name:i will see u...
part:18
جیهوپ پرواز رو کنترل می کرد و با دیدن چهره ی بیهوش اون مجرم نفس عمیقی کشید: یا خدا....فکر کردم همه میمیریم
تهیونگ نفس عمیقی کشید و روی صندلیش نشست: خدا رحم کرد...سریع بیاید فرار کنیم اول به برج مراقبت خبر بده چند تا نیروی دریایی بفرسته...برید جلیقه ها رو بپوشید باید بریم....
تهیونگ پرواز رو روی اتوماتیک گذاشت و سریع شروع کردن به پوشیدن
جلیقه ها
تهیونگ جلیقه ا.ت و بست و اروم سرش رو بوسید: چیزی نمیشه خب
ا.ت اشک هاش رو پاک کرد و اروم سرش رو تکون داد: دیگه از اون حرف ها نزن....اگه تو نباشی دیگه نمیتونم زندگی کنم
تهیونگ لبخندی زد و اروم ا.ت رو بغل کرد: بهت قول میدم...اگه برم زود برمیگردم...هیچوقت رفتنم دائمی نیست....خب...تو هم مراقب خودت و بچمون باش...هر طور که شد
ا.ت محکم تر تهیونگ رو بغل کرد: باشه
تهیونگ: دوست دارم
ا.ت: منم تورو دوست دارم.
جیهوپ: خب...اماده اید؟
در پشتی هواپیما باز شد و باد خیلی شدیدی شروع کرد به وزیدن
مهماندار: اول من میرم
جیهوپ: بپر توی اب...مراقب باش
مهماندار سری تکون داد و بعد از نفس عمیقی پرید.
بعد از چند ثانیه داد زد: بیاید پایین
تهیونگ: من یکمی میترسم تو برو....
جیهوپ: من باهاش میرم
جیهوپ دست ا.ت و محکم گرفت.
جیهوپ: اماده ای...
ا.ت: صبر کن
ا.ت سمت تهیونگ برگشت: دستت رو بده با هم بریم
تهیونگ: مگه بچم؟
ا.ت: اره بچه ی منی...دستت رو بده...
اون دست هیچوقت به دست ا.ت نرسید...هیچوقت...گرفتن دست تهیونگ توی اون لحظه تا اخر توی حسرت ها و ارزو های ا.ت موند...کابوسش شد...
.
.
.
.
.
#سناریو
جیهوپ پرواز رو کنترل می کرد و با دیدن چهره ی بیهوش اون مجرم نفس عمیقی کشید: یا خدا....فکر کردم همه میمیریم
تهیونگ نفس عمیقی کشید و روی صندلیش نشست: خدا رحم کرد...سریع بیاید فرار کنیم اول به برج مراقبت خبر بده چند تا نیروی دریایی بفرسته...برید جلیقه ها رو بپوشید باید بریم....
تهیونگ پرواز رو روی اتوماتیک گذاشت و سریع شروع کردن به پوشیدن
جلیقه ها
تهیونگ جلیقه ا.ت و بست و اروم سرش رو بوسید: چیزی نمیشه خب
ا.ت اشک هاش رو پاک کرد و اروم سرش رو تکون داد: دیگه از اون حرف ها نزن....اگه تو نباشی دیگه نمیتونم زندگی کنم
تهیونگ لبخندی زد و اروم ا.ت رو بغل کرد: بهت قول میدم...اگه برم زود برمیگردم...هیچوقت رفتنم دائمی نیست....خب...تو هم مراقب خودت و بچمون باش...هر طور که شد
ا.ت محکم تر تهیونگ رو بغل کرد: باشه
تهیونگ: دوست دارم
ا.ت: منم تورو دوست دارم.
جیهوپ: خب...اماده اید؟
در پشتی هواپیما باز شد و باد خیلی شدیدی شروع کرد به وزیدن
مهماندار: اول من میرم
جیهوپ: بپر توی اب...مراقب باش
مهماندار سری تکون داد و بعد از نفس عمیقی پرید.
بعد از چند ثانیه داد زد: بیاید پایین
تهیونگ: من یکمی میترسم تو برو....
جیهوپ: من باهاش میرم
جیهوپ دست ا.ت و محکم گرفت.
جیهوپ: اماده ای...
ا.ت: صبر کن
ا.ت سمت تهیونگ برگشت: دستت رو بده با هم بریم
تهیونگ: مگه بچم؟
ا.ت: اره بچه ی منی...دستت رو بده...
اون دست هیچوقت به دست ا.ت نرسید...هیچوقت...گرفتن دست تهیونگ توی اون لحظه تا اخر توی حسرت ها و ارزو های ا.ت موند...کابوسش شد...
.
.
.
.
.
#سناریو
۱۲.۳k
۲۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.