختم
هانا:چچی گفت
«فلش بک چند ساعت قبل»
_مشتاق دیدار افسرجئون
تعظیم کوتاهی بهش کردم
کوک:همچنین جناب لی
با دست به صندلی روبه روش اشاره کرد و گفت
_بشین لطفا
سری تکون دادم و طبق خواستش روی صندلی نشستم
_چی میل داری
کوک:ممنون چیزی نمیخوام
_ببین پسرجون میخواستم از سر راه بردارمت حتی میخواستم بکشمت چون که پلیس بودنه تو با شغل ما کاملاا در تضادن ولی هانا نزاشت
کوک: هه پس کار شما بود
_ارع درسته کار من بود ولی.....
اخمی کردم و پرسیدم
_ولی؟
چشامو اروم اروم بازکردم
جای اشنایی بودم برای بهتر شدن دیدم چند دفعه پلک زدم
صدای اروم کسی به گوشم میرسید که داشت میگفت
_بلاخره بیدار شدی
صدای مینگی بود ولی من چرا باید اینجا باشم ینی اون این کارو کرده باهام
توی جام نشستم
هانا:من چرا اینجام چیشده
مینگیو: توکه قرار نبود بری ملاقات شریک جدیدت
هانا:مجبور شدم اینکه ربطی به سوالم نداشت
مینگیو:هوفف از این ملاقاتتون پلیسا خبر داشتن قصدشونم فقط گرفتن تو بود البته مُردتو ولی چون گفتی نمیرم منم چیزی بهت نگفتم نمیدونستم میری وقتیم که گفتی اونجام هرچقد بهت زنگ زدم جواب ندادی و مجبور شدم به کوک قضیه رو بگم
حرفاش توی شک عمیقی فرو بردم اتفاقی که نمیخواستم افتاده بود ینی کوک میدونست من کیم چرا همیشه باید اینجوری بشه
هانا:مینگی میفهمی چی زر میزنی تو قول دادی بهش چیزی نگی(داد) الان باید چ غلطی بکنم
کوک:کار خاصی نیاز نیست بکنی
با شنیدن صداش بدنم یخ کرد اماده روبه رو شدن باهاش نبودم
مینگیو:من تنهاتون میزارم
خواستم دستشو بگیرم که نره ولی دیر شدو رفت،الان واقعا نمیتونستم حتی باهاش روبه رو بشم چ برسه به حرف زدن سخت بود برام
اومدو روی صندلیی که تا چند دقیقه قبل مینگیو روش بود نشسته
دلم میخواست همینجا یجور محو میشدم ولی باهاش روبه رو نمیشدم چطور باید الان تو چشاش نگاه کنم
کوک: کی فکرشو میکرد اون توله گرگ باهوشی که خیلی وقت بود دنبالشم و همرو بخاطر هوش منحصر بفردش نابود کرده عشق خودم باشه
الان چی باید میگفتم بهش
کوک:مینگیو همه چیو تعریف کرد برام
اینو بدون که تو هرکی و هرچیم باشی ذره ای از عشقم نسبت بهت کم نمیشه هیچ وقت نمیتونی تصور کنی چقدر دوست دارم و برام مهمی فقط باید بهم میگفتی درسته الان یکم دلخورم ازت ولی با گذر زمان درست میشه
هانا:ببخشید
کوک:کاریه که شده نیاز به عذرخواهی نیس که، بعد سالها بابات خواست ببینتم
از شنیدن اسم بابام چشام گرد شدو نگاهی پراز تعجب بهش انداختم
هانا:چچی گفت
«فلش بک چند ساعت قبل»
_مشتاق دیدار افسرجئون
تعظیم کوتاهی بهش کردم
کوک:همچنین جناب لی
با دست به صندلی روبه روش اشاره کرد و گفت
_بشین لطفا
سری تکون دادم و طبق خواستش روی صندلی نشستم
_چی میل داری
کوک:ممنون چیزی نمیخوام
_ببین پسرجون میخواستم از سر راه بردارمت حتی میخواستم بکشمت چون که پلیس بودنه تو با شغل ما کاملاا در تضادن ولی هانا نزاشت
کوک: هه پس کار شما بود
_ارع درسته کار من بود ولی.....
اخمی کردم و پرسیدم
_ولی؟
۵.۴k
۲۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.