❥𝐩𝐚𝐫𝐭/𝟏𝟓 ببخشید خیلی حالم خوب نیست نتونستم درست بنویسم بعد شده😔
جیهوپ:باشه یونا فقط یه سوال پرسیدم لازم نیست اینجوری کنی بیا بریم
چشم غره ی بهش رفتم ،دستم و گرفت باهام قدم زدیم یکم دور دور کردیم و برگشتیم خونه
(یک هفته بعد)
یک هفته گذشت و هر روز بعد دانشگاه با جیهوپ میرفتیم بیرون و کلی میگشتیم امروز هم مثل بقیه روز ها گذشت و الان سر میز شام بودیم که جیهوپ با حرفی زد همه موندیم
جیهوپ:بابا میشه اتاق طبقه دوم و بدین به من و یونا، اتاقش بزرگ جای دو تخت و میگیره
مامان:حالا چه مجبورتونه هردوتون که اتاق دارین
جیهوپ:میخوام مثل بچگی هامون یه اتاق مشترک داشته باشیم
بابام:عجیبه آخه یادم خودتون رو کشته بودین که اتاق جداگانه میخواین
جیهوپ:خوب الان میخوایم مثل همون روزا باشیم
بابام:هرجور خودتون دوست دارین
مامان:اما اگه دعواتون بشه...
جیهوپ:مگه بچه ایم
بابام:بچه ها باهم بیشتر از شما باهم کنار میان
با خنده حرفشون و تموم کردن و من تمام مدت مثل مجسمه فقط نگاهشون میکردم يعني مامان و بابا اصلا شک نکردن و قبول کردن؟
اون شب هم تموم شد و هرکس رفت اتاق خودش قرار شد فردا به سلیقه من و جیهوپ اتاق و بچینیم
یکم درموردش فکر کردم و کم کم خوابم برد.....
با صدای جابجا شدن وسایل و صدا های بلند از خواب بیدار شدم
یونا:آخه این چه زندگیه روز تعطیل هم نمیشه خوابید اهههه
از تختم امدم بيرون و رفتم دستشویی و بعد رفتم بیرون که دیدم چند نفر دارن وسایلی و میبرن طبقه دوم رفتم پایین که مامانم و جلوی در دیدم
یونا:مامان چه خبر اینجا آخه
مامان:داداشت عزیزم اینارو برای اتاقتون خریده
یونا:خوش کجاست؟
مامان:با بابات رفتن
اهانی گفتم و رفتم سمت آشپزخونه و یچیزی خوردم و منتظر شدم تا جیهوپ بیاد و اتاق و رو بچینیم
*سه ساعت بعد
سه ساعت گذشت و من و جیهوپ با کلی سر و صدا لج بازی و دعوا اتاق و چندیم
مامان:روبه بابام، خدا بخیر کنه
یونا:مامان مقصر اونه میخواد همچی طبق مرادش باشه
جیهوپ:خوب تو بد سلیقه ی
یونا:هیچی نگفتم و با اخم رفتم به بقیه کارام برسم
اه بلاخره کل روز گذشت و تمام کار هارو کردیم.....
***
میخوام پارت بعد رو اسمات کنم❌
چشم غره ی بهش رفتم ،دستم و گرفت باهام قدم زدیم یکم دور دور کردیم و برگشتیم خونه
(یک هفته بعد)
یک هفته گذشت و هر روز بعد دانشگاه با جیهوپ میرفتیم بیرون و کلی میگشتیم امروز هم مثل بقیه روز ها گذشت و الان سر میز شام بودیم که جیهوپ با حرفی زد همه موندیم
جیهوپ:بابا میشه اتاق طبقه دوم و بدین به من و یونا، اتاقش بزرگ جای دو تخت و میگیره
مامان:حالا چه مجبورتونه هردوتون که اتاق دارین
جیهوپ:میخوام مثل بچگی هامون یه اتاق مشترک داشته باشیم
بابام:عجیبه آخه یادم خودتون رو کشته بودین که اتاق جداگانه میخواین
جیهوپ:خوب الان میخوایم مثل همون روزا باشیم
بابام:هرجور خودتون دوست دارین
مامان:اما اگه دعواتون بشه...
جیهوپ:مگه بچه ایم
بابام:بچه ها باهم بیشتر از شما باهم کنار میان
با خنده حرفشون و تموم کردن و من تمام مدت مثل مجسمه فقط نگاهشون میکردم يعني مامان و بابا اصلا شک نکردن و قبول کردن؟
اون شب هم تموم شد و هرکس رفت اتاق خودش قرار شد فردا به سلیقه من و جیهوپ اتاق و بچینیم
یکم درموردش فکر کردم و کم کم خوابم برد.....
با صدای جابجا شدن وسایل و صدا های بلند از خواب بیدار شدم
یونا:آخه این چه زندگیه روز تعطیل هم نمیشه خوابید اهههه
از تختم امدم بيرون و رفتم دستشویی و بعد رفتم بیرون که دیدم چند نفر دارن وسایلی و میبرن طبقه دوم رفتم پایین که مامانم و جلوی در دیدم
یونا:مامان چه خبر اینجا آخه
مامان:داداشت عزیزم اینارو برای اتاقتون خریده
یونا:خوش کجاست؟
مامان:با بابات رفتن
اهانی گفتم و رفتم سمت آشپزخونه و یچیزی خوردم و منتظر شدم تا جیهوپ بیاد و اتاق و رو بچینیم
*سه ساعت بعد
سه ساعت گذشت و من و جیهوپ با کلی سر و صدا لج بازی و دعوا اتاق و چندیم
مامان:روبه بابام، خدا بخیر کنه
یونا:مامان مقصر اونه میخواد همچی طبق مرادش باشه
جیهوپ:خوب تو بد سلیقه ی
یونا:هیچی نگفتم و با اخم رفتم به بقیه کارام برسم
اه بلاخره کل روز گذشت و تمام کار هارو کردیم.....
***
میخوام پارت بعد رو اسمات کنم❌
۱۳۸.۷k
۳۰ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.