دزیره ویکوک
برادر کوچکش آروم دستهاش رو دور شانه های خواهرش حلقه
کرد و بغلش کرد:
_ نگران نباش نونا... ما باید به عزیزانمون فکرکنیم... کمکشون
کنیم تا این غم و فراموش کنن.
_ هرکسی بتونه... آجوشی کیم نمیتونه...
*****
بدون اینکه زحمتی به خودش بده، قطره های اشک صورتش
رو خیس میکرد در حالی که به سختی نفس میکشید، وارد
اتاق شد. دستهاش به شدت میلرزید، آروم به تخت نزدیک شد
و جلوش ایستاد. آچا به آرامی خوابیده بود، نوزاد کوچک
سویون به همین زودی طعم بی مادری رو چشیده بود و این
برای مادربزرگش تلخ ترین صحنه ی ممکن بود. آه پر بغضی
کشید و روی زمین زانو زد، نوزاد یک ماهه رو از روی تخت
برداشت و بغلش کرد. در حالی که اشک هاش میریخت، سرش
رو جلو برد و بوسه ای به پیشونیش زد؛ دخترش عمر نداشت تابزرگ شدن فرشته اش و ببینه... عمر نداشت تا بزرگ شدن
خانواده اش و ببینه... فرشته ی کوچیکش دیگه کسی رو
نداشت تا با عشق پرستیده بشه... در حالی که گریه میکرد،
آروم زمزمه کرد:
_ سویونا... چرا فرشته ات و تنها گذاشتی؟ چرا مامانت و ول
کردی دخترم؟
بدون حرف آروم هق هقش رو آزاد کرد، خاکسپاری چند
ساعتی بود که تموم شده بود و تنها کسی که هنوز به خونه
اش برنگشته بود تهیونگ بود، تهیونگی که حتی حاضر نبود
بچه اش رو ببینه... تهیونگی که تموم این چند روز حتی یه نفر
هم صداش رو نشنیده بود...
لبخند تلخی زد و آچا رو به تخت برگردوند... هنوز باورش نشده
بود... دختر دوست داشتنیش، دختری که وجودش پر از عشق
و مهربونی بود... به همین زودی ترکشون کرده بود... هوای
سئول این روزها انقدر براش سنگین و گرفته میگذشت که از
همه چی میترسید... اما بیشتر از هر چیزی نگران جونگکوکبود... پدرش به سختی جلوی اومدنش رو گرفته بود، نبود
سویون انقدر براش سنگین بود که درسش رو ول کرده بود...
درست زمان امتحان هاش... و این برای جونگکوک یعنی
فاجعه... اما مگه اهمیتی میداد؟ عزیز ترین انسان زندگیش رو
از دست داده بود... خواهرش تنها کسی بود که هنوز درکش
میکرد... و حاال توی اتاقش خودش رو زندانی کرده بود... پدرش
به اندازه ی کافی توی فشار از دست دادن تک دخترش بود و
افسردگی جونگکوک بدترش میکرد.
با صدای در بلند شد و روی تخت نشست، تهیون خواهر
تهیونگ که تازه از خاکسپاری برگشته بود داخل شد.
چشمهاش از شدت گریه سرخ شده بود، آروم قدمی به جلو
گذاشت و نگاهی به اطراف انداخت، اتاق قدیمی جونگکوک
بوی شیرین نوزاد میداد، با صدای خش دار و گرفته اش گفت:
_ خانوم جئون... میدونم چقدر حالتون بده... فشار زیادی رو
تحمل میکنین... اجازه میدین آچا رو با خودم ببرم؟... اینجا
واقعا براش خوب نیست...
کرد و بغلش کرد:
_ نگران نباش نونا... ما باید به عزیزانمون فکرکنیم... کمکشون
کنیم تا این غم و فراموش کنن.
_ هرکسی بتونه... آجوشی کیم نمیتونه...
*****
بدون اینکه زحمتی به خودش بده، قطره های اشک صورتش
رو خیس میکرد در حالی که به سختی نفس میکشید، وارد
اتاق شد. دستهاش به شدت میلرزید، آروم به تخت نزدیک شد
و جلوش ایستاد. آچا به آرامی خوابیده بود، نوزاد کوچک
سویون به همین زودی طعم بی مادری رو چشیده بود و این
برای مادربزرگش تلخ ترین صحنه ی ممکن بود. آه پر بغضی
کشید و روی زمین زانو زد، نوزاد یک ماهه رو از روی تخت
برداشت و بغلش کرد. در حالی که اشک هاش میریخت، سرش
رو جلو برد و بوسه ای به پیشونیش زد؛ دخترش عمر نداشت تابزرگ شدن فرشته اش و ببینه... عمر نداشت تا بزرگ شدن
خانواده اش و ببینه... فرشته ی کوچیکش دیگه کسی رو
نداشت تا با عشق پرستیده بشه... در حالی که گریه میکرد،
آروم زمزمه کرد:
_ سویونا... چرا فرشته ات و تنها گذاشتی؟ چرا مامانت و ول
کردی دخترم؟
بدون حرف آروم هق هقش رو آزاد کرد، خاکسپاری چند
ساعتی بود که تموم شده بود و تنها کسی که هنوز به خونه
اش برنگشته بود تهیونگ بود، تهیونگی که حتی حاضر نبود
بچه اش رو ببینه... تهیونگی که تموم این چند روز حتی یه نفر
هم صداش رو نشنیده بود...
لبخند تلخی زد و آچا رو به تخت برگردوند... هنوز باورش نشده
بود... دختر دوست داشتنیش، دختری که وجودش پر از عشق
و مهربونی بود... به همین زودی ترکشون کرده بود... هوای
سئول این روزها انقدر براش سنگین و گرفته میگذشت که از
همه چی میترسید... اما بیشتر از هر چیزی نگران جونگکوکبود... پدرش به سختی جلوی اومدنش رو گرفته بود، نبود
سویون انقدر براش سنگین بود که درسش رو ول کرده بود...
درست زمان امتحان هاش... و این برای جونگکوک یعنی
فاجعه... اما مگه اهمیتی میداد؟ عزیز ترین انسان زندگیش رو
از دست داده بود... خواهرش تنها کسی بود که هنوز درکش
میکرد... و حاال توی اتاقش خودش رو زندانی کرده بود... پدرش
به اندازه ی کافی توی فشار از دست دادن تک دخترش بود و
افسردگی جونگکوک بدترش میکرد.
با صدای در بلند شد و روی تخت نشست، تهیون خواهر
تهیونگ که تازه از خاکسپاری برگشته بود داخل شد.
چشمهاش از شدت گریه سرخ شده بود، آروم قدمی به جلو
گذاشت و نگاهی به اطراف انداخت، اتاق قدیمی جونگکوک
بوی شیرین نوزاد میداد، با صدای خش دار و گرفته اش گفت:
_ خانوم جئون... میدونم چقدر حالتون بده... فشار زیادی رو
تحمل میکنین... اجازه میدین آچا رو با خودم ببرم؟... اینجا
واقعا براش خوب نیست...
۳.۱k
۲۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.