فصل دوم: پارت ۹
…
ا.ت: اینو هیچوقت یادت نره...من یه آدم کینه ای...تلافی کنِ فراموش نکن هستم!
دستانش روی نرده سفت شد و بغض سنگینی به گلو و چشم هایش هجوم آورد:
ا.ت: اگه تاوان کارایی که باهام کردی رو ازت پس نگیرم...ا.ت نیستم!
دستان دخترک شل شد و با اشک و خنده ای زهر تر از زهر ادامه داد:
ا.ت: امشب به قولی که به خودم و بقیه دادم عمل میکنم!
به همه قول رفتن داده بود...اما بیشتر به خودش!...قول داده بود وقتی از یک چیز مطمئن شود برود و پشت سرش را نگاه هم نکند...
مرد شاد بود...در حالی که نمیدانست همین امشب پریزادش...پروانه ی سیاهش...دلیل خنده و آرامشش...میرود و میرود...و میرود!
…
(۶ ماه بعد)
جونگکوک: نمیاد نه؟
مادربزرگ با نگاهی غمگین و عمیق سری به نشانه ی منفی تکان داد...بوی سوختن و ساختن پروانه ای از آن طرف اقیانوس و آتش گرفتن مرد از نبود پروانه ی سیاهش می آمد!...
مادربزرگ: سعی کردم باهاش حرف بزنم ولی دوای دردش یه چیز دیگست!
با حرص لب باز کرد:
جونگکوک: دوای دردش رو خودِ دیوونش فراری داد!
جیسون: تقصیر تهیونگ چیه وقتی ا.ت زد به سرش و ول کرد رفت؟!
جونگکوک: کی باعث شد بزنه به سرش و ول کنه بره؟
جیسون: ا.ت اینبار زیاده روی کرد!
حرصی شد و به دخترک توپید:
جونگکوک: ا.ت حاضر بود تا آخرین لحظه ی زندگیش پای تهیونگ وایسه...اما تهیونگ با کارایی که کرد دختر بیچاره رو فراری داد!
جیسون:اگه واقعاً عاشق بود صبر میکرد!...قشنگ مینشست سره جاش تهیونگ رو آدم میکرد...نه که بدتر گند بزنه به روح و روانش!
و سکوت و سکوت....و سکوت...
نمیدانستند پایان قصه هنوز نرسیده است بلکه تازه شروع شده!
شروع عاشقانه ترین و غمگینترین قصه ی عاشقانه دنیا!...
ادامه دارد....
بوی جدایی میاد نه؟💔🥲
ا.ت: اینو هیچوقت یادت نره...من یه آدم کینه ای...تلافی کنِ فراموش نکن هستم!
دستانش روی نرده سفت شد و بغض سنگینی به گلو و چشم هایش هجوم آورد:
ا.ت: اگه تاوان کارایی که باهام کردی رو ازت پس نگیرم...ا.ت نیستم!
دستان دخترک شل شد و با اشک و خنده ای زهر تر از زهر ادامه داد:
ا.ت: امشب به قولی که به خودم و بقیه دادم عمل میکنم!
به همه قول رفتن داده بود...اما بیشتر به خودش!...قول داده بود وقتی از یک چیز مطمئن شود برود و پشت سرش را نگاه هم نکند...
مرد شاد بود...در حالی که نمیدانست همین امشب پریزادش...پروانه ی سیاهش...دلیل خنده و آرامشش...میرود و میرود...و میرود!
…
(۶ ماه بعد)
جونگکوک: نمیاد نه؟
مادربزرگ با نگاهی غمگین و عمیق سری به نشانه ی منفی تکان داد...بوی سوختن و ساختن پروانه ای از آن طرف اقیانوس و آتش گرفتن مرد از نبود پروانه ی سیاهش می آمد!...
مادربزرگ: سعی کردم باهاش حرف بزنم ولی دوای دردش یه چیز دیگست!
با حرص لب باز کرد:
جونگکوک: دوای دردش رو خودِ دیوونش فراری داد!
جیسون: تقصیر تهیونگ چیه وقتی ا.ت زد به سرش و ول کرد رفت؟!
جونگکوک: کی باعث شد بزنه به سرش و ول کنه بره؟
جیسون: ا.ت اینبار زیاده روی کرد!
حرصی شد و به دخترک توپید:
جونگکوک: ا.ت حاضر بود تا آخرین لحظه ی زندگیش پای تهیونگ وایسه...اما تهیونگ با کارایی که کرد دختر بیچاره رو فراری داد!
جیسون:اگه واقعاً عاشق بود صبر میکرد!...قشنگ مینشست سره جاش تهیونگ رو آدم میکرد...نه که بدتر گند بزنه به روح و روانش!
و سکوت و سکوت....و سکوت...
نمیدانستند پایان قصه هنوز نرسیده است بلکه تازه شروع شده!
شروع عاشقانه ترین و غمگینترین قصه ی عاشقانه دنیا!...
ادامه دارد....
بوی جدایی میاد نه؟💔🥲
۸.۴k
۱۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.