یه خاطره از گروه فدائیان اسلام در دفاع مقدس
راوی تعریف میکرد که خودش جزو همین گروه بوده و همه جور آدم عضوش بودند (بخوام کلی بگم اخراجیها هم عضوشون بودند😄)
خلاصه ایشون گفتند یه روزی خانواده شهدا رو آورده بودند اون منطقه تا براشون از شهدا و جنگ بگه، موقع استراحت که میشه دختر یکی از شهدا میره پیشش و ازش میخواد از پدرش براش بگه (شهید جزو اخراجیها بوده برای همین نمیدونست چی بگه😅)
بهش میگه اگه بهم اجازه بدی درباره پدرت برای همه تعریف کنم بهت میگم
دختره هم میگه قبوله
اونم میگه پدر شما خیلی فحش میداد برای همین یه روزی که یکی از روحانیون اومده بود به ما سر بزنه سید مجتبی ازش میخواد با پدر شما صحبت کنه که فحش نده چون بچه کم سن و سال اونجا بود میرفت خونه اینا رو یاد میگرفت و میگفت درست نبود
حاجآقا ایشون رو میبره کنار خاکریز باهاش صحبت کنه از قضا عراقیا هم اونجا داشتند دیدبانی میدادند و عمامه حاجآقا از خاکریز زده بود بیرون (خاکریز به این شکلی بود /) عراقیها پشت بیسیم به فرماندشون میگند ایرانیا یه دستگاه فوق پیشرفتهای آوردند سفید رنگه میره پایین و میاد بالا فرماندشون هم سریع دستور میده با خمپاره اونجا رو بزنند، صدای سوت خمپاره که میاد پدر شما حاجآقا رو میخوابونه زمین و میگه حاجآقا بخواب که مادرت.....
دختره میزنه زیر خنده ازش میپرسه چرا میخندی میگه خواهرم با همکارش دعواش میشه هرچی از دهنش در میاد بهش میگه حالا میفهمم به کی رفته😂
کتاب شهید شاهرخ ضرخام رو بخونید ایشون قبل از انقلاب دعوا میکرده و خیلی کارهای دیگه اما بعد از آشنایی با امام خمینی متحول میشه و به حر انقلاب مشهور میشه
برادر ایشون تعریف میکنند که تو خیابون داشتیم قدم میزدیم که شاهرخ ایستاد و برفها رو کنار زد یه پیرمردی اونجا بود و میلرزید شاهرخ ازش پرسید پدرجان چرا اینجایی؟ پیرمرد میگه پولی ندارم و توانی هم برای کار ندارم اینجا نشستم شاید یکی کمکی بهم بکنه، شاهرخ اور کت اصلی که تنش بود و قیمت بالایی هم داشت رو به پیرمرد میده با مقداری پول
از یکی از هم رزماش هم خودم شنیدم که میگفت شاهرخ تو نخلستان با قمه دنبال سربازای عراقی میکرد و اونا رو میکشت سربازای عراقی هر وقت شاهرخ رو میدیدند فرار میکردند
خلاصه ایشون گفتند یه روزی خانواده شهدا رو آورده بودند اون منطقه تا براشون از شهدا و جنگ بگه، موقع استراحت که میشه دختر یکی از شهدا میره پیشش و ازش میخواد از پدرش براش بگه (شهید جزو اخراجیها بوده برای همین نمیدونست چی بگه😅)
بهش میگه اگه بهم اجازه بدی درباره پدرت برای همه تعریف کنم بهت میگم
دختره هم میگه قبوله
اونم میگه پدر شما خیلی فحش میداد برای همین یه روزی که یکی از روحانیون اومده بود به ما سر بزنه سید مجتبی ازش میخواد با پدر شما صحبت کنه که فحش نده چون بچه کم سن و سال اونجا بود میرفت خونه اینا رو یاد میگرفت و میگفت درست نبود
حاجآقا ایشون رو میبره کنار خاکریز باهاش صحبت کنه از قضا عراقیا هم اونجا داشتند دیدبانی میدادند و عمامه حاجآقا از خاکریز زده بود بیرون (خاکریز به این شکلی بود /) عراقیها پشت بیسیم به فرماندشون میگند ایرانیا یه دستگاه فوق پیشرفتهای آوردند سفید رنگه میره پایین و میاد بالا فرماندشون هم سریع دستور میده با خمپاره اونجا رو بزنند، صدای سوت خمپاره که میاد پدر شما حاجآقا رو میخوابونه زمین و میگه حاجآقا بخواب که مادرت.....
دختره میزنه زیر خنده ازش میپرسه چرا میخندی میگه خواهرم با همکارش دعواش میشه هرچی از دهنش در میاد بهش میگه حالا میفهمم به کی رفته😂
کتاب شهید شاهرخ ضرخام رو بخونید ایشون قبل از انقلاب دعوا میکرده و خیلی کارهای دیگه اما بعد از آشنایی با امام خمینی متحول میشه و به حر انقلاب مشهور میشه
برادر ایشون تعریف میکنند که تو خیابون داشتیم قدم میزدیم که شاهرخ ایستاد و برفها رو کنار زد یه پیرمردی اونجا بود و میلرزید شاهرخ ازش پرسید پدرجان چرا اینجایی؟ پیرمرد میگه پولی ندارم و توانی هم برای کار ندارم اینجا نشستم شاید یکی کمکی بهم بکنه، شاهرخ اور کت اصلی که تنش بود و قیمت بالایی هم داشت رو به پیرمرد میده با مقداری پول
از یکی از هم رزماش هم خودم شنیدم که میگفت شاهرخ تو نخلستان با قمه دنبال سربازای عراقی میکرد و اونا رو میکشت سربازای عراقی هر وقت شاهرخ رو میدیدند فرار میکردند
۳۲.۱k
۰۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.