گل رز♔
گل رز♔
#پارت24
از زبان چویا]
_کتاب ـه جالبیه!!
بازش کردم ـو مشغولِ خوندن ـش شدم.
"او مایه ی افتخارِ سلطنت ـه اوسامو شد... تا اینکه یک پسرِ دیگه به اسم”اکیرا اوسامو” به دنیا اوردند.
پادشاه ـو ملکه از این رویداد بسیار خوشحال بودند، ایزومی و اکیرا به خوبی باهم کنار میومدند ـو بهم وابسته بودند که اگر یک روز همدیگر را نمیدیدند ناراحت ـو پریشان میشدند، به همین دلیل هرگز از هم جدا نمیشدند ولی موقعی که پادشاه هیناتا بر اثرِ بیماری از دنیا رفتند، پسرا باهم سرد شدند ـو دیگر باهم حرف نمیزدند اما با این حال طاقت ـه دوری ـرو نداشتند.
سه سال از اون اتفاق میگذشت ـو پسرا بیشتر از هرلحظه با هم سرد میشدند ـو این اِما را نگران میکرد تا اینکه اِما با یک مردِ سالخورده ازدواج کند.
اکیرا با ان مرد کنار امد ولی ایزومی کلی تلاش برای راحت شدن از دستِ ان مرد کرد اما موفق نشد.
اون مرد که حالا پادشاهِ جدید شده بود پسر ها ـرو اذیت ـو به شدت شکنجه میکرد به خصوص ایزومی چون او پسرِ لجبازی بود ـو کله شقی ـو اذیت میکرد.
اِما چندبار سعی کرد ایزومی ـرو رازی کند که دیگر لجبازی نکند تا توسطِ پادشاه مورد ـه ازار ـو اذیت قرار نگیرد اما او قبول نکرد، پس اِما از پادشاه خواست که از شکنجه دادن ـه پسران ـش دست بردارد اما او اِما را در اتاق زندانی کرد ـو اجازه ی بیرون امدن ازش را نداد.
ایزومی ـو اکیرا یواشکی برای بیرون اوردن ـه مادرشون سمته اتاق ـشون رفتن ـو برای بیرون اوردن مادرشون تلاش کردن که مادرشون از پشت ـه در زمزمه وار ـو بغض جوری که فقط ان دوتا بشنوند گفت: خواهش میکنم، خواهش میکنم منو ول کنید ـو خودتون فرار کنید، فرار کنید ـو پشت ـه سرتون ـم نگاه نکنید خواهش میکنم در غیر این صورت خاندان ـه اوسامو رو به نابودی میره.
ایزومی با عصبانیت گفت: چی میگی مامان؟؟ من تو رو اینجا با اون روانی تنها نمیذارم باهم از اینجا میریم!
این بار اِما با صدای بلندی گفت: چرا یه بارم به حرف ـم گوش نمیدی؟؟ مثل ـه پدرت یک دنده ـو کله شقی! خواهش میکنم اینبار به حرف ـم گوش کن اگه ما سه تا باهم از این جهنم بیرون بریم نمیتونیم حکومت ـه اوساموها ـرو پس بگیریم...
اِما صدایش را پایین اورد ـو با لحن ـه ارامتری گفت: اونوقت میتونیم باهم باشیم!
اکیرا خیلی اروم گفت: مامان مطمئنی که چیزیت نمیشه؟قول میدی که تا اون موقع زنده بمونی؟
ایزومی روبه برادرش با عصبانیت گفت: میفهمی داری چی میگی؟ مامانم همراه ـمون میاد!
اِما از زیر ـه در یک گردنبندِ نقره ای با طرح ـه پروانه فرستاد ـو گفت: نگران نباشید، مامانی زنده میمونه ـو تا اون موقع منتظر ـتون میمونه؛ این گردنبند ـرو همراه ـه خودتون نگه دارید، وقتی به سن ـه 120 سالگی رسیدید خودتونو به مردم معرفی کنید ـو گردنبند ـرو نشون بدید!
اکیرا گردنبند را برداشت ـو روبه برادرش گفت: داداش زود باش بیا بریم الانه که سربازا پیداشون بشه! با این گردنبند دوباره میتونیم پیش ـه هم باشیم ـو جایِ پدرِ ناتنی ـمونو بگیریم.
ایزومی دستانش را مشت کرد ـو گفت: واقعا میخوای بدون ـه مامان بریم؟؟!
اکیرا سری تکان داد ـو گفت: بعدا برای نجات ـه مامان برمیگردیم ولی موقعی که توان ـه اون کارو پیدا کردیم!
ایزومی یقه ی اکیرا، را گرفت ـو غرید:...
ادامه دارد...
#پارت24
از زبان چویا]
_کتاب ـه جالبیه!!
بازش کردم ـو مشغولِ خوندن ـش شدم.
"او مایه ی افتخارِ سلطنت ـه اوسامو شد... تا اینکه یک پسرِ دیگه به اسم”اکیرا اوسامو” به دنیا اوردند.
پادشاه ـو ملکه از این رویداد بسیار خوشحال بودند، ایزومی و اکیرا به خوبی باهم کنار میومدند ـو بهم وابسته بودند که اگر یک روز همدیگر را نمیدیدند ناراحت ـو پریشان میشدند، به همین دلیل هرگز از هم جدا نمیشدند ولی موقعی که پادشاه هیناتا بر اثرِ بیماری از دنیا رفتند، پسرا باهم سرد شدند ـو دیگر باهم حرف نمیزدند اما با این حال طاقت ـه دوری ـرو نداشتند.
سه سال از اون اتفاق میگذشت ـو پسرا بیشتر از هرلحظه با هم سرد میشدند ـو این اِما را نگران میکرد تا اینکه اِما با یک مردِ سالخورده ازدواج کند.
اکیرا با ان مرد کنار امد ولی ایزومی کلی تلاش برای راحت شدن از دستِ ان مرد کرد اما موفق نشد.
اون مرد که حالا پادشاهِ جدید شده بود پسر ها ـرو اذیت ـو به شدت شکنجه میکرد به خصوص ایزومی چون او پسرِ لجبازی بود ـو کله شقی ـو اذیت میکرد.
اِما چندبار سعی کرد ایزومی ـرو رازی کند که دیگر لجبازی نکند تا توسطِ پادشاه مورد ـه ازار ـو اذیت قرار نگیرد اما او قبول نکرد، پس اِما از پادشاه خواست که از شکنجه دادن ـه پسران ـش دست بردارد اما او اِما را در اتاق زندانی کرد ـو اجازه ی بیرون امدن ازش را نداد.
ایزومی ـو اکیرا یواشکی برای بیرون اوردن ـه مادرشون سمته اتاق ـشون رفتن ـو برای بیرون اوردن مادرشون تلاش کردن که مادرشون از پشت ـه در زمزمه وار ـو بغض جوری که فقط ان دوتا بشنوند گفت: خواهش میکنم، خواهش میکنم منو ول کنید ـو خودتون فرار کنید، فرار کنید ـو پشت ـه سرتون ـم نگاه نکنید خواهش میکنم در غیر این صورت خاندان ـه اوسامو رو به نابودی میره.
ایزومی با عصبانیت گفت: چی میگی مامان؟؟ من تو رو اینجا با اون روانی تنها نمیذارم باهم از اینجا میریم!
این بار اِما با صدای بلندی گفت: چرا یه بارم به حرف ـم گوش نمیدی؟؟ مثل ـه پدرت یک دنده ـو کله شقی! خواهش میکنم اینبار به حرف ـم گوش کن اگه ما سه تا باهم از این جهنم بیرون بریم نمیتونیم حکومت ـه اوساموها ـرو پس بگیریم...
اِما صدایش را پایین اورد ـو با لحن ـه ارامتری گفت: اونوقت میتونیم باهم باشیم!
اکیرا خیلی اروم گفت: مامان مطمئنی که چیزیت نمیشه؟قول میدی که تا اون موقع زنده بمونی؟
ایزومی روبه برادرش با عصبانیت گفت: میفهمی داری چی میگی؟ مامانم همراه ـمون میاد!
اِما از زیر ـه در یک گردنبندِ نقره ای با طرح ـه پروانه فرستاد ـو گفت: نگران نباشید، مامانی زنده میمونه ـو تا اون موقع منتظر ـتون میمونه؛ این گردنبند ـرو همراه ـه خودتون نگه دارید، وقتی به سن ـه 120 سالگی رسیدید خودتونو به مردم معرفی کنید ـو گردنبند ـرو نشون بدید!
اکیرا گردنبند را برداشت ـو روبه برادرش گفت: داداش زود باش بیا بریم الانه که سربازا پیداشون بشه! با این گردنبند دوباره میتونیم پیش ـه هم باشیم ـو جایِ پدرِ ناتنی ـمونو بگیریم.
ایزومی دستانش را مشت کرد ـو گفت: واقعا میخوای بدون ـه مامان بریم؟؟!
اکیرا سری تکان داد ـو گفت: بعدا برای نجات ـه مامان برمیگردیم ولی موقعی که توان ـه اون کارو پیدا کردیم!
ایزومی یقه ی اکیرا، را گرفت ـو غرید:...
ادامه دارد...
۶.۸k
۱۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.