رمان منیم گوزل سئوگیلیم نویسنده الهه پورعلی
پارت سی و چهار منیم گوزل سِئوگیلیم
( ای بابا حوله ندارم که)
از رفتن به حمام منصرف شده و به اتاق بازگشت در حالی که ساک کوچکش را زیر و رو میکرد یک تیشرت آستین کوتاه کرم رنگ بیرون آورد با یک شلوار جین مشکی، لباسهایش را با آن دو تعویض کرده و موهایش را خیس کرد، سپس شانه زد باید پیش فاتح کم نمیآورد برای امروز هم که شده باید طبق خواسته عمه هاریکا عمل میکرد تا توجه عمه را به خود جلب کند در دل گفت:
- Fatih'e aşık olursan dikkatli olmamalısın
(نباید با فاتح در بیفتی کایان حواست باشه.)
نشست روی مبل و گوشی را از داخل جیبش بیرون کشید نگاهی به گوشی انداخت و وقتی شارژ آن را دو درصد دید با خود گفت:
- Denise, sana ne söyleyebilirim?
( ای دنیز چی بگم بهت)
فراموش کرده بود که گوشی را شارژ کند، گوشی را به شارژ زده و به خواندن کتاب مشغول شد سعی داشت تا زمانی که مادر صدایش نکرده پایین نرود تا چهره فاتح را نبیند چهرهای که از نظرش مثل یک خوک بیمصرف بود با این اسمی که برای فاتح در نظر گرفت لبخندی زده و آدامسی از داخل جیب برداشته و داخل دهان انداخت همان موقع صدای در به گوش رسید مطمئناً خانواده عمو بویوک بودند کمی تکیهاش را به مبل داده و سپس نگاهش به پردهای افتاد که پشتش بالکن بود، از جایش بلند شد از دیروز متوجه این بالکن نشده بود پرده را کنار کشید و در بالکن را باز کرد هوای بهاری به صورتش خورد و لبخند روی لبش نشست وارد بالکن شده و حیاط بزرگ عمارت را از زیر نظر گذراند باغچههای بزرگ با گلهای رنگارنگ دیده میشد و کنار دیوارهای بلند درختان تنومندی کاشته شده بودند که معلوم بود از زمانهای خیلی دور در حال رشد هستند دستانش را به نرده گرفت و کمی خم شد طبقه پایین قابل دید بود به سمت راست که نگاه کرد خانواده عمو بیوک را دید که تنها چهره فاتح برایش آشنا بود زن و مردی مسن اما شیکپوش در حال قدم برداشتن بودند و پشت سرشان فاتح در کنار دختری به سمت عمارت میآمد احتمالاً خواهرش بود چون از پدرش شنیده بود که عمو بیوک یک دختر و یک پسر دارد، فاتح پیراهن نقرهای رنگ و کت و شلوار مشکی به تن داشت کایان لبش را کج کرده و زیر لب گفت:
- Evlenme teklifi mi yapacaksın, bu elbiseyi mi giydin, haylaz diyor ki, ikiye böleceğim
(مگه داری میری خواستگاری که این لباس رو پوشیدی شیطونه میگه دو نصفش کنم.)
صدایی از پشت سرش با رگههایی از خنده شنیده شد که گفت:
- خوبه بهت گفتم آروم باش.
به پشت سر برگشته و سوگل را با لباسی قرمز براق و چهرهای کاملاً آرایش شده دید که زیباییاش را چند برابر کرده بود با تعجب پرسید:
- Seogil, burada ne yapıyorsun?
(سئوگیل تو اینجا چیکار میکنی؟)
سوگل اشارهای به در بالکن اتاقش کرده و گفت مثل اینکه متوجه نشدی این بالکن متعلق به اتاق من و توئه یعنی اتاقهای جفتمون یک بالکن داره کایان از این گیجیاش لبی کج کرده و گفت:
- Hiç zekam yok
(اصلاً هوش و حواس درستی ندارم.)
( ای بابا حوله ندارم که)
از رفتن به حمام منصرف شده و به اتاق بازگشت در حالی که ساک کوچکش را زیر و رو میکرد یک تیشرت آستین کوتاه کرم رنگ بیرون آورد با یک شلوار جین مشکی، لباسهایش را با آن دو تعویض کرده و موهایش را خیس کرد، سپس شانه زد باید پیش فاتح کم نمیآورد برای امروز هم که شده باید طبق خواسته عمه هاریکا عمل میکرد تا توجه عمه را به خود جلب کند در دل گفت:
- Fatih'e aşık olursan dikkatli olmamalısın
(نباید با فاتح در بیفتی کایان حواست باشه.)
نشست روی مبل و گوشی را از داخل جیبش بیرون کشید نگاهی به گوشی انداخت و وقتی شارژ آن را دو درصد دید با خود گفت:
- Denise, sana ne söyleyebilirim?
( ای دنیز چی بگم بهت)
فراموش کرده بود که گوشی را شارژ کند، گوشی را به شارژ زده و به خواندن کتاب مشغول شد سعی داشت تا زمانی که مادر صدایش نکرده پایین نرود تا چهره فاتح را نبیند چهرهای که از نظرش مثل یک خوک بیمصرف بود با این اسمی که برای فاتح در نظر گرفت لبخندی زده و آدامسی از داخل جیب برداشته و داخل دهان انداخت همان موقع صدای در به گوش رسید مطمئناً خانواده عمو بویوک بودند کمی تکیهاش را به مبل داده و سپس نگاهش به پردهای افتاد که پشتش بالکن بود، از جایش بلند شد از دیروز متوجه این بالکن نشده بود پرده را کنار کشید و در بالکن را باز کرد هوای بهاری به صورتش خورد و لبخند روی لبش نشست وارد بالکن شده و حیاط بزرگ عمارت را از زیر نظر گذراند باغچههای بزرگ با گلهای رنگارنگ دیده میشد و کنار دیوارهای بلند درختان تنومندی کاشته شده بودند که معلوم بود از زمانهای خیلی دور در حال رشد هستند دستانش را به نرده گرفت و کمی خم شد طبقه پایین قابل دید بود به سمت راست که نگاه کرد خانواده عمو بیوک را دید که تنها چهره فاتح برایش آشنا بود زن و مردی مسن اما شیکپوش در حال قدم برداشتن بودند و پشت سرشان فاتح در کنار دختری به سمت عمارت میآمد احتمالاً خواهرش بود چون از پدرش شنیده بود که عمو بیوک یک دختر و یک پسر دارد، فاتح پیراهن نقرهای رنگ و کت و شلوار مشکی به تن داشت کایان لبش را کج کرده و زیر لب گفت:
- Evlenme teklifi mi yapacaksın, bu elbiseyi mi giydin, haylaz diyor ki, ikiye böleceğim
(مگه داری میری خواستگاری که این لباس رو پوشیدی شیطونه میگه دو نصفش کنم.)
صدایی از پشت سرش با رگههایی از خنده شنیده شد که گفت:
- خوبه بهت گفتم آروم باش.
به پشت سر برگشته و سوگل را با لباسی قرمز براق و چهرهای کاملاً آرایش شده دید که زیباییاش را چند برابر کرده بود با تعجب پرسید:
- Seogil, burada ne yapıyorsun?
(سئوگیل تو اینجا چیکار میکنی؟)
سوگل اشارهای به در بالکن اتاقش کرده و گفت مثل اینکه متوجه نشدی این بالکن متعلق به اتاق من و توئه یعنی اتاقهای جفتمون یک بالکن داره کایان از این گیجیاش لبی کج کرده و گفت:
- Hiç zekam yok
(اصلاً هوش و حواس درستی ندارم.)
۱.۶k
۲۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.