پارت ۳۶فیک:جرقه عشق
_هوا تاریک شده بود وما تو راه عمارت بودیم،سکوت عجیبی ماشین رو فراگرفته بود.خیلی از کوک میترسیدم،آخه خیلی عصبی شده بود.رگ های برجسته وبیرون زده دستش بیشتر منو میترسوند
اح همش تقصیر منه،کاش به سمت اون بچه نمیرفتم
اها راستی کوک گفت که بچه دوس نداره،اگه نذاره باردار بشم چی؟
تمام فکرم بهم ریخته بودوهمش فکرای منفی به ذهنم میومد
....
+خیلی عصبی شده بودم،اون عوضی ها حق نداشتن با ات من اونجوری صحبت کنن.البته از دست ات هم عصبانیم آخه اجازه نداد اون دوتارو به سزای اعمالشون برسونم.
بلاخره بعد از دقایقی به عمارت رسیدیم ومن پیاده شدم وپشت سرم ات هم پیاده شد،خیلی معصوم شده بود،دلم براش ضعف میرف ولی عصبانیتم مانع میشد تا بغلش کنم.به خدمتکار دستور دادم تا تمام خریدهامون رو به اتاق ببره وبعدهمراه ات رفتیم داخل.همین که وارد شدیم آجوما اومد سمتمون:
/سلام،خوش اومدین
_سلام ممنونم آجوما
+........
بدون اینکه چیزی بگم بی تفاوت از کنارشون رد شدم ورفتم به اتاق کارم.
/دخترم،ات
_بله آجوما
/اتفاقی افتاده؟
_خوب راستش.....
تمام ماجرا رو برا آجوما تعریف کردم وبعد هم رفتم طبقه بالاویه نگاهی به در بسته اتاق کار کوک انداختم ویه آهی کشیدم وبعد رفتم به اتاق مشترکمون.لباس هامو درآوردم ویه لباس راحتی پوشیدم وبعد جلو آینه نشستم وموهام رو داشتم شونه میکردم که یهو صدای باز شدن در اتاق توجهم رو جلب کرد،به امید اینکه کوکه،زود برگشتم ولی به جای کوک خدمتکار رو دیدم:
÷خانم
_بله،کاری داشتی؟
÷آجوما گفت که بهتون بگم که شام حاضره،لطفا تشریف بیارین
_کوک هم برا شام اومد؟
÷نخیر،ایشون گفتن که میل ندارن
_اها،پس به آجوما بگو که دستش درد نکنه وبگو که من خستم ومیلی ندارم برا همین میخام بخابم
÷بله،با اجازه
خیلی خسته بودم،از جلو آینه بلند شدم وبعد چراغو خاموش کردم وروی تخت دراز کشیدم وبه جای خالی کوک خیره شدم.هنوز نیومده بود وتو اتاق کارش بود،فک کنم نمیخاد امشب پیشم بخابه ،آخه از دستم عصبانیه.یه آهی کشیدم وسعی کردم بخابم.
بعد از چن ساعت:
الان چن ساعت گذشته ونصف شبه ولی من هنوز خابم نبرده،فک کنم به خاطر اینه که عادت کردم بغل کوک بخابم،خدایا حالا چیکار کنم؟
از یه طرف بدون کوک خابم نمیبره واز طرفی هم دلم بغلشو میخاد،آروم بلند شدم واز اتاق اومدم بیرون،همه خاب بودن ولی چراغ اتاق کار کوک هنوز روشن بود،آروم وآهسته به سمت اتاق کار کوک قدم برداشتم ورسیدم به در اتاق ویه نفس عمیق کشیدم وبعد آروم درو باز کردم ولی کوک تو اتاق نبود،چشام رو همه جای اتاق چرخوندم وباز بودن در بالکن توجهم رو جلب کرد،فهمیدم که تو بالکنه.آروم رفتم سمت بالکن ونگا کردم ودیدم که کوک تو بالکن ایستاده وداره ماه رو تماشا میکنه.اونقدر دلم براش تو این چن ساعت گذشته تنگ شده بود که نتونستم جلوی خودمو بگیرم ویهو از پشت بغلش کردم......
.
.
ببخشید که دیر شد،ببینید دوستان،اگه شماها شرطا رو زود برسونید منم مجبور نمیشم اینقدر دیر بزارم،با اینکه شرطا نرسیده بود ولی اینو به خاطر عزیزانی گذاشتم که لایک کردن وهی از من پارت بعدیو میخاستن.ممنونم به خاطر حمایتتون❤
شرط پارت بعدی ۱۵ لایک😘
اح همش تقصیر منه،کاش به سمت اون بچه نمیرفتم
اها راستی کوک گفت که بچه دوس نداره،اگه نذاره باردار بشم چی؟
تمام فکرم بهم ریخته بودوهمش فکرای منفی به ذهنم میومد
....
+خیلی عصبی شده بودم،اون عوضی ها حق نداشتن با ات من اونجوری صحبت کنن.البته از دست ات هم عصبانیم آخه اجازه نداد اون دوتارو به سزای اعمالشون برسونم.
بلاخره بعد از دقایقی به عمارت رسیدیم ومن پیاده شدم وپشت سرم ات هم پیاده شد،خیلی معصوم شده بود،دلم براش ضعف میرف ولی عصبانیتم مانع میشد تا بغلش کنم.به خدمتکار دستور دادم تا تمام خریدهامون رو به اتاق ببره وبعدهمراه ات رفتیم داخل.همین که وارد شدیم آجوما اومد سمتمون:
/سلام،خوش اومدین
_سلام ممنونم آجوما
+........
بدون اینکه چیزی بگم بی تفاوت از کنارشون رد شدم ورفتم به اتاق کارم.
/دخترم،ات
_بله آجوما
/اتفاقی افتاده؟
_خوب راستش.....
تمام ماجرا رو برا آجوما تعریف کردم وبعد هم رفتم طبقه بالاویه نگاهی به در بسته اتاق کار کوک انداختم ویه آهی کشیدم وبعد رفتم به اتاق مشترکمون.لباس هامو درآوردم ویه لباس راحتی پوشیدم وبعد جلو آینه نشستم وموهام رو داشتم شونه میکردم که یهو صدای باز شدن در اتاق توجهم رو جلب کرد،به امید اینکه کوکه،زود برگشتم ولی به جای کوک خدمتکار رو دیدم:
÷خانم
_بله،کاری داشتی؟
÷آجوما گفت که بهتون بگم که شام حاضره،لطفا تشریف بیارین
_کوک هم برا شام اومد؟
÷نخیر،ایشون گفتن که میل ندارن
_اها،پس به آجوما بگو که دستش درد نکنه وبگو که من خستم ومیلی ندارم برا همین میخام بخابم
÷بله،با اجازه
خیلی خسته بودم،از جلو آینه بلند شدم وبعد چراغو خاموش کردم وروی تخت دراز کشیدم وبه جای خالی کوک خیره شدم.هنوز نیومده بود وتو اتاق کارش بود،فک کنم نمیخاد امشب پیشم بخابه ،آخه از دستم عصبانیه.یه آهی کشیدم وسعی کردم بخابم.
بعد از چن ساعت:
الان چن ساعت گذشته ونصف شبه ولی من هنوز خابم نبرده،فک کنم به خاطر اینه که عادت کردم بغل کوک بخابم،خدایا حالا چیکار کنم؟
از یه طرف بدون کوک خابم نمیبره واز طرفی هم دلم بغلشو میخاد،آروم بلند شدم واز اتاق اومدم بیرون،همه خاب بودن ولی چراغ اتاق کار کوک هنوز روشن بود،آروم وآهسته به سمت اتاق کار کوک قدم برداشتم ورسیدم به در اتاق ویه نفس عمیق کشیدم وبعد آروم درو باز کردم ولی کوک تو اتاق نبود،چشام رو همه جای اتاق چرخوندم وباز بودن در بالکن توجهم رو جلب کرد،فهمیدم که تو بالکنه.آروم رفتم سمت بالکن ونگا کردم ودیدم که کوک تو بالکن ایستاده وداره ماه رو تماشا میکنه.اونقدر دلم براش تو این چن ساعت گذشته تنگ شده بود که نتونستم جلوی خودمو بگیرم ویهو از پشت بغلش کردم......
.
.
ببخشید که دیر شد،ببینید دوستان،اگه شماها شرطا رو زود برسونید منم مجبور نمیشم اینقدر دیر بزارم،با اینکه شرطا نرسیده بود ولی اینو به خاطر عزیزانی گذاشتم که لایک کردن وهی از من پارت بعدیو میخاستن.ممنونم به خاطر حمایتتون❤
شرط پارت بعدی ۱۵ لایک😘
۳.۱k
۰۴ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.