pawn/پارت ۷۶
از زبان نویسنده:
با ترس و لرز از خونه دور میشد... هرچند قدم یکبار برمیگشت و پشت سرشو نگاه میکرد.. مبادا کسی متوجه رفتنش شده باشه... یه تاکسی از فرودگاه رو کرایه کرده بود... سر خیابون منتظرش بود... تا سر خیابون مجبور بود پیاده بره... چمدونش رو دنبال خودش میکشید... با قلبی شکسته... چشمای لبریز از اشک... و تردید و ترسی که وجودشو مملو کرده بود ولی چاره ای نداشت... نور ملایم ماه اطرافو روشن کرده بود... چراغای خیابون هم مسیرشو روشن میکردن... وقتی سر خیابون رسید دید که تاکسی منتظرشه... راننده با دیدنش پیاده شد... سرشو به نشانه ی سلام خم کرد... ا/ت متقابلا همین کارو کرد... چمدون ات رو گرفت تا توی صندوق عقب بزاره... و بعدش برگشت و سوار ماشین شد... ا/ت در ماشینو باز کرد تا سوار بشه... صدایی تو سرش پیچید... صدای خاطرات گذشته بود.... ناخواسته اشکش سرازیر شد... برگشت و به پشت سرش نگاه کرد... یادش اومد که محل قرار خودش و تهیونگ همینجا بود... سالها موقع مدرسه رفتن تهیونگ اینجا منتظرش میموند...ولی خودش همیشه دیر میکرد... همیشه با عجله میدوید تا خودشو به تهیونگ برسونه... تهیونگ هیچوقت از دیر اومدناش شاکی نمیشد... نهایتا میگفت "ا/ت بازم دیر شد"... بعد دستشو میگرفت و با هم تا مدرسه میدویدن...
دستشو بالا آورد و اشکاشو پاک کرد... به این باور رسیده بود که تنها دستی که برای پاک کردن اشکش بالا میاد فقط خودشه... هیچکس.... حتی اونی که براش میمیری هر لحظه میتونه رهات کنه...
دستشو به سمت گردنبندش برد... همون نیمه ی قلبی که تهیونگ سال آخر مدرسه بهش هدیه داده بود... لمسش کرد... میخواست از گردنش بیرونش بیاره... ولی نتونست!... نگهش داشت...
با بغض جلوی خودش لب زد: کافیه ا/ت... دیگه دل بِکَن... تمومش کن...
سوار تاکسی شد و به راه افتاد...
به ساعتش نگاه کرد... هنوز زمان زیادی داشت... به راننده گفت: قبل فرودگاه یه جای دیگم باید بریم
-چشم خانوم...
به سمت خونه ی تهیونگ رفتن... وقتی جلوی عمارت غمزده ی کیم رسیدن... ا/ت گفت: نگه دارید...
توقف کردن...از تاکسی پیاده شد... سرشو بالا گرفت و عمارت رو نگاه کرد... تاریک بود... سراسر توی خاموشی فرو رفته بود... دست لرزونشو بالا آورد:
خداحافظ... دیگه منو نمیبینی...
دستشو پایین آورد... به حلقه ای که توی دستش بود چشم دوخت... همونیکه تهیونگ داده بود... ازش درخواست ازدواج کرده بود...
اونو از انگشتش بیرون کشید... قدمی به جلو برداشت و جلوی صندوق پستی خونشون ایستاد... حلقه رو توی صندوق گذاشت... و از اونجا دور شد...
*******************************************
فرودگاه...
زمان پرواز رسیده بود... شماره پرواز اعلام شد... ا/ت آماده بود... از گیت رد شد... و سئول رو به مقصد ایالت نوادا ترک کرد...
روی صندلیش نشسته بود:
ا/ت...رفتی و یه شهر نفهمید...
با ترس و لرز از خونه دور میشد... هرچند قدم یکبار برمیگشت و پشت سرشو نگاه میکرد.. مبادا کسی متوجه رفتنش شده باشه... یه تاکسی از فرودگاه رو کرایه کرده بود... سر خیابون منتظرش بود... تا سر خیابون مجبور بود پیاده بره... چمدونش رو دنبال خودش میکشید... با قلبی شکسته... چشمای لبریز از اشک... و تردید و ترسی که وجودشو مملو کرده بود ولی چاره ای نداشت... نور ملایم ماه اطرافو روشن کرده بود... چراغای خیابون هم مسیرشو روشن میکردن... وقتی سر خیابون رسید دید که تاکسی منتظرشه... راننده با دیدنش پیاده شد... سرشو به نشانه ی سلام خم کرد... ا/ت متقابلا همین کارو کرد... چمدون ات رو گرفت تا توی صندوق عقب بزاره... و بعدش برگشت و سوار ماشین شد... ا/ت در ماشینو باز کرد تا سوار بشه... صدایی تو سرش پیچید... صدای خاطرات گذشته بود.... ناخواسته اشکش سرازیر شد... برگشت و به پشت سرش نگاه کرد... یادش اومد که محل قرار خودش و تهیونگ همینجا بود... سالها موقع مدرسه رفتن تهیونگ اینجا منتظرش میموند...ولی خودش همیشه دیر میکرد... همیشه با عجله میدوید تا خودشو به تهیونگ برسونه... تهیونگ هیچوقت از دیر اومدناش شاکی نمیشد... نهایتا میگفت "ا/ت بازم دیر شد"... بعد دستشو میگرفت و با هم تا مدرسه میدویدن...
دستشو بالا آورد و اشکاشو پاک کرد... به این باور رسیده بود که تنها دستی که برای پاک کردن اشکش بالا میاد فقط خودشه... هیچکس.... حتی اونی که براش میمیری هر لحظه میتونه رهات کنه...
دستشو به سمت گردنبندش برد... همون نیمه ی قلبی که تهیونگ سال آخر مدرسه بهش هدیه داده بود... لمسش کرد... میخواست از گردنش بیرونش بیاره... ولی نتونست!... نگهش داشت...
با بغض جلوی خودش لب زد: کافیه ا/ت... دیگه دل بِکَن... تمومش کن...
سوار تاکسی شد و به راه افتاد...
به ساعتش نگاه کرد... هنوز زمان زیادی داشت... به راننده گفت: قبل فرودگاه یه جای دیگم باید بریم
-چشم خانوم...
به سمت خونه ی تهیونگ رفتن... وقتی جلوی عمارت غمزده ی کیم رسیدن... ا/ت گفت: نگه دارید...
توقف کردن...از تاکسی پیاده شد... سرشو بالا گرفت و عمارت رو نگاه کرد... تاریک بود... سراسر توی خاموشی فرو رفته بود... دست لرزونشو بالا آورد:
خداحافظ... دیگه منو نمیبینی...
دستشو پایین آورد... به حلقه ای که توی دستش بود چشم دوخت... همونیکه تهیونگ داده بود... ازش درخواست ازدواج کرده بود...
اونو از انگشتش بیرون کشید... قدمی به جلو برداشت و جلوی صندوق پستی خونشون ایستاد... حلقه رو توی صندوق گذاشت... و از اونجا دور شد...
*******************************************
فرودگاه...
زمان پرواز رسیده بود... شماره پرواز اعلام شد... ا/ت آماده بود... از گیت رد شد... و سئول رو به مقصد ایالت نوادا ترک کرد...
روی صندلیش نشسته بود:
ا/ت...رفتی و یه شهر نفهمید...
۱۵.۸k
۱۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.