فیک shadow of death پارت²⁹
لونا « با دیدن ربکا که خدمتکار رو کنار زد و اومد داخل خونم به جوش اومد....اخه این میمون چیکار داره با من....خیلی ریلکس از سرجام بلند شدم و رفتم روبه روش ایستادم و یقیه لباسش رو صاف کردم....من فقط از ارباب دستور میگیرم و اون تایین میکنه جایگاه من کجاست....حالا هم اگه عقیده ای بازی هات تموم شده برو مزاحم نشو خوشگلم ( با لحن تمسخر آمیز)
ربکا « تو.....توی رعيت چطور جرعت میکنی....به عمه میگم
لونا « سلام منم بهشون برسون....میدونست نمیتونه با من در بیفته پس عصبی از اتاق بیرون رفت و منم رفتم بیرون تا عمارت رو بگردم و اون گلدون رو پیدا کنم....اون گلدون هر جا باشه میتونه برای کامل تر کردن پرونده بهم کمک کنه.....چون نیمی از برگه های پرونده کنده شده بود و نبود....و این برام عجیب بود و باعث میشد برای کامل تر کردن پرونده و حقیقت این ماجرا دست به کار بشم....تمام عمارت رو زیر و رو کردم و خب تقریبا شب شده بود....خوشبختانه خبری از ربکا و اون چوی میمون نبود.....خسته میخواستم برم توی اتاقم که یادم اومد عمارت یه اتاق داشت که همیشه درشو قفل بود و اما کلیدش دست جیمین بود.....یواشکی رفتم توی اتاق ارباب و خدا رو شکر کردم که رفته ماموریت....کل اتاقش رو زیر و رو کردم خسته دم رو روی میز کارش گذاشتم که یهو یه دریچه باز شد.....با مهارتی که داشتم رمزش رو هک کردم و دریچه باز شد.....ای وللللل...کلید رو برداشتم و رفتم در اون اتاق رو باز کردم....با دیدن اتاق یه لحظه رنگ از صورتم پرید....این...اینجا همون اتاقیه که توی خواب دیده بودم....نکنه دیوونه کردم....گل رز دقیقا روی صندلی بود.....این...اینجا چه خبره....
راوی « لونا شکه شده بود...حتی فکرشم نمیکرد خوابش واقعیتی بوده که توی عمارت اتاق اوفتاده.....اما اون خبر نداشت تمام این مدت یه چشم مراقب اون بوده.....
لونا « سرم خیلی درد میکرد...در اتاق رو بستم و روی زمین نشستم....من چرا این قسمت از زندگیم رو فراموش کرده بودم....من همه اینا رو هفت سال پیش دیده بودم..اما یادم نبود.....مادر ارباب خیلی با من مهربون بود و یه فرد که نقاب سیاهی داشت با چشم های قرمز جلوی چشمم اونو کشت...اما....من...من چوی رو اونجا دیده بودم....اون منو تهدید کرد داداشم رو میکشه اگه حرف بزنم.....یعنی من یه برادر دارم؟؟ هر چی فکر کردم چیزی یادم نمیومد..گونه هام خیس شده بود....لعنتیییییی چرا یادم نمیاد برادرم کی بود؟؟ رفتم که از نزدیک به گلدون نگاه کنم یهو در اتاق تا شدت باز شد و ربکا با اسلحه جلوم ظاهر شد و پشت سرش چوی اومد داخل....
چوی ( برای لونا دست زدم و با خنده گفتم)« به به کیم لونا...میبینم که زودتر از اون چیزی که فکرش رو میکردم حقیقت رو متوجه شدی.....
لونا « تو.....
چوی « فکر کردی وقتی هویتت رو فهمیدم بیخیالت شدم؟
ربکا « تو.....توی رعيت چطور جرعت میکنی....به عمه میگم
لونا « سلام منم بهشون برسون....میدونست نمیتونه با من در بیفته پس عصبی از اتاق بیرون رفت و منم رفتم بیرون تا عمارت رو بگردم و اون گلدون رو پیدا کنم....اون گلدون هر جا باشه میتونه برای کامل تر کردن پرونده بهم کمک کنه.....چون نیمی از برگه های پرونده کنده شده بود و نبود....و این برام عجیب بود و باعث میشد برای کامل تر کردن پرونده و حقیقت این ماجرا دست به کار بشم....تمام عمارت رو زیر و رو کردم و خب تقریبا شب شده بود....خوشبختانه خبری از ربکا و اون چوی میمون نبود.....خسته میخواستم برم توی اتاقم که یادم اومد عمارت یه اتاق داشت که همیشه درشو قفل بود و اما کلیدش دست جیمین بود.....یواشکی رفتم توی اتاق ارباب و خدا رو شکر کردم که رفته ماموریت....کل اتاقش رو زیر و رو کردم خسته دم رو روی میز کارش گذاشتم که یهو یه دریچه باز شد.....با مهارتی که داشتم رمزش رو هک کردم و دریچه باز شد.....ای وللللل...کلید رو برداشتم و رفتم در اون اتاق رو باز کردم....با دیدن اتاق یه لحظه رنگ از صورتم پرید....این...اینجا همون اتاقیه که توی خواب دیده بودم....نکنه دیوونه کردم....گل رز دقیقا روی صندلی بود.....این...اینجا چه خبره....
راوی « لونا شکه شده بود...حتی فکرشم نمیکرد خوابش واقعیتی بوده که توی عمارت اتاق اوفتاده.....اما اون خبر نداشت تمام این مدت یه چشم مراقب اون بوده.....
لونا « سرم خیلی درد میکرد...در اتاق رو بستم و روی زمین نشستم....من چرا این قسمت از زندگیم رو فراموش کرده بودم....من همه اینا رو هفت سال پیش دیده بودم..اما یادم نبود.....مادر ارباب خیلی با من مهربون بود و یه فرد که نقاب سیاهی داشت با چشم های قرمز جلوی چشمم اونو کشت...اما....من...من چوی رو اونجا دیده بودم....اون منو تهدید کرد داداشم رو میکشه اگه حرف بزنم.....یعنی من یه برادر دارم؟؟ هر چی فکر کردم چیزی یادم نمیومد..گونه هام خیس شده بود....لعنتیییییی چرا یادم نمیاد برادرم کی بود؟؟ رفتم که از نزدیک به گلدون نگاه کنم یهو در اتاق تا شدت باز شد و ربکا با اسلحه جلوم ظاهر شد و پشت سرش چوی اومد داخل....
چوی ( برای لونا دست زدم و با خنده گفتم)« به به کیم لونا...میبینم که زودتر از اون چیزی که فکرش رو میکردم حقیقت رو متوجه شدی.....
لونا « تو.....
چوی « فکر کردی وقتی هویتت رو فهمیدم بیخیالت شدم؟
۶۲.۴k
۲۲ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۰۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.