شات ۳
۴ماه بعد
ا.ت«شکمم بزرگ شده بود ...ته این چند ماه لونا همش اذیتم میکرد ولی نمیتونستم کاری کنه .....امروز قرار بود جنسیت بچه معلوم شه
ته«رفتیم سونو گرافی ........خوشحال بودم بیش از حد
دکتر«تبریک میگم بچه..........پسره مبارکه
ا.ت«ممنون
۵ماه بعد
ا.ت«داشتم ت باغ قدم میزدم که درد بدی بدنم مو فرا گرفت داد زدم و کمک خواستم
ته«با صدای ا.ت فوری از اتاق خارج شدم...پله ها رو رفتم و رفتم باغ...فکر کنم بچه میخواد به دنیا بیاد ا.ت رو بلند کردم و سوار ماشین کردن و راه افتادیمچندین ساعت بعد
ا.ت«چشمام رو باز کردم ....تو بیمارستان بودم...چشمم به شکمم خورد ....بالاخره به دنیا اومد به اطراف که نگاه کردن آقای کیم،میمون و تهیونگ رو دیدم ...فکر کنم متوجه شدن به هوش اومدم
کیم«حالت خوبه؟
ا.ت«بله..حال بچه چطوره
لونا«خوبه
کیم«خب بعد از اینکه از اینجا مرخص شدی امارت نمیای برات یه خونه گرفتم اونجا میمونی خرجت رو ماه به ماه به کارتت میفرستم و اینکه راجب این موضوع به هیچکس نمیگی
ا.ت«ممنون...چشم ...فقط میشه بچه رو ببینم
کیم«البته
ا.ت«پرستار اومد و بچه رو آورد...«میشه برای اولین و آخرین بار بغلش کنم
کیم«بله
ا.ت«پرستار بچه رو بهم داد چه قدر کوچولو و ناز بود حیف دیگه قرار نیست ببینمش
چند روز بعد
ا.ت«امروز قرار بود مرخص بشم ...لباس هامو پوشیدم و به همراه آقای کیم و تهیونگ به سمت خونه ای که قرار بود توش زندگی کنم رفتیم...خونه همه چی داشت
ته«عم به خاطر بچه ممنون
ا.ت«خواهش میکنم
۱۰ ماه بعد
ا.ت«تو این مدت فهمبدم اون حس عشق بوده آره من تهیونگ رو دوست داشتم تو این مدت تو کافه کار میکردم هفته ای ۱بار تهیونگ و لونا و بچه شون یا همون بچم میومدن و من از دور نگاهشون میکردم حیف چقد دوست دارم دست های کوچیکش رو بگیرم،بغلش کنم
ته«دلم به حال ا.ت میسوخت...کلی سختی کشید ولی در آخر هیچی بهش نرسید ...تو این مدت متوجه علاقم نسبت به ا.ت شدم ولی نمیتونستم کاری کنم.....خونه بودم داشتم آماده میشدم برم شرکت برا جلسه که پدرم زنگ زد
کیم«سلام
ته«سلام ....پدر کاری داشتید
کیم«آره..پسرم میگم میشه وقتی داری میری شرکت تهیون رو بیاری بزاری اینجا و شام بیاین اینجا رفتنی ببریش
ته«البته
کیم«پس خداحافظ
ته«خداحافظ..گوشی رو قطع کردم«لونا تهیون رو آماده کن ببرم پیش پدرم......با تهیون رفتم پیش پدرم و اونو به پدرم سپردم وبه سمت شرکت رفتم...رفتم داخل ولی خبر دادن جلسه ساعت ۷کنسل شده پس بهسمت خونه حرکت کردم تا با لونا بريم عمارت
ا.ت«شکمم بزرگ شده بود ...ته این چند ماه لونا همش اذیتم میکرد ولی نمیتونستم کاری کنه .....امروز قرار بود جنسیت بچه معلوم شه
ته«رفتیم سونو گرافی ........خوشحال بودم بیش از حد
دکتر«تبریک میگم بچه..........پسره مبارکه
ا.ت«ممنون
۵ماه بعد
ا.ت«داشتم ت باغ قدم میزدم که درد بدی بدنم مو فرا گرفت داد زدم و کمک خواستم
ته«با صدای ا.ت فوری از اتاق خارج شدم...پله ها رو رفتم و رفتم باغ...فکر کنم بچه میخواد به دنیا بیاد ا.ت رو بلند کردم و سوار ماشین کردن و راه افتادیمچندین ساعت بعد
ا.ت«چشمام رو باز کردم ....تو بیمارستان بودم...چشمم به شکمم خورد ....بالاخره به دنیا اومد به اطراف که نگاه کردن آقای کیم،میمون و تهیونگ رو دیدم ...فکر کنم متوجه شدن به هوش اومدم
کیم«حالت خوبه؟
ا.ت«بله..حال بچه چطوره
لونا«خوبه
کیم«خب بعد از اینکه از اینجا مرخص شدی امارت نمیای برات یه خونه گرفتم اونجا میمونی خرجت رو ماه به ماه به کارتت میفرستم و اینکه راجب این موضوع به هیچکس نمیگی
ا.ت«ممنون...چشم ...فقط میشه بچه رو ببینم
کیم«البته
ا.ت«پرستار اومد و بچه رو آورد...«میشه برای اولین و آخرین بار بغلش کنم
کیم«بله
ا.ت«پرستار بچه رو بهم داد چه قدر کوچولو و ناز بود حیف دیگه قرار نیست ببینمش
چند روز بعد
ا.ت«امروز قرار بود مرخص بشم ...لباس هامو پوشیدم و به همراه آقای کیم و تهیونگ به سمت خونه ای که قرار بود توش زندگی کنم رفتیم...خونه همه چی داشت
ته«عم به خاطر بچه ممنون
ا.ت«خواهش میکنم
۱۰ ماه بعد
ا.ت«تو این مدت فهمبدم اون حس عشق بوده آره من تهیونگ رو دوست داشتم تو این مدت تو کافه کار میکردم هفته ای ۱بار تهیونگ و لونا و بچه شون یا همون بچم میومدن و من از دور نگاهشون میکردم حیف چقد دوست دارم دست های کوچیکش رو بگیرم،بغلش کنم
ته«دلم به حال ا.ت میسوخت...کلی سختی کشید ولی در آخر هیچی بهش نرسید ...تو این مدت متوجه علاقم نسبت به ا.ت شدم ولی نمیتونستم کاری کنم.....خونه بودم داشتم آماده میشدم برم شرکت برا جلسه که پدرم زنگ زد
کیم«سلام
ته«سلام ....پدر کاری داشتید
کیم«آره..پسرم میگم میشه وقتی داری میری شرکت تهیون رو بیاری بزاری اینجا و شام بیاین اینجا رفتنی ببریش
ته«البته
کیم«پس خداحافظ
ته«خداحافظ..گوشی رو قطع کردم«لونا تهیون رو آماده کن ببرم پیش پدرم......با تهیون رفتم پیش پدرم و اونو به پدرم سپردم وبه سمت شرکت رفتم...رفتم داخل ولی خبر دادن جلسه ساعت ۷کنسل شده پس بهسمت خونه حرکت کردم تا با لونا بريم عمارت
۶۹.۳k
۲۹ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.