لایک
ازدواج اجباری
پارت یازده
میدونستم بدبخت شدمم اما بهتر از این بوود که بخاام مامان بابامو ناراحت ببینم یه جورایی از خود گذشتگی کردمم و این حرفو زدممم..
مودمو تغییر دادم و باحالت کیوتی گفتمم..
هانا: مامااااان.. میشه.. میشه ازد.. ازدواج کنمم؟
بعد از این حرف خودمم نفهمیدم چرا دقیقا این از دهنم در اومد؟
مامان: هانا زوودههه..
بابا: هانا یکمم زیاده رویههه.. تو واقعا انقدر دوسش داری؟
هانا: مم.. من....
بابا: دوست داری باهاش ازدواج کنی به همین زودی؟
هانا: هم برا شما خوبه همم من...
بابا: یک درصد هم به ما فکر نکن...
مامان: خیلی خب برا فردا اماده شوو..
خدایا باورم نمیشه چطور اخههه... چطور تونستم بگممم.. چجوری به کوک بگمم؟ واای کامل بدبخت شدمم..
رفتم توی اتاقم و سریالمم و تماشا کردمم بعد سریال زنگ زدم به نایون..
نایون: الووو هانا
هانا: نایون باید ببینمت..
نایون: اوکی بیا کافی شاپ من اونجام..
هانا: اوک بای..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نشسته بودم توی کافی شاپ که نایون اومد..
نایون: چه خبرا خانوم جعون..
هانا: .. جعووون...
نایون: چرا میخندی...؟ خبب نگفتی؟ داستانتون چیه؟
هانا: دختر همش بازی بوود
نایون: چی میگی؟ واقعا؟
هانا: معلومه... من اصلا ازش خوشم نمیاد با اینکه کمکم کرد..
نایون: پس چیشده زود باش بگووو.
هانا: ببین من اونجا نقش دوست دخترشو بازی کردمم ولی یونگی نفهمه هاااا... الان مشکل دیگه ای دارمم..
نایون: واقعا که... یعنی مشکل نمیداشتی نمیومدی بگی!
هانا: مشکل نمیداشتم که اصلا وجود نداشت عزیزمم... بعدشم به همتون اون موقع میگفتم الان فقط تو میدونی.. جنی و رزی فکر میکنن من واقعا دوست دختر کوکم..
نایون: خب بگوو..
هانا: ببین شرکت ما میخواد با شرکت جعون شراکت دائمی داشته باشه و فقط با ازدواج منو کوک حل میشهه..
نایون: واااای
هانا: حالا منم امروز از دهنم دررر رفت و گفتم کوک و دوست دارم و میخوام باهاش ازدواج کنمم.. الان چه خاکی به سرم بزنم؟
نایون: خاک کتک میخوری؟
هانا: یعنی درست میشه.
نایون: تو عقلتو از دست دادی رسما... خب دوسش نداری بگو ندارمم... چرا اینجوری کردی؟
هانا: نایون لطفا یه کاری بکن.. هقق... واقعا خودمم نمیدونم چجوری گفتممم..
نایون: ببین حیف که اینجا ادم نشسته مگر نه خوب میزدمت.. راستی راستی زدی زندگیتو داغوون کردی... حالا من چیکار کنم؟
هانا: نایوووووون... تو رو خدا کمکم کنن... هقفق
نایون: باید فکر کنم دیگههه... ای بابا گریه نکن اعصابمو داغووون نکن هاناا...
هانا: باشه..
که گوشیم زنگ خورد..
هانا: کوکهههه.. وااای
نایون: بده من..
هانا: نههههه نمیخوام بدونه من پیش تو ام..
نایون: بده گفتممم..
هانا: خیلی خبب..
نایون: الوو
کوک: الو سلام
نایون: بفرما؟
کوک: دوست هانایی؟
نایون: اوومم
کوک: گوشی رو بده بهش
نایون: به من بگوو بهش میگم الان نیست..
کوک: با خودش کار دارم هر موقع اومد بهش بگوو بهم زنگ بزنه..
نایون: دیگه زنگ نزن خداحافظ
بفرماا
هانا: خب چرا ندادی؟
نایون: دوست داشتی بگیری؟ زنگ بزن
هانا: نه ولش خوب کردی اصلا
نایون: یادم رفت سفازش بدم... عههه.. این کیه؟ مامانته..
هانا: بده
الوو
مامان: هانا... یک لباس برات فرستادمم ببین خوبه.؟
هانا: هففف مامان الان کار دارمم
مامان: برا نامزدیته...
با شنیدن این کلمه حسابی بهم ریختممم..
هانا: اوو. اووک..
قطع کردممم..
نایون: چیشده؟ خوبی؟
هانا: لباس نامزدی؟!
نایون: اخخ تو چیکار کردی رسمااا
با بغض گفتمم..
هانا: نایووووون دارم بد بخت میشممم... ارههههه بیا.. بیا منو بشین نگاه کن ببین.. ببین بدبختا چه شکلین... چه حسی دارن.. ببین...
نایون: چرت نگوووو
هانا: خیلی ممنون اما دیگه الان دیرههه.. هر جور فکر میکنمم دوست ندارمم بابا و مامانمو ناراحت ببینممم.. تصمیمو گرفتممم.. باهاش زندگی میکنمم..
نایون: گفتم چرت نگووو.. مگه من بدبختیه تورو میخامم؟
هانا: خداحافظ...
از کافه زدم بیرون و زنگ زدم کوک..
کوک: الوو هانا
هانا: الو سلام
کوک: هانا تو به مامان بابات گفتی منو دوست داری؟
هانا: مجبور شدمم...
کوک: تو اصلا فکرم کردی؟ ایا من تو رو دوست دارم؟
داشتم با کوک جرو بحث میکردمم
سمت خونه رسیده بودم... وارد خونه شدمم..
مامانو دیدم جلوی لب تاپ نشسته با ذوق داره تماشا میکنه.. که چشمش افتاد به من..
مامان: به به عروس خانومم اومدن...
مامان کوک: اووووو خوشگل خانوووممم...
کوک: با تو امممم.. لال شدی؟
کوک همینطور داشت پشت تلفن حرف میزد که زبونم بند اومد و گوشیم از دستم افتاد..
مامان کوک: ای وااای چیزی شده؟
خوبی هانا؟
هانا: اره.. اره خوبمم.. ببخشید..
گوشیمو برداشتم.. و قطع کردمم..
ـــــــــــــــــــــــــ
پارت یازده
میدونستم بدبخت شدمم اما بهتر از این بوود که بخاام مامان بابامو ناراحت ببینم یه جورایی از خود گذشتگی کردمم و این حرفو زدممم..
مودمو تغییر دادم و باحالت کیوتی گفتمم..
هانا: مامااااان.. میشه.. میشه ازد.. ازدواج کنمم؟
بعد از این حرف خودمم نفهمیدم چرا دقیقا این از دهنم در اومد؟
مامان: هانا زوودههه..
بابا: هانا یکمم زیاده رویههه.. تو واقعا انقدر دوسش داری؟
هانا: مم.. من....
بابا: دوست داری باهاش ازدواج کنی به همین زودی؟
هانا: هم برا شما خوبه همم من...
بابا: یک درصد هم به ما فکر نکن...
مامان: خیلی خب برا فردا اماده شوو..
خدایا باورم نمیشه چطور اخههه... چطور تونستم بگممم.. چجوری به کوک بگمم؟ واای کامل بدبخت شدمم..
رفتم توی اتاقم و سریالمم و تماشا کردمم بعد سریال زنگ زدم به نایون..
نایون: الووو هانا
هانا: نایون باید ببینمت..
نایون: اوکی بیا کافی شاپ من اونجام..
هانا: اوک بای..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نشسته بودم توی کافی شاپ که نایون اومد..
نایون: چه خبرا خانوم جعون..
هانا: .. جعووون...
نایون: چرا میخندی...؟ خبب نگفتی؟ داستانتون چیه؟
هانا: دختر همش بازی بوود
نایون: چی میگی؟ واقعا؟
هانا: معلومه... من اصلا ازش خوشم نمیاد با اینکه کمکم کرد..
نایون: پس چیشده زود باش بگووو.
هانا: ببین من اونجا نقش دوست دخترشو بازی کردمم ولی یونگی نفهمه هاااا... الان مشکل دیگه ای دارمم..
نایون: واقعا که... یعنی مشکل نمیداشتی نمیومدی بگی!
هانا: مشکل نمیداشتم که اصلا وجود نداشت عزیزمم... بعدشم به همتون اون موقع میگفتم الان فقط تو میدونی.. جنی و رزی فکر میکنن من واقعا دوست دختر کوکم..
نایون: خب بگوو..
هانا: ببین شرکت ما میخواد با شرکت جعون شراکت دائمی داشته باشه و فقط با ازدواج منو کوک حل میشهه..
نایون: واااای
هانا: حالا منم امروز از دهنم دررر رفت و گفتم کوک و دوست دارم و میخوام باهاش ازدواج کنمم.. الان چه خاکی به سرم بزنم؟
نایون: خاک کتک میخوری؟
هانا: یعنی درست میشه.
نایون: تو عقلتو از دست دادی رسما... خب دوسش نداری بگو ندارمم... چرا اینجوری کردی؟
هانا: نایون لطفا یه کاری بکن.. هقق... واقعا خودمم نمیدونم چجوری گفتممم..
نایون: ببین حیف که اینجا ادم نشسته مگر نه خوب میزدمت.. راستی راستی زدی زندگیتو داغوون کردی... حالا من چیکار کنم؟
هانا: نایوووووون... تو رو خدا کمکم کنن... هقفق
نایون: باید فکر کنم دیگههه... ای بابا گریه نکن اعصابمو داغووون نکن هاناا...
هانا: باشه..
که گوشیم زنگ خورد..
هانا: کوکهههه.. وااای
نایون: بده من..
هانا: نههههه نمیخوام بدونه من پیش تو ام..
نایون: بده گفتممم..
هانا: خیلی خبب..
نایون: الوو
کوک: الو سلام
نایون: بفرما؟
کوک: دوست هانایی؟
نایون: اوومم
کوک: گوشی رو بده بهش
نایون: به من بگوو بهش میگم الان نیست..
کوک: با خودش کار دارم هر موقع اومد بهش بگوو بهم زنگ بزنه..
نایون: دیگه زنگ نزن خداحافظ
بفرماا
هانا: خب چرا ندادی؟
نایون: دوست داشتی بگیری؟ زنگ بزن
هانا: نه ولش خوب کردی اصلا
نایون: یادم رفت سفازش بدم... عههه.. این کیه؟ مامانته..
هانا: بده
الوو
مامان: هانا... یک لباس برات فرستادمم ببین خوبه.؟
هانا: هففف مامان الان کار دارمم
مامان: برا نامزدیته...
با شنیدن این کلمه حسابی بهم ریختممم..
هانا: اوو. اووک..
قطع کردممم..
نایون: چیشده؟ خوبی؟
هانا: لباس نامزدی؟!
نایون: اخخ تو چیکار کردی رسمااا
با بغض گفتمم..
هانا: نایووووون دارم بد بخت میشممم... ارههههه بیا.. بیا منو بشین نگاه کن ببین.. ببین بدبختا چه شکلین... چه حسی دارن.. ببین...
نایون: چرت نگوووو
هانا: خیلی ممنون اما دیگه الان دیرههه.. هر جور فکر میکنمم دوست ندارمم بابا و مامانمو ناراحت ببینممم.. تصمیمو گرفتممم.. باهاش زندگی میکنمم..
نایون: گفتم چرت نگووو.. مگه من بدبختیه تورو میخامم؟
هانا: خداحافظ...
از کافه زدم بیرون و زنگ زدم کوک..
کوک: الوو هانا
هانا: الو سلام
کوک: هانا تو به مامان بابات گفتی منو دوست داری؟
هانا: مجبور شدمم...
کوک: تو اصلا فکرم کردی؟ ایا من تو رو دوست دارم؟
داشتم با کوک جرو بحث میکردمم
سمت خونه رسیده بودم... وارد خونه شدمم..
مامانو دیدم جلوی لب تاپ نشسته با ذوق داره تماشا میکنه.. که چشمش افتاد به من..
مامان: به به عروس خانومم اومدن...
مامان کوک: اووووو خوشگل خانوووممم...
کوک: با تو امممم.. لال شدی؟
کوک همینطور داشت پشت تلفن حرف میزد که زبونم بند اومد و گوشیم از دستم افتاد..
مامان کوک: ای وااای چیزی شده؟
خوبی هانا؟
هانا: اره.. اره خوبمم.. ببخشید..
گوشیمو برداشتم.. و قطع کردمم..
ـــــــــــــــــــــــــ
۱۳.۲k
۱۱ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.