پارت هشتم
P.8
ویو جیمین :
رفتم به بار خیلی شلوغ بود. رفتم اون کنار مشخصات دختر را مرور کردم:
مو بلند و مشکی
خیلی لاغره و یه لباس مشکی هم پوشیده..
نکنه...
می یونگ: جیمیناا؟
جیمین: می یونگ؟
**پایان فلش بک
پس فردا:
کوک: سلام می یونگ شی^^
جیمین: می یونگ...
می یونگ: سلام بچه...ها^^
کوک: تو...ت..تو؟ (با ترس)
جیمین: تو اینجا...
می یونگ: جیمین تو کوک را میشناسی؟
جیمین: آرع... یعنی نه... اون..
کوک: ما هم رو نمیشناسیم...
می یونگ: جیمین، کوک.
کوک، جیمین
میتونید باهم دوست شید!
کوک: نه... فکر نکنم...
جیمین: جرعتش را ندارع...
می یونگ: بچه ها منظورتون چیه؟
جیمین و کوک: هیچی...
می یونگ: اوکی... من باید برم بایی
جیمین: اما می یو...
کوک: چه نسبتی باهاش داری؟ (خنثی و سرد)
جیمین: به تو هیچ ربطی نداره و بهتره باهاش کاری نداشته باشی.
کوک: هویی کی به کی دستور میده.
جیمین: من ازت ۶ روز و ۶ دقیقه و ۳۲ ثانیه بزرگ ترم پس حرف من برتری داره
کوک: اره ولی تا وقتی زیرخواب...
جیمین با مشت میزنه تو صورت کوک(خدانکنه پسرممممم) و اون از پشت می افته. بچه های راهرو جذبشون میشن ولی جیمین روی کوک میشنه و یقو بالا میاره و داد میزنه: با اون کاری نداشته باش وگر نه...
هه سو: یاااا اوپااااااا. کی اومدی؟ اینجا دانش آموزی؟
کوک: می یو؟
هه سو: یااا اسمم هه سوعه. همونی که اون شب اومدم و باهم...
کوک : فهمیدم کافیه ادامش نده
هه سو: چیه... نکنه خجالت میکشی؟
کوک: ساکت شوووو عوضیییی
می یونگ: کوکی کوشی.
کوک: اه سلام
می یونگ: خانم گفتش باید باهم پروژه را انجام بدیم.
کوک: حوصلشو ندارم
می یونگ: خو دانی. پس من با جیمین ادامش میدم
جیمین: اوکی
جیمین: اممم من امروز عصر باهات میام خونتون...
می یونگ: چرا؟!
جیمین: برای پروژع و با انگشتش اروم سر می یونگ را فشار داد و دستشو رو سرش کشید.
می یونگ: اوک
عصر دم خونه می یونگ:
ویو جیمین:
امکان نداره! اما... اینجا.... خونه... اون پیرمردی بود که کشتمش... یعنی می یونگ.... اون... اون.. تنها... نوه اش... بود...؟...
#jiminfic
#best
#وانشات_جیمین
ویو جیمین :
رفتم به بار خیلی شلوغ بود. رفتم اون کنار مشخصات دختر را مرور کردم:
مو بلند و مشکی
خیلی لاغره و یه لباس مشکی هم پوشیده..
نکنه...
می یونگ: جیمیناا؟
جیمین: می یونگ؟
**پایان فلش بک
پس فردا:
کوک: سلام می یونگ شی^^
جیمین: می یونگ...
می یونگ: سلام بچه...ها^^
کوک: تو...ت..تو؟ (با ترس)
جیمین: تو اینجا...
می یونگ: جیمین تو کوک را میشناسی؟
جیمین: آرع... یعنی نه... اون..
کوک: ما هم رو نمیشناسیم...
می یونگ: جیمین، کوک.
کوک، جیمین
میتونید باهم دوست شید!
کوک: نه... فکر نکنم...
جیمین: جرعتش را ندارع...
می یونگ: بچه ها منظورتون چیه؟
جیمین و کوک: هیچی...
می یونگ: اوکی... من باید برم بایی
جیمین: اما می یو...
کوک: چه نسبتی باهاش داری؟ (خنثی و سرد)
جیمین: به تو هیچ ربطی نداره و بهتره باهاش کاری نداشته باشی.
کوک: هویی کی به کی دستور میده.
جیمین: من ازت ۶ روز و ۶ دقیقه و ۳۲ ثانیه بزرگ ترم پس حرف من برتری داره
کوک: اره ولی تا وقتی زیرخواب...
جیمین با مشت میزنه تو صورت کوک(خدانکنه پسرممممم) و اون از پشت می افته. بچه های راهرو جذبشون میشن ولی جیمین روی کوک میشنه و یقو بالا میاره و داد میزنه: با اون کاری نداشته باش وگر نه...
هه سو: یاااا اوپااااااا. کی اومدی؟ اینجا دانش آموزی؟
کوک: می یو؟
هه سو: یااا اسمم هه سوعه. همونی که اون شب اومدم و باهم...
کوک : فهمیدم کافیه ادامش نده
هه سو: چیه... نکنه خجالت میکشی؟
کوک: ساکت شوووو عوضیییی
می یونگ: کوکی کوشی.
کوک: اه سلام
می یونگ: خانم گفتش باید باهم پروژه را انجام بدیم.
کوک: حوصلشو ندارم
می یونگ: خو دانی. پس من با جیمین ادامش میدم
جیمین: اوکی
جیمین: اممم من امروز عصر باهات میام خونتون...
می یونگ: چرا؟!
جیمین: برای پروژع و با انگشتش اروم سر می یونگ را فشار داد و دستشو رو سرش کشید.
می یونگ: اوک
عصر دم خونه می یونگ:
ویو جیمین:
امکان نداره! اما... اینجا.... خونه... اون پیرمردی بود که کشتمش... یعنی می یونگ.... اون... اون.. تنها... نوه اش... بود...؟...
#jiminfic
#best
#وانشات_جیمین
۷۴.۹k
۰۹ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.