آوای دروغین
part68
به شمارهای که اون ته تهای مخاطبینم مونده بود نگاه کردم
پارک میچا
دوست دختر سابق جیهون و البته دوست صمیمی من تو دوران دبیرستان بعد از مونا
دکمه رو فشار دادم و گوشی و کنار گوشم بردم
بعد از چند بوق جواب داد و صدای همیشه شادابش به گوشم خورد
میچا:بَه آوینا خانم...بعد از سالها ازمون یادی کردی
لبخندی به اینکه بعد از این همه سال هنوز شمارم و سیو داشت زدم
+مرسی...چقدرم که تو هر روز بهم زنگ میزدی
میچا:نیازه بزنی تو روم
+اره...یه زحمتی برات داشتم
میچا:اها...پس بگو کارت گیره که زنگ زدی...بگو
+شمارهی جیهون و داری؟
میچا:جیهون؟
+قصد بدی ندارم ولی باهاش یه کاری داشتم
میچا:نه بابا ولش کن مرتیکهی زردانبو رو...برات میفرستم
+باشه کاری نداری؟
میچا:همین؟نمیخوای دوست عزیزتر از جانت و ببینی؟
+میچا بخدا این روزا سرم خیلی شلوغه ببخشید
میچا:پس میزاریم یه وقت دیگه...فعلا
+فعلا
گوشیرو از گوشم فاصله دادم که متوجه لبخندی که بخاطر صحبت با این دختر پرانرژی روی لباش جاخوش کرده بود شدم
اوه خدای من!واقعا باورم نمیشه جیهون بعد از سالها اینطوری به مونا برخورد کرده باشه و دقیقا در اون حالت تهیونگ اونارو دیده باشه
واقعا که دنیا جای عجیب و ترسناکی بود
با لبخندی که هر لحظه بی روح تر از قبل میشد به شمارهای که میچا فرستاده بود چشم دوختم
با کلیک روی شماره و تماس باهاش لبخندم به طور کامل محو شد و من پشیمون شدم که چرا بدون اینکه حرف هایی که قرار بود بزنم رو با خودم تمرین نکردم
دیگه کم کم داشتم نا امید میشدم که صدایی که همیشه ازش بدم میومد و الان چند برابر ازش متنفر بودم به گوشم خورد
جیهون:بله؟
+آقای لی؟
جیهون:بله بفرمایید
+آوینام
بعد از چند لحظه مکث جواب داد:اوه...حال مونا و دوست پسرش خوبه؟
کلمهی دوست پسر رو با تاکید و طعنهی خاصی به زبون آورد و نتیجهش اخمی بود که روی پیشونیم نشست
+باید ببینمت
جیهون:اوه...چرا که نه
+آدرسو مکان و برات میفرستم
بدون اینکه اجازه حرف اضافهایبهش بدم دکمهی قطع مکالمه رو فشار دادم و آدرس کافهی نزدیک بیمارستان و براش ارسال کردم و بهش گفتم تا نیم ساعت دیگه اونجا باشه
خودمم داخل رفتم تا کیفمو از روی صندلی های داخل بردارم
هر روز دو نفر از اعضا میومدن پیش تهیونگ و اینجا میموندن...منم بخاطر مونا موندگار شده بودم
امروز جیمین و جونگکوک اومده بودن و منم کل امروز و تا الان که ساعت ۵ عصر بود من فقط از خاله گفتنای خاله به جونگکوک حرص خورده بودم
وسط راه به جیمین برخوردم و اونم با دیدن من متوقف شد
قابل توجه عزیزانی که این فیکو میخونند
لطفا لایک کنید و کامنت بزارید تا منم انرژی بگیرم و بتونم بقیهشو بنویسم
از همتونم عذر میخوام که این مدت به طور نامتعادلی فیک و با تاخیر گذاشتم چون به خاطر این وضع امتحانا و معلمای .....مون که شبه نهاییارو خیلی سخت میدن خیلی سخته که بنویسم
به شمارهای که اون ته تهای مخاطبینم مونده بود نگاه کردم
پارک میچا
دوست دختر سابق جیهون و البته دوست صمیمی من تو دوران دبیرستان بعد از مونا
دکمه رو فشار دادم و گوشی و کنار گوشم بردم
بعد از چند بوق جواب داد و صدای همیشه شادابش به گوشم خورد
میچا:بَه آوینا خانم...بعد از سالها ازمون یادی کردی
لبخندی به اینکه بعد از این همه سال هنوز شمارم و سیو داشت زدم
+مرسی...چقدرم که تو هر روز بهم زنگ میزدی
میچا:نیازه بزنی تو روم
+اره...یه زحمتی برات داشتم
میچا:اها...پس بگو کارت گیره که زنگ زدی...بگو
+شمارهی جیهون و داری؟
میچا:جیهون؟
+قصد بدی ندارم ولی باهاش یه کاری داشتم
میچا:نه بابا ولش کن مرتیکهی زردانبو رو...برات میفرستم
+باشه کاری نداری؟
میچا:همین؟نمیخوای دوست عزیزتر از جانت و ببینی؟
+میچا بخدا این روزا سرم خیلی شلوغه ببخشید
میچا:پس میزاریم یه وقت دیگه...فعلا
+فعلا
گوشیرو از گوشم فاصله دادم که متوجه لبخندی که بخاطر صحبت با این دختر پرانرژی روی لباش جاخوش کرده بود شدم
اوه خدای من!واقعا باورم نمیشه جیهون بعد از سالها اینطوری به مونا برخورد کرده باشه و دقیقا در اون حالت تهیونگ اونارو دیده باشه
واقعا که دنیا جای عجیب و ترسناکی بود
با لبخندی که هر لحظه بی روح تر از قبل میشد به شمارهای که میچا فرستاده بود چشم دوختم
با کلیک روی شماره و تماس باهاش لبخندم به طور کامل محو شد و من پشیمون شدم که چرا بدون اینکه حرف هایی که قرار بود بزنم رو با خودم تمرین نکردم
دیگه کم کم داشتم نا امید میشدم که صدایی که همیشه ازش بدم میومد و الان چند برابر ازش متنفر بودم به گوشم خورد
جیهون:بله؟
+آقای لی؟
جیهون:بله بفرمایید
+آوینام
بعد از چند لحظه مکث جواب داد:اوه...حال مونا و دوست پسرش خوبه؟
کلمهی دوست پسر رو با تاکید و طعنهی خاصی به زبون آورد و نتیجهش اخمی بود که روی پیشونیم نشست
+باید ببینمت
جیهون:اوه...چرا که نه
+آدرسو مکان و برات میفرستم
بدون اینکه اجازه حرف اضافهایبهش بدم دکمهی قطع مکالمه رو فشار دادم و آدرس کافهی نزدیک بیمارستان و براش ارسال کردم و بهش گفتم تا نیم ساعت دیگه اونجا باشه
خودمم داخل رفتم تا کیفمو از روی صندلی های داخل بردارم
هر روز دو نفر از اعضا میومدن پیش تهیونگ و اینجا میموندن...منم بخاطر مونا موندگار شده بودم
امروز جیمین و جونگکوک اومده بودن و منم کل امروز و تا الان که ساعت ۵ عصر بود من فقط از خاله گفتنای خاله به جونگکوک حرص خورده بودم
وسط راه به جیمین برخوردم و اونم با دیدن من متوقف شد
قابل توجه عزیزانی که این فیکو میخونند
لطفا لایک کنید و کامنت بزارید تا منم انرژی بگیرم و بتونم بقیهشو بنویسم
از همتونم عذر میخوام که این مدت به طور نامتعادلی فیک و با تاخیر گذاشتم چون به خاطر این وضع امتحانا و معلمای .....مون که شبه نهاییارو خیلی سخت میدن خیلی سخته که بنویسم
۳.۵k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.