داستان ـَـم💙
- سال ۱۳۱۸ هجری شمسی ، آغاز جنگ جهانیِ دوم
- یک روز بعد از اشغال ایران توسط متفقین . «روز جمعه - دهم شهریور»🌿
یه چند روزی میشد که برای یه سری
کار به تهران رفته بود . به گمونم واسه
بعضی از اطلاعاتی که تونسته بود از
دیدار با سفیران ِ آلمانی که توی خونهٔ تیمسار بهروزی یه مهمونی برگزار شده
بود جمع بکنه و به سفارتخونه انگلیس
گزارش هاشو ببره.
خودمم وقتی شنیدم که داره با افسران
انگلیسی همکاری میکنه واسه شناسایی فاشیست های آلمانی توی
ایران خیلی تعجب کردم به طوریکه
دهنم باز مونده بود .
آخه مرد حسابی !
تورو چه به اینکارا؟!
تو مگه جهانگرد نیستی؟
آخه شناساییِ فاشیست های آلمانی؟
اونم تو ؟ واقعا دیگه نمیدونم از دست ِ
این کارهات چیکار باید بکنم .
مشغول شستن ظرفا بودم که یهو صدای ِ تلفن خونه به گوشم خورد.
با عجله دستامو شستم و با دستمالی که روی میز بود پاک کردم . دویدم سمت راهرو ، گوشی رو که برداشتم گفتم : الو بفرمایین ؟!
صدایی از اونور نیومد . اول فکر کردم
قطع شده ! چندباری الو الو کردم که
بالاخره صدای ِ قشنگش به گوشم خورد .
الو ! الو ! شیرین ِ عزیزم !
صدای ِ من را می شنوی تصدقت بشوم من ؟
به جملهای که گفت بی صدا خندیدم .
این کلمه ٔ تصدق رو تازه یاد گرفته بود
و هر دقیقه یه بار بهم میگفت .
گفتم : بله آقا . صداتون رو میشنوم .
چه عجب ! بالاخره یادی از ما کردین .
میخواستی این چند روزم صبر میکردی و زنگ نمیزدی بهم . عه عه عه !
تو واقعا خجالت نمیکشی؟ نمیگی یه کسی این چند روز توی شهر دیگه منتظرته؟
واقعا که ! دست مریزاد جناب اسمیت .
صدای ِ خندیدنش آنقدر بلند بود که گوشی رو از گوشام فاصله دادم .
خندیدنش که تموم شد ، گفت :
بابت چند روز زنگ نزدن و نفرستادن نامه برای ِ شما شیرین جانِ من ، معذرت میخواهم .
باور کنید سرم حسابی شلوغ بوده است و نمیتوانستم سراغی از شما بخواهم بگیرم .
با این حرفی که زد ترسیده پرسیدم :
مگه چه اتفاقاتی افتاده بود که نمیتونستی سراغی ازم بگیری؟ راستشو بگو متیو بلایی
سرت آوردن ؟ چیزی شده ؟
با صدایی که به بغض شباهت داشت ، گفت :
شیرین جان ِ من ! تصدقت من بشوم .
یک حرفی باید بگویم برایت . فقط از تو خواهش
میکنم که نشوی نگران ِ من . باشد شیرین ِ من ؟
با این حرفی که زد ، دستام یخ بست و فکر
کنم صورتمم شباهتی به سفیدی ِ دیوار نداشت.
گفتم : یعـ...یعنی چی ؟! منظورت چیه ؟!
گفت : قرار بود من دیشب به شیراز برگردم
ولی نتوانستم . راستش را بخواهی سفارت انگلیس فعلا اجازه ٔ خارج شدنم از شهر تهران را نمیدهد . آنها گفته اند که باید چند روزی در این شهر بمانم تا در فرصت مناسبی بتوانم به پیش تو بیایم . مثل اینکه جاسوسان آلمانی پی بردند که من آنهارا به ماموران انگلیسی لو دادهام و متاسفانه الان هم در خانه ٔ یکی از رفقای انگلیسی ام هستم تا ببینم چه میشود .
با این حرفش غم عالم تو دلم خونه کرد .
روی زمین نشستم و گوشی تلفن رو به اون یکی
دستم دادم ، گفتم : حالا من بدون تو چیکار کنم این چند روز؟ دلم تنگ شده واست .
تو که نمیگی هیچوقت ، من باید هر از گاهی بگم تا بدونی .
حس کردم از اونور خط ، یه لبخندی زد . گفت : اگر اشتباه نکنم به قول شاعر شمس مغربی که می گویند :
« آنکه عمری می دویدم در پی او سو به سو
ناگهانش یافتم با دل آشنا روبرو »
شما شیرین جان ِ من
همیشه در دل من هستین و من هیچوقت فراموشتان نمیکنم . در هر لحظه به یادتان هستم شیرین ِ متیو ...
- روایت ِ از لندن تا شیراز 💙🌹
- به قلم ِ : #میم_عین ✍🏼
#کپی_حرام🚫
- یک روز بعد از اشغال ایران توسط متفقین . «روز جمعه - دهم شهریور»🌿
یه چند روزی میشد که برای یه سری
کار به تهران رفته بود . به گمونم واسه
بعضی از اطلاعاتی که تونسته بود از
دیدار با سفیران ِ آلمانی که توی خونهٔ تیمسار بهروزی یه مهمونی برگزار شده
بود جمع بکنه و به سفارتخونه انگلیس
گزارش هاشو ببره.
خودمم وقتی شنیدم که داره با افسران
انگلیسی همکاری میکنه واسه شناسایی فاشیست های آلمانی توی
ایران خیلی تعجب کردم به طوریکه
دهنم باز مونده بود .
آخه مرد حسابی !
تورو چه به اینکارا؟!
تو مگه جهانگرد نیستی؟
آخه شناساییِ فاشیست های آلمانی؟
اونم تو ؟ واقعا دیگه نمیدونم از دست ِ
این کارهات چیکار باید بکنم .
مشغول شستن ظرفا بودم که یهو صدای ِ تلفن خونه به گوشم خورد.
با عجله دستامو شستم و با دستمالی که روی میز بود پاک کردم . دویدم سمت راهرو ، گوشی رو که برداشتم گفتم : الو بفرمایین ؟!
صدایی از اونور نیومد . اول فکر کردم
قطع شده ! چندباری الو الو کردم که
بالاخره صدای ِ قشنگش به گوشم خورد .
الو ! الو ! شیرین ِ عزیزم !
صدای ِ من را می شنوی تصدقت بشوم من ؟
به جملهای که گفت بی صدا خندیدم .
این کلمه ٔ تصدق رو تازه یاد گرفته بود
و هر دقیقه یه بار بهم میگفت .
گفتم : بله آقا . صداتون رو میشنوم .
چه عجب ! بالاخره یادی از ما کردین .
میخواستی این چند روزم صبر میکردی و زنگ نمیزدی بهم . عه عه عه !
تو واقعا خجالت نمیکشی؟ نمیگی یه کسی این چند روز توی شهر دیگه منتظرته؟
واقعا که ! دست مریزاد جناب اسمیت .
صدای ِ خندیدنش آنقدر بلند بود که گوشی رو از گوشام فاصله دادم .
خندیدنش که تموم شد ، گفت :
بابت چند روز زنگ نزدن و نفرستادن نامه برای ِ شما شیرین جانِ من ، معذرت میخواهم .
باور کنید سرم حسابی شلوغ بوده است و نمیتوانستم سراغی از شما بخواهم بگیرم .
با این حرفی که زد ترسیده پرسیدم :
مگه چه اتفاقاتی افتاده بود که نمیتونستی سراغی ازم بگیری؟ راستشو بگو متیو بلایی
سرت آوردن ؟ چیزی شده ؟
با صدایی که به بغض شباهت داشت ، گفت :
شیرین جان ِ من ! تصدقت من بشوم .
یک حرفی باید بگویم برایت . فقط از تو خواهش
میکنم که نشوی نگران ِ من . باشد شیرین ِ من ؟
با این حرفی که زد ، دستام یخ بست و فکر
کنم صورتمم شباهتی به سفیدی ِ دیوار نداشت.
گفتم : یعـ...یعنی چی ؟! منظورت چیه ؟!
گفت : قرار بود من دیشب به شیراز برگردم
ولی نتوانستم . راستش را بخواهی سفارت انگلیس فعلا اجازه ٔ خارج شدنم از شهر تهران را نمیدهد . آنها گفته اند که باید چند روزی در این شهر بمانم تا در فرصت مناسبی بتوانم به پیش تو بیایم . مثل اینکه جاسوسان آلمانی پی بردند که من آنهارا به ماموران انگلیسی لو دادهام و متاسفانه الان هم در خانه ٔ یکی از رفقای انگلیسی ام هستم تا ببینم چه میشود .
با این حرفش غم عالم تو دلم خونه کرد .
روی زمین نشستم و گوشی تلفن رو به اون یکی
دستم دادم ، گفتم : حالا من بدون تو چیکار کنم این چند روز؟ دلم تنگ شده واست .
تو که نمیگی هیچوقت ، من باید هر از گاهی بگم تا بدونی .
حس کردم از اونور خط ، یه لبخندی زد . گفت : اگر اشتباه نکنم به قول شاعر شمس مغربی که می گویند :
« آنکه عمری می دویدم در پی او سو به سو
ناگهانش یافتم با دل آشنا روبرو »
شما شیرین جان ِ من
همیشه در دل من هستین و من هیچوقت فراموشتان نمیکنم . در هر لحظه به یادتان هستم شیرین ِ متیو ...
- روایت ِ از لندن تا شیراز 💙🌹
- به قلم ِ : #میم_عین ✍🏼
#کپی_حرام🚫
۳.۹k
۱۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.