کتابی که همه خواهان خواندنش بودند برایم الویت و جذابیتی ن
کتابی که همه خواهان خواندنش بودند برایم الویت و جذابیتی نداشت، همانطور که فیلم ها، آهنگ ها و مابقی چیزهایی که همه ی آدم ها چشم بسته و یا برای روی بورس بودنشان به دنبالش بودند.
دوست داشتم چیزی که میخوانم،
چیزی که میبینم و چیزی که گوش میدهم کشف خودم باشد، خودم مزه اش کرده باشم.
سعی کردم وقتی در مسیر برفی راه میروم قدم هایم را روی جای پای آدم ها نگذارم،
دلم میخواست که پایم سرمای برف را با تمام وجود لمس کند،
آب راه نفوذ به درون کفش هایم را پیدا کند و نوک انگشتانم شروع به گز گز کردن کند.
میدانی این دنباله رو نبودن خیلی جاها به کمک آدمی می آید، درست در جاهایی از زندگی که در تخیل ات هم نمیگنجد. پیش خودت صاحب یک نوع ارج و قرب میشوی که توصیفش در کلمات نشدنی و محال است،
در هر دو حالت به خودت افتخار میکنی، چه در زمان پیروزی های بزرگ و چه در زمان شکست های سنگین.
برای همین بود که به دنبال رستوران هایی میگشتم که خودم پیدایشان کرده باشم، از دل کوچه ها و خیابان های فرعی، وقتی دنبال چیزی باشی محال ممکن است که پیدایش نکنی. آن قهوه خانه را درست در صبح یک روز زمستانی پیدا کردم، درست در زمانی که بقیه کرکره های مغازه را فس فس کنان بالا میدادند او حتی نان های بربری اش را هم قیچی زده آماده کرده بود.
من عاشق املت اش بودم،همه چیز تمام بود،
از همه اینها که میگذشتم از آن دوغی که برای اولین بار با اصرار زیاد به دستم داد نمیتوانستم بگذرم،وقتی برای اولین بار آن دوغ را همراه غذایم تمام کردم احساس احمق هایی را داشتم که در سن هشتاد سالگی تازه مزه ی بوسیدن را داشتند تجربه میکردند. آنقدر آن دوغ به دلم چسبیده بود که خودم هم باورم نمیشد، آن هم درست در کله سحر.
میدانی فکر میکنم زندگی که ما آدم ها هر روز آن را پیچیده تر از دیروز برای خودمان ترسیم اش میکنیم هم میتواند حکم همان دوغ را داشته باشد،
تا توانستیم برای خودمان و اطرافیانمان خط قرمز کشیدیم،
برای یک لبخند زدن کوچک به آدم ها هزار و یک قانون نظامی و غیر نظامی گذاشتیم،
برای یک مکالمه هر چقدر کوتاه با آدم ها، برای یک حال و احوال کردن خودمانی و ساده میلیون ها باید و نباید اختراع کردیم،
برای دوست داشتن یک آدم هفت خوان رستم را از شاهنامه بیرون کشیدیم، هفت خانی که اگر خود رستم هم زنده بود از پس رد کردنشان بر نمی آمد که نمی آمد.
مرز های وجودمان را به روی هر آنکسی که بود و نبود بستیم و بعد از تنهایی مان گلایه کردیم.
برای در آغوش گرفتن آنقدر منتظر ماندیم و فلسفه بافتیم که هرکس نمیدانست خیال میکرد قصد لشگر کشی به هندوکش را داشتیم و نه یک بغل کردن ساده و دلپذیر.
میدانی زندگی آنقدر ها هم که فکر میکنیم بدجنس و بد طینت نیست، زندگی خیلی جاها فرصتش را فراهم میکند اما این آدم ها هستند که به خودشان فرصت هیچ کاری را نمیدهند، فرصت لذت بردن، فرصت انجام کارهای کوچک، کوچک اندازه ریختن برنج های اضافه ی بشقاب روی سنگ مرمرهای تراس اتاق پشتی برای زمستانی که بحال گنجشک ها سخت میگذرد.
گاهی تجربه کردن و بله گفتن به لذت های کوچک و نامرئی باعث ایجاد تغییرات و اتفاقات بزرگتری در زندگی آدم ها میشود، حالا که هیچ چیز برایمان معلوم نیست،حالا که دنیا اینطور دارد بر علیه مان میتازاند، حالا که از پایان داستان زندگی هیچکسی با خبر نیست چرا دست هایمان را تا جایی که میتوانیم باز نکنیم و به استقبال کرانه ی بی انتهای فرصت ها - لذت ها - تجربه ها و زندگی نرویم.
دوست داشتم چیزی که میخوانم،
چیزی که میبینم و چیزی که گوش میدهم کشف خودم باشد، خودم مزه اش کرده باشم.
سعی کردم وقتی در مسیر برفی راه میروم قدم هایم را روی جای پای آدم ها نگذارم،
دلم میخواست که پایم سرمای برف را با تمام وجود لمس کند،
آب راه نفوذ به درون کفش هایم را پیدا کند و نوک انگشتانم شروع به گز گز کردن کند.
میدانی این دنباله رو نبودن خیلی جاها به کمک آدمی می آید، درست در جاهایی از زندگی که در تخیل ات هم نمیگنجد. پیش خودت صاحب یک نوع ارج و قرب میشوی که توصیفش در کلمات نشدنی و محال است،
در هر دو حالت به خودت افتخار میکنی، چه در زمان پیروزی های بزرگ و چه در زمان شکست های سنگین.
برای همین بود که به دنبال رستوران هایی میگشتم که خودم پیدایشان کرده باشم، از دل کوچه ها و خیابان های فرعی، وقتی دنبال چیزی باشی محال ممکن است که پیدایش نکنی. آن قهوه خانه را درست در صبح یک روز زمستانی پیدا کردم، درست در زمانی که بقیه کرکره های مغازه را فس فس کنان بالا میدادند او حتی نان های بربری اش را هم قیچی زده آماده کرده بود.
من عاشق املت اش بودم،همه چیز تمام بود،
از همه اینها که میگذشتم از آن دوغی که برای اولین بار با اصرار زیاد به دستم داد نمیتوانستم بگذرم،وقتی برای اولین بار آن دوغ را همراه غذایم تمام کردم احساس احمق هایی را داشتم که در سن هشتاد سالگی تازه مزه ی بوسیدن را داشتند تجربه میکردند. آنقدر آن دوغ به دلم چسبیده بود که خودم هم باورم نمیشد، آن هم درست در کله سحر.
میدانی فکر میکنم زندگی که ما آدم ها هر روز آن را پیچیده تر از دیروز برای خودمان ترسیم اش میکنیم هم میتواند حکم همان دوغ را داشته باشد،
تا توانستیم برای خودمان و اطرافیانمان خط قرمز کشیدیم،
برای یک لبخند زدن کوچک به آدم ها هزار و یک قانون نظامی و غیر نظامی گذاشتیم،
برای یک مکالمه هر چقدر کوتاه با آدم ها، برای یک حال و احوال کردن خودمانی و ساده میلیون ها باید و نباید اختراع کردیم،
برای دوست داشتن یک آدم هفت خوان رستم را از شاهنامه بیرون کشیدیم، هفت خانی که اگر خود رستم هم زنده بود از پس رد کردنشان بر نمی آمد که نمی آمد.
مرز های وجودمان را به روی هر آنکسی که بود و نبود بستیم و بعد از تنهایی مان گلایه کردیم.
برای در آغوش گرفتن آنقدر منتظر ماندیم و فلسفه بافتیم که هرکس نمیدانست خیال میکرد قصد لشگر کشی به هندوکش را داشتیم و نه یک بغل کردن ساده و دلپذیر.
میدانی زندگی آنقدر ها هم که فکر میکنیم بدجنس و بد طینت نیست، زندگی خیلی جاها فرصتش را فراهم میکند اما این آدم ها هستند که به خودشان فرصت هیچ کاری را نمیدهند، فرصت لذت بردن، فرصت انجام کارهای کوچک، کوچک اندازه ریختن برنج های اضافه ی بشقاب روی سنگ مرمرهای تراس اتاق پشتی برای زمستانی که بحال گنجشک ها سخت میگذرد.
گاهی تجربه کردن و بله گفتن به لذت های کوچک و نامرئی باعث ایجاد تغییرات و اتفاقات بزرگتری در زندگی آدم ها میشود، حالا که هیچ چیز برایمان معلوم نیست،حالا که دنیا اینطور دارد بر علیه مان میتازاند، حالا که از پایان داستان زندگی هیچکسی با خبر نیست چرا دست هایمان را تا جایی که میتوانیم باز نکنیم و به استقبال کرانه ی بی انتهای فرصت ها - لذت ها - تجربه ها و زندگی نرویم.
۶.۵k
۰۶ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.