دوپارتی جونگکوک
خودش بود !
اینجا چیکار میکنه ؟ اونم دقیقا وقتی که بالاخره داشتم با یکی اوکی میشدم ؟
با نگاهی که آتیش حرص توش شعلهور بود نگام کرد : به به...! خوش میگذره ؟ دوباره سر و کلهش توی زندگیم پیدا شده بود....مدام توی فکرم بود ولی الان صاف رو به رومه....با لحنی که سعی میکردم عصبانیتم رو پنهون کنم جواب دادم: آره خیلی...ولی ربطش به تو ؟ چند ثانیه همینطوری نگام کرد بعد قهقهای سر داد و بلند بلند دست میزد...نگاه کل کافه به ما بود....بعد از تموم شدن خندش بهم خیره شد : او جدی ؟ داری درمورد ربطش به من میپرسی ؟ زود یادت رفته که....جملهش رو نصفه گذاشت و نزدیک شدو دم گوشم با زمزمه ادامه داد : هرروز میگفتی که تک تک سلول های وجودت متعلق به منه ! برای فراموش کردنش یکم زود نیست؟و اینکه باهر عوضی دیگهای سر یه میز بشینی؟ با حرفش تازه متوجه حضور سونگهون هم شدم! واقعا فراموش کردم که اونم اینجاست....سریع نگاهش کردم : سونگهونا ، یه مسئله کوچیکه میتونیم صحبت هامون رو یه روز دیگه ادامه بدیم...پس خدافظ....
دستشو گرفتمو بردمش بیرون میخواستم تا جایی که میشه از نظر مردم دور باشیم....واو...حس گرفتن دستش بعد از ۶ ماه خیلی عجیب بود...نه نه نه ! من دلتنگ این لمس نبودم ! امکان نداشت !
بالاخره به جایی رسیدم که به غیر از من و اون و یه گربه کوچولو کس دیگهای نبود.... : تو چی میخوای روانی ؟ میخواستی قرارمو خراب کنی ؟ اووو خب باید بگم موفق نشدی ! چون دوباره قراره ببینمش !
آب دهنش رو قورت داد ، فکش منقبض شد...بعد چند ثانیه بالاخره جواب داد : دوباره ببینیش؟ هه واقعا انقدر برات راحته این کلمات رو به زبون بیاری ؟ شایدم فقط تقصیر منه ! شایدم من واقعا روانیم که ذهنم هنوز با تو رویاپردازی میکنه ! هنوز آیندمو میبینم که تو توشی ! هنوز شباهایی رو میبینم که روی یه تخت میخوابیم ! هنوز تورو توی آشپزخونه تصور میکنم که منتظری بیام و از پشت بغلت کنم !.....بغضش حداقل برای منی که اون برام مثل یه فیلمنامهی حفظ شده بود کاملا مشخص بود...و قطعا بغض منم برای اون معلوم بود....سعی کرد ادامه بده : حتی اگه دور هم نرم....همیشه درحال تصور روزیم که کلید میندازیو وضعمو میبینی.....لبخند ملیحی میزنه و سرش رو پایین میندازه ، دوباره از تصورش میگه : تو میایو منو از کابوس نبودنت نجات میدی....سرشو میاره بالا و به چشمام خیره میشه
ادامه دارد....
اینجا چیکار میکنه ؟ اونم دقیقا وقتی که بالاخره داشتم با یکی اوکی میشدم ؟
با نگاهی که آتیش حرص توش شعلهور بود نگام کرد : به به...! خوش میگذره ؟ دوباره سر و کلهش توی زندگیم پیدا شده بود....مدام توی فکرم بود ولی الان صاف رو به رومه....با لحنی که سعی میکردم عصبانیتم رو پنهون کنم جواب دادم: آره خیلی...ولی ربطش به تو ؟ چند ثانیه همینطوری نگام کرد بعد قهقهای سر داد و بلند بلند دست میزد...نگاه کل کافه به ما بود....بعد از تموم شدن خندش بهم خیره شد : او جدی ؟ داری درمورد ربطش به من میپرسی ؟ زود یادت رفته که....جملهش رو نصفه گذاشت و نزدیک شدو دم گوشم با زمزمه ادامه داد : هرروز میگفتی که تک تک سلول های وجودت متعلق به منه ! برای فراموش کردنش یکم زود نیست؟و اینکه باهر عوضی دیگهای سر یه میز بشینی؟ با حرفش تازه متوجه حضور سونگهون هم شدم! واقعا فراموش کردم که اونم اینجاست....سریع نگاهش کردم : سونگهونا ، یه مسئله کوچیکه میتونیم صحبت هامون رو یه روز دیگه ادامه بدیم...پس خدافظ....
دستشو گرفتمو بردمش بیرون میخواستم تا جایی که میشه از نظر مردم دور باشیم....واو...حس گرفتن دستش بعد از ۶ ماه خیلی عجیب بود...نه نه نه ! من دلتنگ این لمس نبودم ! امکان نداشت !
بالاخره به جایی رسیدم که به غیر از من و اون و یه گربه کوچولو کس دیگهای نبود.... : تو چی میخوای روانی ؟ میخواستی قرارمو خراب کنی ؟ اووو خب باید بگم موفق نشدی ! چون دوباره قراره ببینمش !
آب دهنش رو قورت داد ، فکش منقبض شد...بعد چند ثانیه بالاخره جواب داد : دوباره ببینیش؟ هه واقعا انقدر برات راحته این کلمات رو به زبون بیاری ؟ شایدم فقط تقصیر منه ! شایدم من واقعا روانیم که ذهنم هنوز با تو رویاپردازی میکنه ! هنوز آیندمو میبینم که تو توشی ! هنوز شباهایی رو میبینم که روی یه تخت میخوابیم ! هنوز تورو توی آشپزخونه تصور میکنم که منتظری بیام و از پشت بغلت کنم !.....بغضش حداقل برای منی که اون برام مثل یه فیلمنامهی حفظ شده بود کاملا مشخص بود...و قطعا بغض منم برای اون معلوم بود....سعی کرد ادامه بده : حتی اگه دور هم نرم....همیشه درحال تصور روزیم که کلید میندازیو وضعمو میبینی.....لبخند ملیحی میزنه و سرش رو پایین میندازه ، دوباره از تصورش میگه : تو میایو منو از کابوس نبودنت نجات میدی....سرشو میاره بالا و به چشمام خیره میشه
ادامه دارد....
۷.۱k
۲۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.